كلمات كليدي : ذهن گرايي، سوژه، سوبژكتيويزم، نوكانتي، ايده آليسم
نویسنده : فاطمه امين پور
ذهنگرایی معادل Subjectivism از ریشه Subject بهمعنای فاعل، شخص، سوبژه است. این واژه در برابر Object بهمعنای ابژه و شیء مادی قرار دارد و منظور از آن هر چیز غیرمادی، ناملموس و درونی است.[1]
ذهنگرایی در اصطلاح، رویکرد ذهنی برخورد با واقعیت مورد مطالعه است، آنچنانکه قضاوتهای ارزشی محقق در کار تحقیق راه یابند. ذهنگرایان معتقدند که شناخت علمی پدیدههای اجتماعی تنها بهصورت کمی و عینی میسر نیست، بلکه توجه به ابعاد ذهنی در پژوهشهای اجتماعی نیز ضرورت دارد.[2]
ذهنگرایی ریشه در ایدهآلیسم دارد. ایدهآلیسم، آیینی در اندیشه فلسفی است که توسط افلاطون، هگل و کانت مطرح شده است. در این آیین، جهان خارج، بیانی از ذهنیات انسانی است و پدیدههای اجتماعی با میزان تطابق خود با نوع انگارهایشان سنجیده میشوند.[3] در مکتب ایدهآلیسم تفکر اجتماعی بر این فرض بنا نهاده شده که بین جهان پدیدارها و عالم روحی یا معنوی با دنیای علوم طبیعی و فعالیتهای بشری شکافی پرنشدنی وجود دارد. بنابراین باید میان علوم طبیعی و علوم فرهنگی فرق گذاشت.[4]
نظریهپردازان برجسته ذهنگرایی
- هگل (Georg Wilhelm Friedrich Hegel: 1770-1831)؛ او وابسته به فلسفه ایدهآلیسم بود که بر اهمیت ذهن و فراوردههای ذهنی تأکید میکرد، تا جهان مادی. از دید وی، تعریف اجتماعی جهان فیزیکی و مادی بیش از خود عرصههای مادی اهمیت دارد. در واقع هگل نوعی نظریه تکامل بر حسب افکار ایدهآلیستی ارائه داد که برابر نظریه او انسانها در مرحله نخست تنها توانایی فهم حسی جهان پیرامونشان را داشتند و فقط چیزهایی چون دید، بو و احساسی از جهان فیزیکی را تشخیص میدادند. در حالیکه در مراحل بعدی توانایی درک وجود خودشان را نیز پیدا کردند. برابر با طرح هگل افراد از مرحله شناخت اشیاء به مرحله شناخت خود و آگاهی از جایگاهشان تکامل مییابند. ایدهآلیسم در افراطیترین صورت میگوید که تنها ذهن و ساختارهای روانشناختی وجود دارند. برخی از آنان باور داشتند که حتی اگر جهان مادی و اجتماعی وجود نداشته باشند، فراگردهای ذهنی ثابت میمانند. ایدهآلیستها نهتنها بر فراگردهای ذهنی، بلکه بر افکار ناشی از این فراگردها نیز تأکید میورزند.[5]
- کانت (Immanuel Kant: 1724-1804)؛ معرفتشناسی کانت واقعیت را در بستر ذهنیت انسان قرار میدهد. وی فرض میکرد که عمل خلاق فرد مُدرِک (شناسنده) موضوع معرفت را میسازد و نظم و ترتیب و روابط عالم، مدیون ساخت معرفت در ذهن انسان صاحب معرفت است. مسأله معرفت برای وی از تأثیر و مواجهه متقابل ذهن فردی مُدرِک با جهان خارج ناشی میگردد.[6]
نظام فلسفی کانت به فلسفه انتقادی یا ذهنگرایی استعلایی موسوم است که هسته فلسفه نوین در قرن نوزدهم است. کانت دو نوع ذهنگرایی یعنی ذهنگرایی جزمی و ذهنگرایی استعلایی را از هم تفکیک کرد. ذهنگرایی نظریهای است که معرفت را تنها به امور ذهنی میداند و جهان خارج را جدا از ذهن ادراککننده، غیرواقعی میداند. این همان ذهنگرایی جزمی کانت است. کانت مدعی است که ذهن، ساختی را بر جهان خارج تحمیل میکند که اعیان بیرونی باید با آن منطبق شوند. آنچه نتواند با این ساخت انطباق یابد، فراسوی تجربه است. در نتیجه اعیان نیز فینفسه جدا از ذهن ادراککننده و فراسوی تجربهاند. کانت این معنا را ذهنگرایی استعلایی مینامد.