از نامهای دیگری که وهابیان بر روی خود میگذارند و در دوره جدید تقریباً ابا دارند که نام وهابیت بر آنها گذارده شود و دوست دارند که از نامهای دیگر بر آنها استفاده شود سلفی میباشد و میگویند ما تابع یک شخص (محمدبن عبدالوهاب) نیستیم بلکه تابع یک مسلک فکری به نام سلفیگری هستیم. در این مقاله بیشتر به بررسی این موضوع و تاریخچه آن میپردازیم. ابتداءاً کلمه سلفی را از نظر لغت و اصطلاح بررسی مینمائیم.
سلف، سلیف، سلفاً و سلوفاً یعنی پیشی گرفت سالف یعنی پیشی گیرنده،[1] سلف و سلیف یعنی جماعت پیشی گیرنده. همچنین المنجد مینویسد: سلف، سلفاً سلوفاً: گذشت و سپری شد. و مذاهب السلف یعنی مذاهب گذشتگان.[2]
اما از نظر اصطلاح محمد ابوزهره مینویسد: منظور از سلفیه کسانی هستند که خود را به سلف منسوب کردهاند آنان در قرن چهارم هجری ظهور کردهاند و از حنبلیان بودهاند و چنین میپنداشتهاند که تمام آرائشان به امام احمدبن حنبل برمیگردد.
سپس در قرن هفتم ظهور تازه یافتند و شیخ الاسلام ابن تیمیه آن را دوباره زنده کرد و مردم را به آن دعوت نمود و مسائل دیگری به آن افزود... سپس در قرن دوازدهم در شبه جزیره عربستان محمدبن عبدالوهاب این اندیشهها را احیا کرد که وهابیان تاکنون منادی این افکارند.[3]
اگر بخواهیم تاریخ وهابیگری و سلفیگری را دقیقاً مورد بحث قرار دهیم باید گفت تاریخ آن باز میگردد به قرن دوم هجری و زمان احمد ابن حنبل و او را میتوان از رؤسای این فرقه نامید و او اولین کسی بود که هنگامی که با هجوم فلسفهها و فرهنگهای غرب و شرق مواجه شد به این فکر افتاد که حدیث را از این هجمه نجات دهد ولی به تفریط شدیدی گرفتار شد و همین مسأله باعث شد که عقل را بطور کلی کنار بزند و فقط به نقل و شنیدن و حتی احادیث جعلی تکیه نماید. دکتر جواد مشکور در این زمینه مینویسد:
احمدبن حنبل آنقدر در استناد به حدیث مبالغه کرد که بزرگان اسلام مثل طبری و ابن ندیم او را از اهل حدیث شمردهاند نه از مجتهدان.[4]
وی تأویلات و تفسیرات را کنار زده و فقط به ظاهر بسنده میکرد بطوری که شخصی از احمدبن حنبل پرسید در مورد احادیثی که میگوید خداوند متعال هر شب به آسمان دنیا میآید و دیده میشود و قدمش را در آتش میگذارد و امثال این احادیث. در جواب گفت: ما به تمام این احادیث ایمان داشته و آنها را تصدیق میکنیم و هیچ گونه تأویلی برای آنها نمیکنیم.[5]
این جریانات مدتی آرام شد تا رسید به قرن هفتم و زمان ابن تیمیه.
