كلمات كليدي : تاريخ، كليسا، ماركسيسم، مدرنيسم، فمينيسم و...
نویسنده : محمد صادق احمدي
مسیحیت در قرن بیستم با دنیایی جدید روبرو شد و در عین حال، الهیات مسیحی نیز از سال 1700 به بعد به مسألهای جهانی تبدیل شد. این مسأله در اثر فاصله گرفتن این دین از اروپا و ورود به مستعمرات جدید مانند آمریکای شمالی و هند بود که عمدتا در قرن نوزدهم رخ داده بود.
در نتیجه الهیات مسیحی با مکاتب متنوعش با تأثیر از شرایط جغرافیایی و فرهنگیای که در آن میزیست به شاخههای جدیدی در قرن بیستم تقسیم شد. مهمتریم و مؤثرترین گرایشهای مسیحیت در قرن بیستم از این قرارند:
مارکسیسم
مارکسیسمکه به نام نظریهپرداز و تئوریسن آن کارل مارکس نامیده میشود، در اواخر قرن نوزدهم مطرح شد و در قرن بیستم به شکل سازمان یافته در جهان مسیحی جای خود را باز کرد و به شکل یک نظام الهیاتی و اعتقادی مطرح شد.
مارکس معتقد بود که نظامهای اعتقادی پاسخ به شرایط اجتماعی و اقتصادی هستند و اگر این شرایط تغییری بنیادی یابند نظامهای اعتقادی نیز از بین خواهند رفت. مارکس مسیحیت را نیز یکی از این نظامهای اعتقادی میدانست که برای تضعیف تودههای کارگر و برای استثمار ایشان از سوی طبقه حاکم وضع شده بود. او معتقد بود که: دین، آرامبخشی است که مردم را در برابر از خود بیگانگی اقتصادی بردبار میسازد.[1]مارکس استدلال میکرد که هنگامی از دین خلاص میشویم که بوسیله کمونیسم محیط اجتماعی غیر بیگانه کنندهای بوجود آید.
مارکسیسم عملا تا جنگ جهانی اول هیچ نفوذی نداشت. اما پس از آن و پس از انقلاب شوروی در کشورهای شرق اروپا در میان مسیحیان طبقهی پایین، هواداران فراوانی پیدا کرد. اما در همین کشورها نیز تا اواخر قرن بیستم مارکسیسم از طبقه کارگر فاصله گرفت و شکست خورد.
مدرنیسم
مدرنیسم یکی از مکاتب الهیدانان کلیسای کاتولیک بود که نگرشی انتقادی نسبت به آموزههای سنتی مسیحیت بویژه در مورد نجاتشناسی و مسیحشناسی داشتند.
در این میان، مهمترین نویسندگان کلیسا در این مکتب آلفرد ائنزی و جرج تیرل بودند. لوئنازی در سال 1902 کتاب "بشارت و مسیحیت" را منتشر ساخت و در آن بسیاری از انتقادات پروتستان لیبرالها را پذیرفت. در نتیجه کتاب او در سال 1903 از طرف کلیسای کاتولیک در لیست تحریم قرار گرفت.
تیرل نیز یک یسوعی بود که علاوه بر اینکه به دفاع از لوئازی برخاست، به نقد اعتقادات سنتی کلیسای کاتولیک پرداخت. او همچنین از این اتهام که مدرنیسم جنبشی پروتستان ساز و عقلگرا ساز است دفاع میکرد.
اما مدرنیسم نیز مانند مارکسیسم دوام نیاورد و پس از جنگ جهانی اول رو به افول رفت و تنها در مسیحیت انگلستان تاحدودی باقی ماند.
نو ارتدکسی
نوارتدکسی در حقیقت واکنشی بزرگ به الهیات لیبرال بود. این واکنش بیش از همه به کارل بارت نسبت داده میشود.
ریشه نواتدکسی را بسیاری در جنگ جهانی اول میدانند که طی آن همگان از خوشبینی مفرط الهیات لیبرال به انسان دوری جستند. در این زمان برخی از نویسندگان حتی معتقد شدند که شلایر ماخر به عنوان موسس اصلی الهیات لیبرال در حقیقت مسیحیت را تا حد تجربه بشری تنزل داده و آن را به موضوعی بشرمحور و نه خدامحور تبدیل کرده است.
نکته اساسیای که بارت در الهیات نوارتدکسی مطرح کرد، انکشاف ذات خدا در مسیح از طریق کتاب مقدس بود. در واقع بارت در برابر شلایر ماخر خدا را اساس همه چیز قرار داد و الهیات و بشر را پاسخگو به رفتار و انکشاف خدا معرفی کرد.