[7] کانت چنین میاندیشید که انسان بهعنوان یک شناخته (ابژه) عینی و یک موجود جسمانی در جهان پدیدهای شرکت میکند، اما وجه تمایز وی نه جسم بلکه روحش است. انسان بهعنوان یک موجود روحانی را باید همچون شناسای (سوبژه) آزادی در نظر گرفت که در قلمرو افکار میپوید. هر چند که بهعنوان یک موجود جسمانی شناختهای متعین است.[8]
پس از هگل و کانت، جنبش ایدهآلیسم در آلمان ظهور یافت که فلسفه انتقادی کانت را دربرداشت. این جنبش به جنبش نوکانتی معروف است که شامل دیلتای، ریکرت، ویندلباند و ... بود. نوکانتیها فلسفه کانت را دگرگون کرده و گسترش دادند. آنان ایدهآلیست ذهنی نبودند، بلکه مفهوم "امر فینفسه" کانت را به این دلیل که غیرقابل شناخت و ادراک تجربی است، کنار گذاشتند. این جنبش به ذهنگرایی جزمی بازگشت؛ یعنی وجود ذهن را پذیرفت، اما بهلحاظ تحولی که در مسیر کانت ایجاد کرد، به ذهنگرایی محض موسوم گشت.[9] نوکانتیها نیز از زمان کانت مرز مشخصی میان جهان انسانی و جهان طبیعی ایجاد کرده بودند.
- دیلتای (Wilhelm Dilthey: 1833-1911)؛ وی مدعی بود که شناخت جهان انسانی تنها از طریق یک فراگرد درونی و باتجربه و فهم امکانپذیر است، نه از طریق یک دانش بیرونی. کنشگران و آفرینشهای آنان دارای معنا هستند. پس پژوهشگر علوم انسانی باید فهم این معانی را در نظر داشته باشد که تنها راه آن تجربه کردن معناهایی است که کنشگران با خود حمل میکنند. در علوم انسانی، معرفت ماهیت درونی دارد، نه بیرونی.[10]
4و5. ریکرت (Heinrich John Rickert: 1863-1936) و ویندلباند (Wilhelm Windelband: 1848-1915)؛ این دو در تمایز علوم طبیعی و علوم انسانی با دیلتای همداستان بودند، ولی در روش کار با او اختلاف نظر داشتند. آنان، دوشاخگی علم ذهنی و علم طبیعی مورد نظر دیلتای را میپذیرفتند، اما این تمایز را بر حسب روش تحقیق در نظر میگرفتند، نه برحسب موضوع تحقیق. از نظر آنها بررسی سراسر قلمرو فعالیتهای بشری را نمیتوان به علم ذهنی واگذار کرد.[11]
مؤلفههای ذهنگرایی
- ذهنیبودن و درونیبودن واقعیت؛ از منظر جامعهشناسی ذهنگرا، واقعیت در ذهن افراد وجود دارد و در تعامل آنها با یکدیگر شکل گرفته، ساخته شده و تثبیت میگردد. این افرادند که در تعامل با یکدیگر به واقعیت بیرونی معنا میبخشند. واقعیت بیرون از فرد نیست و نمیتوان آن را مشاهده کرد، بلکه باید دید مردم چه تعریفی از آن دارند. همچنین از منظر این دیدگاه واقعیت توأم با ارزش است. ما در عالم، واقعیت محض نداریم، بلکه واقعیت سرشار از معنای فرهنگی است.[12]
- تفهمگرایی؛ نظریات ذهنگرا واقعیت اجتماعی را ذهنی و در اندیشه و نیت افراد جستجو میکنند. از منظر آنان واقعیت اجتماعی همان چیزی است که از رفتار و کنش انسان معنا میشود. آنان برای تبیین واقعیت اجتماعی به عنصر فهم رو میآورند و معتقدند برای شناخت واقعیت اجتماعی باید رفتار انسان را تفسیر و تفهم کرد؛ یعنی به نیت درونی وی از کنشی که انجام میدهد، پی برد.
