هرمنوتيك انتقادي، نظريه انتقادي، مكتب فرانكفورت، روش شناسي، هابرماس، علوم سياسي
نویسنده : عباس عمادي
یکی از گرایشهای معاصر در هرمنوتیک، هرمنوتیک انتقادی است که در مقابل دیگر گرایشهای هرمنوتیک، نه صرفا به معرفتشناسی و روششناسی میپردازد و نه به هستیشناسی و پدیدارشناسی، بلکه بیشتر به آزادی و رهایی انسانهای تحت سلطه میاندیشد و بر گفتوگوی میان افراد و ایجاد ارتباط و تفاهم در جامعه تأکید میورزد. با مقایسه هرمنوتیک انتقادی با دیگر گرایشهای هرمنوتیک میتوان به شباهت و نزدیکی بیشتر میان هرمنوتیک روشی و هرمنوتیک انتقادی پیبرد. بدین معنی که در هر دو گرایش، هرمنوتیک به مثابه یک روش در نظر گرفته شده است که در یکی جهت رسیدن به شناخت و فهم، و در دیگری جهت نیل به آزادی و رهایی استفاده میشود.«یعنی هرمنوتیک [انتقادی] روشی را در اختیار معارف انسانی قرار میدهد که جهتگیری آن سمت و سوی کنترل، بهرهکشی و استیلاگری نداشته باشد».[1]
یورگن هابرماس (1929م) و کارل اوتو آپل (1922م) نمایندگان اصلی این گرایش به شمار میروند. هابرماس، اندیشمند معاصر آلمانی و یکی از چهرههای برجسته تفکر فلسفی و اجتماعی در قرن بیستم است که در حوزههای گوناگون به تأمل پرداخته است. جامعهشناسی، علوم سیاسی، انسان معاصر و نقد مدرنیسم محورهای اصلی تأملات علمی او هستند، ولی در این مقاله تنها به بررسی بعد معرفتشناسی و مباحث هرمنوتیکی اندیشه او میپردازیم و برای ترسیم رویکرد هرمنوتیکی او لازم است ابتدا تفکر انتقادی و دغدغههای اصلی وی را بررسی نماییم.
نظریه انتقادی critical theory
تفکر انتقادی، سنت فکری است که از کانت آغاز شده است. کارل مارکس نیز از دیگر متفکران نظریه انتقادی است که به تحلیل انتقادی نظام سرمایهداری پرداخت. این تفکر در قرن بیستم با مکتب فرانکفورت جان تازهای گرفت و هابرماس از اعضای فعال نسل دوم این مکتب به دفاع از نظریه انتقادی و بازسازی آن پرداخت.[2] مکتب فرانکفورت به "عقلانیت ابزاری" نگرشی انتقادی داشت و نویسندگان این مکتب معتقد بودند که این نوع عقلانیت که حاکم بر بسیاری از جنبههای علمی و غیرعلمی جوامع مدرن غربی است مانع توجه جدی به ارزشمندی غایات شده است. هابرماس با دیگر متفکران این مکتب نظیر هربرت مارکوزه، هورکهایمر و آدرنو در نقد جامعه مدرن توافق دارد و معتقد است که حاکمیت عقلانیت ابزاری و تفوق نگاه اثباتگرایانه بر علوم اجتماعی، انسان معاصر را به شیء تبدیل کرده است و نابودی معنا و آزادی را به همراه آورده است اما وی در کنار نقد عقلانیت ابزاری، "عقلانیت ارتباطی" را مطرح میسازد که فرایندی رهاییبخش است.[3] از نظر وی انسانها به عنوان موجوداتی اجتماعی با یکدیگر کنش متقابل دارند و برای انجام این کنش متقابل نیازمند فهم و درک یکدیگرند. این کار با استفاده از زبان مشترک صورت میگیرد. آنها به واسطه زبان میتوانند به تفاهم و توافق دست پیدا کنند. هابرماس این نوع کنش را که به هدف تفاهم و وفاق صورت میگیرد "کنش ارتباطی بینالاذهانی" میداند که در برابر کنش عقلانی ابزاری و کنش استراتژیک قرار دارد. دستیابی به چنین کنشی در دیدگاه هابرماس نیازمند فقدان سلطه و سرکوب و اعمال قدرت و وجود آزادی آگاهانه برای تمامی کنشگران ارتباطی است. از نظر وی امروزه به دلیل سلطه عقلانیت ابزاری، فهم و تفسیر از علایق و زمینههای اجتماعی نظیر قدرت و ایدئولوژی تأثیرپذیر است و هدف او فسخ این ارتباط میان دانش و آگاهی بشر از قدرت و ایدئولوژی است. وی در دو کتاب اصلی خود یعنی «شناخت و علایق انسانی» (1968م) و «نظریه کنش ارتباطی، نقد عقلانیت کارکردگرایانه» (1981م) این هدف را دنبال میکند.