اما با همه بالندگی و فرازی که الهیات نوارتدکسی کسب کرد، در نهایت آماج حملات بیشماری گشت از جمله اینکه این الهیات، ادیان دیگر را تحریف شده فرض میکند و خدا را نیز تاحد زیادی از انسان دور میکند. علاوه بر همه اینها در این ادعا که اساس نوارتدکسی تنها مکاشفه الهی است،نوعی دور باطل وجود دارد.[2]
فمینیسم
فمینیسم در حقیقت جنبشی جهانی و غیردینی بود که برای رهایی زنان ترتیب داده شده بود. اما ربط و نسبت آن با مسیحیت و الهیات مسیحی قرن بیستم از این جهت بود که فمینیستها مدعی بودند که مسیحیت، زنان را جنس درجه دو میداند، بنابر این درصدد بودند که زنان را از این درجه دو بودن رها کنند.
در حقیقت فمینیستها الهیات جدیدی را مطالبه میکردند ودر رویارویی با تقریرهای سنتی الهیات، به اموری مانند مذکر بودن اسامی خداوند، ماهیت گناه و شخص مسیح اعتراض داشتند.
این اعتراضها بحدی بودکه در برخی مواقع کتاب مقدس با ترجمههایی متفاوت عرضه میشد تا منتقدان فمینیست را راضی کند. مثلا در نیویورک ترجمه عهد جدیدی را انتشارات دانشگاه آکسفورد منتشر کرد که در آن از اصطلاحات کاملا فاقد تبعیض جنسیتی استفاده شده بود.[3] پیش از این ترجمه نیز در سال 1898 کتاب مقدس زن منتشر شده بود که درصدد کسب رضایت الهیدانان فمینیسم بود.
این نگرش الهیاتی در انتهای قرن بیستم رونق اوایل آن را نداشت.
الهیات رهایی بخش
الهیات رهایی بخش در مسیحیت شرایط ظالمانه را خطاب قرار داده و با آن در میافتد. به این معنا الهیات فمینیستی نیز رهایی بخش است. الهیات رهایی بخش ریشه در تحولات دهه 1960 و 1970 در آمریکای لاتین دارد که در آن اسقفهای کاتولیک ضمن اعتراف به اینکه کلیسا تاکنون جانب دولتهای بیدادگر را گرفته، اعلام کرد که در آینده جانب تهیدستان را خواهد گرفت.
به این ترتیب با مبانی جدیدی که وارد این الهیات شد، جنبش جدیدی پا گرفت که با مشارکت کلیساهای کاتولیک و پروتستان توانست بسیاری از اقشار پایین مسیحیان را بخود جذب کند.
یکی از زیر مجموعههای الهیات رهاییبخش، الهیات سیاهان است که تجربه سیاهان در باب الهیات را میپذیرد و برای سیاهان در کنار کلیسای سفیدها کلیسا متصور میشود.
پست لیبرالیزم
یکی از واکنشهای الهیاتی آخر قرن بیستم به لیبرالیزم، پستلیبرالیزم بود. این گرایش الهیاتی از یک سو، عقلانیت مطلق دوره روشنگری را نفی کرد و از سوی دیگر، پیشفرضهای لیبرالی در تجربه مستقیم دینی و مشترک برای همه بشریت را زیر سوال برد.
به عنوان نمونه لیبرالهای قدیم، کلیسا را چیزی بیشتر از یک نهاد اجتماعی نمیدانستند و بسیاری از آموزههای کلیسایی مانند گناه نخستین را هم نمیپذیرفتند، اما پست لیبرالیزم کلیسا را یک جامعه زنده و نهادی الهی دانسته و ضرورت پشیمانی و توبه به سبب گناه اولیه را تصدیق میکرد.
"هری امرسون فاسدیک" از سران این جنبش در موعظهای در سال 1935 تشریح کرد: ضروری است که مسیحیت را با دنیای جدید وفق دهیم، اما نه با سست کردن مفهوم خدا.[4]
جنبشهای عید پنجاهه و کاریزمایی[5]
از تأثیرگذارترین گرایشها و رویکردهای الهیاتی در قرن بیستم جنبشهای کاریزمایی است. پنجاههگرایی در اوایل قرن بیست درکانزاس شروع شد و بمرور زمان پیروانی پیدا کرد.
پنجاههگرایان معتقدند که تعمید در روح القدس و سخن گفتن در زبانها[6] از علایم ضروری تقدساند. پنتیکاستیها مدعی هستند که قدرت روح القدس که در عهد جدید به رسولان اعطا شده به آنان اختصاص دارد. ایشان در مورد کتاب مقدس، بنیادگرا هستند و با داشتن تمایلات مقطعباورانه[7] در انتظار بازگشت قریبالوقوع مسیح هستند.
امروزه جنبش پنتیکاستی با توجه به ادعاهای جالبی که برای مردم دارد، توانسته جای خود را در الهیات مسیحی باز کند. البته سایر گرایشهای مسیحی بر آنند که ادعاهایپنتیکاستیها با توجه به کتاب مقدس مردود میباشد.