- تفاوت پدیدههای طبیعی و پدیدههای انسانی؛ در واقع مبنای اصلی تفاوت بین عینگرایان و ذهنگرایان، تفاوت در رابطهای است که بین علوم طبیعی و علوم انسانی در نظر میگیرند. از دیدگاه تفهمگرایان ذهنگرا، واقعیتهای اجتماعی از آنجا که توسط انسان ساخته شده و با انسان سر و کار دارند، با پدیدههای طبیعی عینی متفاوتند. بنابراین در علوم طبیعی با واقعیت اجتماعی عینی، ولی در علوم اجتماعی با واقعیت معنادار ذهنی سر و کار داریم.[13] در این دیدگاه، واقعیت اجتماعی از روی شواهد عینی خویش مطالعه نمیشود، بلکه با مراجعه به ذهن فاعل و آنچه که او تصور میکند، مورد بررسی قرار میگیرند.
- تأکید بر عاملیت؛ این دیدگاه در مقابل نظریات عینگرا که بر ساختارهای اجتماعی تأکید میورزند، بر عاملیت تأکید دارند. بهعبارت دیگر جامعه و واقعیتهای اجتماعی را نتیجه عملکرد کنشگر میدانند. این نظریات به نحوه تفکر کنشگر و عملکرد وی توجه دارند و ساختارهای عینی را نادیده میگیرند.[14]
مکاتب مطرح در ذهنگرایی
مکتب تفهمی، پدیدهشناسی، کنش متقابل نمادین، نظریه انتقادی، نظریه نئومارکسیستی و ... از نمونههای ذهنگرایی هستند که بر نحوه تأمل، تبیین و بازنمودهای جهان اجتماعی از سوی کنشگران تأکید میورزند و ساختارهای اجتماعی موجود در این فراگردها را نادیده میگیرند. این نظریهها بر عاملیت تأکید میکنند و ساختار را از قلم میاندازند.
- نظریه کنش متقابل نمادین؛ زیمل (Georg Simmel: 1858-1918)، بهعنوان متقدمترین نظریهپرداز کنش متقابل نمادین، دو مکتب ارگانیسم و ایدهآلیسم را ردّ میکرد. او برخلاف ایدهآلیسم که جامعهشناسی را فاقد یک موضوع واقعی و جامعه را صرفاً برچسبی برای یک شیء میدانست، جامعه را نه یک ارگانیسم زنده و نه یک برچسب غیرواقعی در نظر میگرفت. جامعه از نظر او بافت پیچیدهای از روابط گوناگون افرادی است که پیوسته باهم در کنش متقابلاند. جامعه، همان نامی است برای تعدادی از افراد که از طریق کنش متقابل بههم پیوستهاند. ساختارهای فردی تنها تبلورهایی از این کنش متقابلاند که ممکن است صورتی مستقل و پایدار به خود گیرند.[15]
در حقیقت مکتب کنش متقابل نمادین مستلزم تعبیر و تفسیر است. دیدگاه کنش متقابل، جامعه را بیش از حد ذهنی میبیند و ساختارهای اجتماعی عینی را نادیده میگیرد. این رویکرد به نقد دیدگاههایی میپردازد که کنشگر را تحت تأثیر محرکهای خارجی میدانند و نقش کنشگر را نادیده میگیرند. در منظر کنشگرایان این خودِ عامل است که به فهم و تفسیر معنای نهفته در کنش خویش دست پیدا میکند. از منظر آنان، انسان یک موجود فعّال و سازنده است که اعمال خود را تعریف، ارزیابی، تحلیل و مشخّص میکند.
