كلمات كليدي : آگاهي طبقاتي، نبرد طبقاتي، طبقه كارگر، بورژوايي، كارل ماركس، انقلاب
نویسنده : طاهره عطوفي كاشاني
آگاهی طبقاتی، آگاهی از نظام طبقاتی، از جمله طبقهای که فرد خود را بدان متعلق میداند و نیز تصور خاصی که از نظام طبقاتی دارد، میباشد.[1] این مفهوم، و یا به تعبیر درستتر، "ایدئولوژی طبقاتی" جانشین "روح قومی" شد که خود نیز جایگزین "آگاهی به خودی خود" گشت.[2]
در فاصله سالهای 1848 و 1851م با توجه به رویدادهای اجتماعی و سیاسی در فرانسه مبنیبر تحولات حاصل از نظام سرمایهداری، کارل مارکس (Karl Marx: 1818-1883) به تحلیل وضعیت طبقه کارگر و طبقه سرمایهدار پرداخت. وی پس از شکست کمون پاریس در سال 1871م در تحلیلهای خود موضوع آگاهی طبقاتی را مطرح نمود. هرچند در مورد چگونگی رشد آگاهی طبقاتی و انقلابی چندان سخن نگفته است.[3]
آگاهی[4]
ظهور فلسفه آگاهی، نخستین مرحله پیدایش مفهوم کلی ایدئولوژی است. آگاهی، سازمان واحدی مرکب از عناصری به هم پیوسته است؛ فلسفه آگاهی، بهجای جهانی بینهایت آشفته، سازمانی از تجربه را قرار داده است که وحدتش را وحدت ذهن یا عامل ادراککننده تضمین میکند. منظور این نیست که عامل شناسایی صرفا طرح ساختاری جهان بیرونی را منعکس میکند، بلکه غرض این است که وی، در جریان تجربهاش از جهان، بهنحوی خودجوش اصول سازمانی را که به او توانایی درک جهان را میبخشد، شکوفا و نمایان میسازد. پس از آنکه وحدت انتولوژیک (هستیشناختی) عینی جهان به نابودی گرایید، کوششی به عمل آمد تا وحدت ذهن یا عامل ادراککننده جای آن را بگیرد. بهجای وحدت عینی و انتولوژیک جهان در مفهوم قرون وسطایی، وحدت ذهنی جام مطلق در مفهوم عصر روشنگری، "آگاهی به خودی خود" پدید آمد.
در دومین مرحله در سیر تحول مرحله ایدئولوژی، "روح قومی" نماینده عناصر آگاهی میشود که دستاورد هگل و "مکتب تاریخی" است. آخرین مرحله، منتج از فرایند تاریخی- اجتماعی است؛ زمانی است که "طبقه" جای "قوم" بهعنوان حامل آگاهی شکوفا شده در تاریخ را گرفت.
بدینسان تحول این عقاید از سیر دوجانبهای پیروی میکند، از یکسو فرایندی وجود دارد که کارش یگانه ساختن است و در این رهگذر مفهوم آگاهی در جهانی بینهایت تغییرپذیر، مرکزی واحد پیدا میکند و از سوی دیگر کوششی مداوم در کار است تا آن مفهوم واحدی را که در جریان فرایند ترکیبسازی به طرزی سخت انعطافناپذیر و به صورتی اجمالی فرمولبندی شده است، انعطافپذیرتر میکند.