بنیادگرایی
یکی از جدیترین مکاتب قرن بیستم که در میان بسیاری از گرایشهای مسیحی نفوذ کرد، بنیادگرایی بود. بنیادگرایی در مسیحیت به این باور شخص اطلاق میشود که متون دین او، علیرغم ادعاهای دانشمندان در مورد تناقضات احتمالی، بدون اشتباه و در طول تاریخ همواره درست بودهاست. از دید بنیادگرایان، کتاب مقدس کلام موثق و مستقیم خداوند تلقی میشود، بنابراین هیچ انسانی حق تغییر دادن یا مخالفت با آن را ندارد.
بنیادگرایان مسیحی در برابر سایر مسیحیان خود را مسیحی حقیقی میپندارند و مسیحیانی را که با آنها همنظر نیستند خطرناکتر از سکولاریزمو بیدینان میشمارند و از آنها فاصله میگیرند.بنیادگرایی مسیحی در شکلهای بنیادگراییپروتستانی (کلیسای انجیلی)،کاتولیک و ارتدکس (کلیسای متعصب شرق) پدیدار گردیدهاست.
بنیادگرایان مسیحی در تعریف خود میگویند، کتاب آنها ترکیبی ازکتاب مقدس عبری وعهد جدید است و این دو مجموعه بدون خطا و در طول تاریخ همواره درست بودهاند. عهد جدید نشان دهنده پیمان جدیدی بین خداوند و انسانهاست که با توجه به برنامه رستگاری بخش خداوند در عهد قدیم را به جای بیاورد. بر پایه این اعتماد به کتاب مقدس، بسیاری از مسیحیان بنیادگرا محتوای کتاب مقدس را واژه به واژه درست میداند. اما باید توجه داشت که بنیادگرایی با لفظگرایی متفاوت است و به یک معنا نیست.
هزارهگرایی
یکی از اعتقادات عامی که در قرون نوزدهم و بیستم در جهان مسیحیت رواج چشمگیری داشت، باور به هزاره بود. هزارهگرایی در قرن بیستم، معانی متفاوتی داشت که در رایجترین معنا دو مفهوم داشت: یکی باور به بازگشت مسیح و کشتن دجال و حکومت هزارساله پس از آن و دیگری اعتقاد به رخداد بزرگی در آغاز هزاره. مسیحیان قرن بیستم با توجه به نزدیک شدن به پایان هزاره دوم و ورود به هزاره سوم در هر دو معنا به هزارهگرایی روی آوردند. البته هزارهگرایی به معنای تشکیل یک گروه خاص مسیحی نبود و همانند بنیادگرایی و انجیلگرایی، اعتقاد عامی بود که در بسیاری از فرق مسیحی پیرو داشت.
کلیسای شرق ارتدکس
کلیسای روسیه در قرن بیستم شرایط مطالوبی نداشت و یکی از علل عمده این مسأله انقلاب روسیه بود. در نتیجه همین امر،اندیشمندان و متکلمان به شکلی گسترده به غرب مهاجرت کردند. بسیاری از ایشان پس از انقلاب بلشویکی به شمال و جنوب آمریکا رفتند و برخی دیگر نیز اروپا را برای ادامه فعالیت انتخاب کردند. در حقیقت در اواخر قرن بیستم، کلیساهای یونان و روسیه و صربستان و آلبانی و اوکراین و بلغارستان و رومانی و سایر کشورهای شرقی در آمریکا و اروپا نمایندگانی داشتند.
در سال 1957 حدود 22000 کلیسای فعال در روسیه وجود داشت، اما در سال 1959 و با مبارزاتی که علیه کلیسای روسیه براه افتاد نزدیک به 12000 کلیسا بسته شدند. شدت عمل مخالفان کلیسا به حدی بود که تا سال 1985 نزدیک به 7000 کلیسای فعال در روسیه باقی مانده بود.[8] انقلابیون که کلیسا و حکومت تزاری را با هم شریک میدانستند از تعطیل کردن کلیساها ابایی نداشتند و اگر در جایی کشیش یا اسقفی از بستن کلیسایش امتناع میکرد، سر و کارش با "KGB"[9] بود. اما همزمان با افول کلیساهای شرق، عرفای نامداری در روسیه سربلند کردند، عرفایی چون یان سرگیف، ماریا ثایشا، سیمون آنتونوو(آنتونوف).
سرشناسترین این عرفا "پدر یان" بود که طبق ادعای اطرافیانش به سبب اعمال شفابخش، مشهور شده بود.[10] جذبه عرفانی پدر یان به حدی بود که مریدان و پیروانش نیز برای اینکه در رنج و عذابی که او میکشد سهیم باشند او را مورد ضرب و شتم قرار میدادند![11]
اوضاع کلیسا و صومعههای شرقی تا پایان حکومت کمونیستی روسیه به همین منوال بود و هزاران کشیش و راهب و راهبه در این شرایط به قتل رسیدند، تا اینکه در انتهای این قرن و با فروپاشی و سقوط حکومت کمونیستی، کلیساهای روسی بار دیگر احیا شدند.[12]