- نظریه تفهمی؛ وبر (Max Weber :1864-1920) و نظریه تفهمی وی در واقع پرورده سنت کانت و دیلتای بود. تمایز کانتی میان زندگی جسمانی و روحانی انسان از طرق گوناگون فلسفه آلمان را تا روزگار وبر تحت تأثیر داشت. بر پایه این اصل، انسان بهعنوان یک کنشگر فعال، آزاد و غایتمند در نظر گرفته میشد که نباید در قلمرو فرهنگ و تاریخ با روشهای طبیعی مورد بررسی قرار گیرد. ذهن و آفرینشهای انسانی تابع قوانین طبیعی نیستند. روشهای تحلیل در علوم انسانی باید تخصیصی باشند، نه تعمیمی.[16] باید به ادراک سرچشمههای کنش کنشگران فردی و یا درک شهودی کلهای جامع فرهنگی منحصر گردد.[17]
از دیدگاه مکتب تفهمی پدیدههای اجتماعی دارای ابعاد ذهنی خاصی هستند و با دنیای ارزشها پیوند دارند و بدون اطلاع از این ارزشها قابل فهم نمیباشند. شناخت واقعیت حیات انسانی بدون در نظرگرفتن متن یا مجموعه امکانپذیر نیست. لبّ و مفاد روش تفهمی به پدیدههای اجتماعی این است که همه افعال انسانی تابع جهانبینی اجتماعی و سوبژکتیو (ذهنی) خاصی هستند که بدون نفوذ به درون جهان اجتماعی فرد، بنا کردن هیچ علمالاجتماعی میسّر نیست. هر فعل جمعی در یک جهان معنادار اجتماعی محصور است. برای تفسیر و تبیین رفتار آدمیان باید به دنیای اجتماعی آنان پا گذاریم و به معناها، ارزشها و اهدافی که در پس رفتارشان است و به تفسیری که از فعل جمعی دیگران دارند دست یابیم.[18]
از آنجا که پدیدههای اجتماعی توسط انسان ساخته میشوند و با انسان سروکار دارند، با پدیدههای طبیعی متفاوتند. لذا روش بررسی آنها نیز تفاوت دارد. در علوم طبیعی با پدیدههای عینی سروکار داریم، در حالی که در علوم اجتماعی با پدیدههای معنادار ذهنی مواجهایم. علوم اجتماعی نیازمند تبیین و علوم طبیعی نیازمند تفهماند. تبیین، به دست دادن علل عامّ حوادث است امّا تفهم، کشف معنای حوادث در زمینه اجتماعی خاص است.[19]
وبر هرگز اعتقاد خویش را به تمایز میان علوم طبیعی و علم ذهنی یا فرهنگی از دست نداد، اما پیوسته این تمایزها را به مقصودهای شناختی پژوهشگر مربوط میدانست نه به تفاوتهای اصولی در روش یا موضوع تحقیق. او سعی داشت تا موضع ایدهآلیستی آلمان را به سنت اثباتی تجربی نزدیک کند، اما به دستاوردهای سنت آلمان وفادار بود و تأکید داشت که باید در پی معناهای ذهنی سوقدهنده کنشگر رفت.[20] وی روش تفهمی را که دو جنبه عینیت و ذهنیت را باهم دارا میباشد، به روشهای مطالعات اجتماعی افزود. از آنجا که برای درک عمیق پدیدههای اجتماعی مشاهده آنها با عینیت کافی نیست، باید با گسترش بخشیدن به احساس همدلی، شناختی عمیق و توأم با احساس از پدیده مورد نظر حاصل کنیم.[21]
- نظریات نئومارکسیستی؛ نئومارکسیستها به ریشههای هگلی نظریه مارکس روی آوردند تا با یافتن یک جهتگیری ذهنی توانایی مارکسیستهای اولیه را در سطح مادی و عینی تکمیل سازند. نخستین مارکسیستهای هگلی در پی برقراری رابطه دیالکتیکی میان جنبههای ذهنی و عینی زندگی اجتماعی بودند. لوکاچ (Georg Lukacs: 1885-1971)، به کشف دوباره دستنوشتههای اقتصادی مارکس که تحت تأثیر هگل بود پرداخت. لوکاچ بر جنبههای ذهنی نظریه مارکس تأکید میورزید.[22]
- نظریه پدیدهشناختی؛ جامعهشناسی پدیدهشناختی، توصیف ساختار کلی جهتگیریهای ذهنی را هدف خود میداند. این نظریه بر این نظر استوار است که ویژگیهای عینی جامعه بر یک مبنای ذهنی کلی استوار است.[23] در این دیدگاه پدیدهها از روی شواهد عینی خود مطالعه نمیشوند، بلکه با مراجعه به ذهن فاعل و آنچه که او تصور میکند، مورد بررسی قرار میگیرند. آنان در این زمینه به نقد اثباتگرایی میپردازند و استفاده از ابزارهای حسی توسط آنان را مورد نقد قرار میدهند. از منظر پدیدارشناسی، تجربهگرایان، ذهن انسان را ظرفی خالی در نظر میگیرند که جامعه هرچه که میخواهد در آن میریزد. پدیدارشناسی به بررسی مجدّد پدیدهها میپردازد، به این صورت که هر یک از انسانها جهان عینی را تعبیر میکنند و هر کس تعبیر خود را به دیگری انتقال میدهد.