پیشینه فکری کارل مارکس پیرامون آگاهی طبقاتی
کارل مارکس، در سالهای اولیه دوران علمیاش متأثر از افکار فیلسوف آلمانی، گئورک هگل و در سالهای میانی به بعد تحت تأثیر نفوذ تجدید نظرهای لودیک فوئرباخ بود؛ در عین حال، بر هر دوی آنها انتقاد وارد مینمود. بنابراین، این دو فلسفه را به شیوهای نو و هوشمندانه ترکیب کرد و بسط داد. هگل وابسته به فلسفه ایدهآلیسم، از یکسو بر اهمیت ذهن و فرآوردههای ذهنی و از سویی دیگر بر دیالکتیک تأکید داشت؛ بر این اساس هگل توجه زیادی به تحول افکار ناشی از فراگردهای ذهنی نشان میداد. اما فوئرباخ که وابسته به فلسفه مادیاندیشانه بود، بهجای توجه به ایدئالیسم ذهنی، به واقعیت مادی انسانهای واقعی میپرداخت.[5]
لیکن مارکس موضع بسیار متفاوتی را در پیش گرفت و چنین استدلال میکرد که مسائل زندگی نوین را میتوان در خاستگاههای واقعی و مادی همچون ساختارهای سرمایهداری جستجو کرد و راهحلهای آن را نیز تنها در برانداختن این ساختارها بهوسیله عمل دستهجمعی گروههای وسیع مردم یافت؛ در حالیکه هگل بر آگاهی و جهان ذهنی تأکید داشت، مارکس دیالکتیکش را بر پایهای کاملا مادی استوار کرد. او دو عنصر دیالکتیک هگل و مادیاندیشی فوئرباخ را اقتباس نمود و آنها را در جهتگیری خاص خود که همان ماتریالیسم دیالکتیکی است، ادغام کرد که این جهتگیری، بر روابط دیالکتیکی در چارچوب جهان مادی تأکید میکرد.[6]
اندیشه مارکس تحلیل و درکی از کارکرد فعلی، ساخت کنونی و تحول ضروری جامعه سرمایهداری است. اندیشه او بر تناقض (Contradiction) ذاتی موجود در جامعه سرمایهداری نوین معطوف است. وی واقعیت عمده جوامع نوین را تعارض بین دو طبقه کارگر و سرمایهدار میداند. به عبارت دیگر، اندیشه مارکس تعبیری است از خصلت متناقض و متخاصم جامعه سرمایهداری. او تاریخ تمام جوامع را تاریخ نبرد طبقات میداند.[7] بنا بر این نظر، جامعه بشری همین که از حالت ابتدایی و به نسبت تمایزنیافتهاش بیرون آمد، پیوسته منقسم به طبقاتی بوده است که در تعقیب منافع طبقاتیشان با یکدیگر برخورد داشتهاند. به نظر مارکس، منافع طبقاتی و برخورد قدرتی که همین منافع به دنبال میآورند، تعیینکننده اصلی فراگرد اجتماعی و تاریخیاند.[8]
طبقه کارگر و آگاهی طبقاتی
طبقات بر اساس مالکیت سرمایه تعریف میشوند. این روابط مالکیت، به نوبه خود به پیدایش طبقات گوناگون اجتماعی میانجامند.[9] کسانی که دارای سرمایهاند، استثمارگران، و آن عده که فاقد سرمایهاند، در زمره استثمارشدگان میباشند. ولی طبقه بهرهده تا قبل از آنکه اعضایش به استثماری که متحمل میشوند، وقوف یابند هیچگونه نقش سیاسی خاصی ندارند. این مسئله مهمی است؛ چرا که در مدل مارکس، طبقات تا زمانی که در برخوردهای سیاسی بهعنوان گروههایی متشکل شرکت نکنند، طبقهای را تشکیل نمیدهند. بنابراین اگر این طبقه از موقعیت خود آگاه شوند، شروع به تدوین اهداف مشترک میکنند. زیرا آنها در این روند به صورت توده پراکنده در سراسر کشور به کار مشغول هستند. در ابتدا در راه مبارزه هیچ نفعی نمیبرند، آنها بهتدریج در کارخانهها دور هم جمع میشوند و این وخامت