احمد ابن عبدالحلیم ابوالعباس معروف به ابن تیمیه سال 655 پس از سقوط خلافت بغداد در حران بدنیا آمد و تحصیلات اولیه را در آن سرزمین به پایان برد و پس از حمله مغول به همراه خانوادهاش به دمشق رفت و در آنجا اقامت گزید. در سال 698 بود که به تدریج آثار انحراف در وی ظاهر شد خصوصاً به هنگام تفسیر آیه شریفه «الرحمن علی العرش استوی»، در شهر حماة برای خداوند متعال جایگاهی در فراز آسمانها که بر تخت سلطنت متکی است تعیین کرد. ابن تیمیه افکار و عقائد خاصی داشته و برخلاف سلفیان واقعی به خیلی از مسائل اسلامی پشت پا زد و در واقع نمیتوان نام سلفی را بر ابن تیمیه نهاد. زیرا میبینیم که بزرگان سلفی واقعی (صحابه) به زیارت قبر پیامبر (ص) میرفتند و به او تبرک میجستند حتی ابوبکر و عمر وصیت کردند که در کنار قبر پیامبر دفن شوند و بدین وسیله به حضرتش تبرک میجستند اما ابن تیمیه در افکار و آراء و اعتقاداتش این عمل را به طور کلی نفی کرده حتی میگوید هر کس به قصد زیارت پیغمبر از منزل خارج شود نمازش کامل میباشد. (مثل سفر معصیت) و حال آنکه سیره مستمره اصحاب و تابعین بر تکریم قبر پیامبر و خاندان او بوده است و همچنین سیره اصحاب به استغاثه و توسل بدان حضرت بوده است و این در روایات (چه روایات شیعه چه اهل سنت) بسیار تأکید شده است از جمله روایتی که حموینی در فرائد السمطین[6] میآورد و حال آنکه میبینیم ابن تیمیه استغاثه و توسل به حضرات معصومین را شرک و گناهی نابخشودنی میخواند. و از این گونه کلمات که برخی با عقل و برخی با صراحت آیات قرآن مخالفت داشته تا آنجا که میبینیم وی را به دادگاه کشیدند و وی هیچ جوابی از اعتقاداتش نداشت. به همین دلیل وی را به زندان افکنده و بعد از آزادی دوباره به تبلیغ افکار خود مشغول شد تا جائی که ابن بطوطه مینویسد:
از فقهای نامدار حنبلیان در تقیالدین ابن تیمیه بود که... روزی سخنی به زبان راند که موجب اعتراض فقها گردید. قاضی القضاة شکایت وی پیش الملک الناصر بود. بفرمود تا وی را به قاهره روانه سازند. مجلس تشکیل شد. شرف الدین زوادی مالکی به سخن درآمده و گفت این مرد چنین و چنان میگوید و مواردی از اقوال ابن تیمیه را بیان کرد. قاضی از ابن تیمیه درباره این اتهامات پرسید او فقط گفت: «لا اله الا الله». دوباره قاضی پرسید و همان جواب را شنید بدین ترتیب ناصر او را زندان انداخت که چندین سال در زندان بود و بعد از آزادی دوباره به سر حرف اول بازگشت به طوری که روزی جمعه در مسجد مشغول وعظ بود و میگفت: «خداوند همچنانکه من از این پله منبر فرود میآیم به آسمان دنیا فرود خواهد آمد». این را بگفت و از منبر پائین آمد...[7]
محمدبن عبدالوهاب
وی در سال 1111 هـ.ق متولد شد و در سال 1207 در گذشت و بدین ترتیب او 96 سال زمینه است. وی در ابتداء نزد علمای مکه و مدینه درس میخواند و آثار گمراهی از رفتار و گفتارش هویدا بود. وقتی پدرش که از علمای صالح بود درون وی احساس انحراف و ضلالت میکرد چه بسا او را سرزنش مینمود. برادرش سلیمان ابن عبدالوهاب نیز از بدعتهای او انتقاد میکرد و بر وی ایراد میگرفت تا سرانجام کتابی در ردش نوشت.[8]
وی از نظر اعتقادی عقائدش شبیه بلکه بالاتر از ابن تیمیه بوده و در کارها و امور گوی سبقت را از وی ربوده بود. او ابتداء جرات به اظهار مطالب خود را نداشت تا در بصره با مستر همفر جاسوس انگلیس در کشورهای اسلامی آشنا شده و بعد از روابط بسیار نزدیکی که مستر همفر - که آن زمان با نام مستعار محمد خود را معرفی کرده بود – با وی ایجاد و شروع به تحریک وی نمود کمکم جرئت به بیان و اظهار مطالب خود نمود و بعد هم با کمک استعمار بریتانیا و با هماهنگی آنان زمینه آشناشدن با محمدبن مسعود فراهم شد که حمایت حکومتی را هم بدنبال داشت بنابراین شروع به نشر آزادانه عقائد خود نمود.[9]
وی انتشار افکار و عقائد خود را ظاهراً از مدینه آغاز کرده سپس به نجد رفته و از آنجا کار اصلی خود را آغاز نمود. دکتر جواد مشکور مینویسد:
محمد در سفری که به حج بیت ا... الحرام رفته بود بعد از مناسک به مدینه رفت و در آنجا استغاثه و توسل مردم را از پیغمبر در پیش قبور او انکار کرد و گفت این عمل برخلاف توصیه است و استعانت و حاجت خواستن فقط باید از خدا باشد.[10]
از آنجا نیز به نجد رفته و اقدامات عملی خود را آغاز نمود. وهابیت در سیر تکامل خود دو مرحله مهم را پشت سر گذاشت که یکی دوره 75 ساله تا پایان 1235 هـ.ق بود و دیگری در سال 1319 شکل گرفت که تاکنون ادامه داشته و فعالیتهای بسیاری انجام دادهاند که انشاء ا... در مقالات بعدی به توضیح و تبیین آنها خواهیم پرداخت.