در پدیدارشناسی واقعیت اجتماعی دوگانه و دارای دو بعد ذهنی و عینی فرض میشود. یک وجه آن از طریق جریان میان ذهنیت و ساخت معنی بهدست میآید و بخش دیگر از عینیتهای ملموس است. نقطه تمرکز پدیدارشناسی وجوه عینی است، لیکن این وجه عینی در جریان میان ذهنی ما را به ساخت معنایی پدیده رهنمون میکند.[24] یعنی با اینکه جامعه یک ساخته انسانی است، بدون شک یک واقعیت عینی نیز هست. جامعه جدا از افراد وجود ندارد و فرد نیز خود حاصل جامعه است. واقعیت نظامی است که در جامعه ساخته شده و افراد به آن نظم میبخشند.
- نظریه انتقادی؛ خدمت عمده مکتب انتقادی، کوششی است که برای تجدید جهتگیری نظریه مارکسیستی در جهت ذهنی بهعمل آورده است. این کوشش در فهم عناصر ذهنی زندگی اجتماعی کمک شایانی انجام داده است. خدمات ذهنی مکتب انتقادی در دو سطح فردی و فرهنگی بوده است. ریشههای هگلی نظریه انتقادی سرچشمه عمده تعلق این مکتب بر ذهنیت بوده است. آنان کار نئومارکسیستهایی چون لوکاچ را دنبال میکردند.[25]
منتقدان ذهنگرایی
نظریه عینگرایی درست در نقطه مقابل نظریه ذهنگرایی قرار دارد. عینگرایان واقعیت اجتماعی را نتیجه اجباری ساختارهای عینی میدانند و تأکید ذهنگرایان بر کنشگر و عملکرد وی را مورد نقد قرار میدهند. از نظر آنان جامعه آن چیزی نیست که کنشگر تعریف میکند، بلکه این جامعه و ساختارهای اجتماعی است که ابتدا بهوجود میآید و خود را بر فرد و کنشهای وی تحمیل میکند.
برخلاف عینگرایان که در برابر ذهنگرایی قرار میگیرند، بوردیو (Pierre Bourdieu: 1930-2002) از نظریهپردازانی است که به تلفیق ذهنگرایی و عینگرایی علاقهمند است. نظریه بوردیو بر رابطه ساختمان ذهنی و زمینه تأکید دارد. بوردیو برخلاف عینگرایان و ذهنگرایان به رابطه دیالکتیک میان ساختارهای عینی و پدیدارهای ذهنی تأکید میورزد. از نظر وی ساختارهای عینی مبنای صورتهای ذهنی را تشکیل میدهند و الزامهای ساختاری وارد بر کنشهای متقابل را تعیین میکنند. اما از طرف دیگر برای تغییر و حفظ ساختارها باید صورتهای ذهنی مد نظر قرار گیرد. بوردیو برای دوری جستن از تعارض عینیتگرایی و ذهنیتگرایی بر عملکرد تأکید دارد و آن را پیامد رابطه دیالکتیکی میان ساختار و عاملیت میشمارد.[26] ساختمان ذهنی یک ساختار، ساختار دهنده و نیز ساختاربندیشده است. یعنی هم به جهان اجتماعی ساختار میدهد و هم از آن ساختار میگیرد. از نظر بوردیو این عملکرد است که ساختمان ذهنی و جهان اجتماعی را بههم پیوند میدهد.[27]