اوضاع را به گوش همه میرسانند؛ بدین ترتیب تشکیل اتحادیه میدهند و مبارزه با بورژوازی را شروع میکنند. در ابتدا چون قدرت سیاسی ندارند، شکست میخوردند؛ اما فشاری که به سرمایهدار وارد میکنند، باعث میشود که یا ساعت کار آنها را کم کنند و یا انجمنهای صنفی آنها را به رسمیت بشناسند. این امتیاز هر چند به نظر سرمایهداران ناچیز است، اما همین امر موقعیتهای انقلابی را برای کارگران تقویت میکند و طبقه حاکم احساس خطر مینماید، قدرت دولتی به شیوه سرکوبگرانه وارد میدان میشود. کمکم انقلابیون تعدادشان زیاد میگردد، اما از میان آنها تنها طبقه پرولتاریا (کارگر) است که طبقه واقعا انقلابی میماند و دستیابی به موفقیت انقلابی نیز در گرو دخیل بودن توده آگاه از مسئله تغییر و تحول است؛ چرا که برای تحقق انقلاب علاوهبر شرایط عینی مناسب که همان توسعهیافتگی عصر بورژوازی است، باید شرایط ذهنی نیز فراهم شود؛ شرایط ذهنی نیز برحسب رشد آگاهی طبقاتی تعریف میشود که نهتنها حائز گستردگی است، بلکه به سازماندهی نیز میانجامد و رشد این آگاهی نیز وابسته به گرایشهای ترقیخواهانه بورژوازی است. رشد بورژوازی بهعنوان طبقه اصلی "انقلابآفرین" است که عاقبت طبقه بورژوازی را که رشد و توسعه طبقه کارگر را ممکن میسازد، از طریق طبقه پرولتاریا نابود خواهد ساخت.[10]
تئوری انقلاب مارکس
مدل انقلاب مارکس نسبتا ساده است، زیرا برخلاف مارکسیستهای بعدی که چند عامل را برای وقوع انقلاب در نظر میگیرند، او تنها بر ساخت اقتصادی در تبیین پدیدهها تأکید ورزید؛ بدین جهت در بدو امر شیوه تولید و انواع آن را مطرح کرد که در آن نوع شیوه تولید، نوع ساختار اجتماعی و بهدنبال آن نحوه روابط اجتماعی را معین میسازد.[11]
به اعتقاد مارکس، نیروهای مادی تولیدی هر نظام اجتماعیای پیوسته دستخوش دگرگونیاند؛ منظور از این نیروهای مادی همان نیروهای طبیعیاند که میتوان با تکنولوژیها و مهارتهای شایسته مهارشان کرد. درنتیجه، روابط اجتماعی تولید با دگرگونی و تحول ابزارهای مادی تولید و نیروهای تولیدی جامعه دگرگون میشوند. در یک نقطه معین، روابط اجتماعی دگرگون شده تولیدی با روابط مالکیت موجود میان مالکان و غیرمالکان، تضاد پیدا میکنند. در این نقطه است که طبقات بالای جامعه این روابط مالکیت موجود را مانع تکامل بیشترشان تلقی میکنند. این طبقات، طبقاتی انقلابی میگردند. بر اثر تضادها و تنشهای موجود در چارچوب ساختار رایج اجتماعی، روابط اجتماعی تازهای تحول مییابند و این روابط به نوبه خود، به تضادهای موجود دامن میزنند. برای نمونه، شیوه تولید صنعتی و بورژوایی که بر روابط فئودالی غالب شد، ساختار اقتصادی جامعه سرمایهداری را از درون ساختار جامعه فئودالی متبلور میسازد. طبقات استثمارشده موجود در این ساختار اقتصادی، عاقبت، گروه بزرگی را تشکیل میدهند؛ همین که این کارگران به واسطه آگاهی طبقاتی مشترک یعنی آگاهی از موقعیت مشترک خویش، با هم به یک سو رانده میشوند، تنازع بنیادیشان را با طبقه بورژوا تشخیص میدهند.[12]
بدین ترتیب، هرگاه طبقه استثمار شده به حد کافی نیرومند شود، طبقه حاکم را برخواهد انداخت و خود بهجای گروه پیشین، گروه حاکم جدیدی را تشکیل خواهد داد؛ این طرح بدین شکل ترسیم میگردد:[13]
معین میکند
شیوه تولید ← {ساختار روابط اجتماعی} طبقه استثمارشده ← ازخودبیگانگی طبقه استثمارشده ← آگاهی طبقاتی طبقه استثمارشده ← انقلاب طبقه استثمارشده
از آنجا که مارکس به دگرگونی اجتماعی تأکید داشت، جامعه را بیثبات و درحال تحول میدانست. بنابراین حرکت کلی تاریخ را نوعی تحول انقلابی قلمداد مینمود. با این نگاه، از دید وی انقلاب اجتماعی عبارت است از تغییر از شیوه تولید به شیوه تولید دیگر و زمان وقوع انقلاب نیز وقتی است که هم نیروهای تولید و هم شرایط مادی هر دو با هم به حد کمال برسند؛ وی در باب شرایط لازم انقلاب نیز بحث مینماید که حضور بورژوازی یا سرمایهداری در حال رشد، تخاصم و نبرد طبقاتی را از بین نمیبرد، بلکه تحت شرایط جدید سرکوب را گسترش میدهد. این طبقه حاکم که خود نیز با آگاهی طبقاتی طبقه دست به انقلاب زده است، ابزار تولید یا فناوری خاص صنعت را دستخوش تحول انقلابی مینمود.[14]
با رشد طبقه کارگر (پرولتاریا) و یا ضعیفتر شدن موقعیت کارگر میتوان آغاز انقلاب آینده را نیز تشخیص داد.[15]
رویکردهای گوناگون آگاهی طبقاتی
بررسیهای بیشماری به منظور پژوهش در آگاهی طبقاتی انجام شده است که عبارتاند از:[16]
1) روش آبرویی؛ در این روش، از پاسخگویان پرسیده میشود که آنها افراد دیگر را در چه طبقاتی قرار میدهند. یکی از مشهورترین مطالعات از اینگونه توسط لوید وارنر (Lewid Warner: 1947) و پل لونت (Pol Lunt) انجام شد. این رویکرد، از زمان مطالعات اولیه وارنر و همکارانش تاکنون غالبا مورد استفاده قرار گرفته است، اما تنها در اجتماعات کوچک میتواند به طور مؤثر به کار برده شود. به علاوه این روش دو پدیده را که میباید از نظر مفهومی از یکدیگر مجزا نگه داشته شوند؛ یعنی طبقه و آگاهی طبقاتی را باهم ترکیب میکند.
2) روش ذهنی؛ این روش صرفا شامل پرسش از افراد در این مورد است که خودشان فکر میکنند به چه طبقهای تعلق دارند. یکی از نخستین مطالعات در این زمینه توسط ریچارد سنترز در ایالات متحده امریکا انجام شد که پاسخهایی را براساس یک نمونهگیری تصادفی سراسری به دست آورد. با وجود این، مری (Merry) و رابرت جکمن (Robert Jackman) اخیرا کوشش کردهاند از رویکرد سنترز در مورد طبقه استفاده کنند. آنها از دادههای یک بررسی ملی درباره نگرشها و آگاهی طبقاتی در آمریکا که توسط مرکز پژوهشهای اجتماعی دانشگاه میشیگان انجام شده بود، استفاده کردند.
3) تصویرهای ذهنی ساخت طبقهای؛ رویکرد سوم مطالعه آگاهی طبقاتی متضمن بررسی تصاویر ذهنی ساخت طبقهای است. اینگونه بررسی معمولا از هر یک از دو رویکرد دیگر آموزندهتر است، زیرا مستقیما به این موضوع توجه دارد که مردم درباره ماهیت و منابع نابرابری اجتماعی چگونه میاندیشند. یکی از بحثهای کلاسیک تصاویر ذهنی طبقهای توسط دیوید لاکوود (Lock wood) در دهه 1960 مطرح گردید. او استدلال میکرد که تصاویر ذهنی افراد درباره ساخت طبقهای از شرایط محلیای که در آن زندگی میکنند بهشدت تأثیر میپذیرد.