فرض اصلی هرمنوتیک انتقادی این است که توان ارتباطی انسانها باعث تداوم زندگی اجتماعی توأم با تفاهم میشود ولی این توان معمولا با عواملی (نظیر قدرت و ثروت) مخدوش و سرکوب میشود و همین امر مانع برقراری ارتباط و تفاهم در جامعه میگردد. مخدوش شدن ارتباط و فقدان کنش تفاهمی در جامعه به نوبه خود منجر به سلب آزادی انسانها میشود. اینجاست که از هرمنوتیک انتقادی به مثابه روشی برای رهایی افراد و ایجاد تفاهم میان آنها استفاده میشود. یعنی اینکه افراد میتوانند از طریق معانی مشترک با یکدیگر وارد گفتوگو شده و با فهم منظور یکدیگر به تفاهم برسند و تفاهم هم معطوف به رهایی بوده و در صورتی میسر میشود که عوامل سرکوبگر و مخدوشکننده ارتباط انسانها از میان برداشته شود.[4] بنابراین تفکر اصلی هابرماس معطوف به نقد و رهایی است و در بستر این گرایش کلی میتوان نقدهای هابرماس بر برخی از مهمترین جریانات فکری قرن بیستم را دریافت.
نقد مکتب اثباتگرایی
هابرماس در کتاب «نظریه و عمل» (1963م) یکی از نقدهای مهم خود را که نقد بر پوزیتیویسم است مطرح مینماید. وی در اثر مهم خود «شناخت و علایق انسانی» سه نوع علاقه بنیادین را که مبنای شناخت ما در حوزههای گوناگون است بیان میکند: 1. علاقه ابزاری یا فنی که رابطه ما را با طبیعت توصیف میکند و مبنای شناخت در علوم تجربی است. کوششهایی که در این نوع از دانش انجام میشود در راستای سلطه و کنترل بر طبیعت و محیط اطراف است. هابرماس از این شناخت به عنوان شناخت تکذهنی (یا تک گفتاری)[5] یاد میکند. 2. علاقه عملی با رابطه بینذهنی و تفاهم ارتباط دارد و مبنای شناخت در علوم تاریخی ـ هرمنوتیکی است. 3. علاقه رهاییبخش که مبنای شناخت در علوم انسانی ـ اجتماعی است و توانایی ما به تفکر انتقادی درباره مفروضات ذهنی خودمان را توصیف میکند.[6] هابرماس هر سه رویکرد را برای حصول شناخت ضروری میداند اما کاربرد هر کدام را مربوط به دانش خاصی میداند. او اثباتگرایی را میپذیرد به این دلیل که توانایی بیانگری بسیاری از مسائل را در علوم طبیعی داراست، اما این شیوه اگر به ساحت انسان و روابط انسانی گام نهد به غایت ضعیف و کم اثر میشود. به نظر هابرماس شناخت علمی به معنای اثباتی آن تنها مبتنی بر علایق تکنیکی و ابزاری است و این شیوه موجب تداوم علایق ابزاری به عنوان علایق مسلط بوده و با جایگاه آن علایق در حوزه بینالاذهانی کار اجتماعی و پیشفرضهای ناآگاهانه آن علایق سر و کاری ندارد. از نظر وی برخلاف مفروضات اثباتی، رهایی اجتماعی و تاریخی انسانها با همان روشهای رهایی از طبیعت و روشهای تجربی دست یافتنی نیست، بلکه این روشها ذاتا محافظهکارانه و عامل تداوم وضعیت شیءگشتگی و سلطه بر انسان و جامعه است. وی در مقابل، علایق عملی انسان به درک روابط تفاهمی و بینالاذهانی را که بر ویژگی زبان در انسان تأکید میکند مبنای حوزه شناخت تأویلی میداند.
هابرماس «نظریه دیالکتیکی» را راهی برای حل مشکل پوزیتویسم میداند و معتقد است در حوزه علوم اجتماعی باید از نظریه دیالکتیکی استفاده کرد. این نظریه بر مفهوم کلیّت تأکید دارد و مراد از آن جهان زندگی از پیش شناختهشدهای است که باید از طریق تبیین تأویلی معانی، مورد شناسایی قرار گیرد. علوم اجتماعی ناگزیر با واقعیتی از پیش پرداخته روبرو هستند که همان متن زندگی جامعه است. متن زندگی به عنوان کلیتی که پژوهشگر نیز جزئی از آن است بر نفس تحقیق اثر میگذارد.[7] این نظریه و تمایز میان علوم طبیعی و اجتماعی نقطه آغاز همگامی هابرماس با هرمنوتیک میباشد.
همگام با هرمنوتیک
همانگونه که رابرت هولاب در تبیین نظریه هابرماس اشاره دارد، سه حوزه از معانی مختلف را برای نظریه هرمنوتیکی هابرماس میتوان تشخیص داد: در برخی از مباحث او، نظریه تأویل به سنت ویکو و دیلتای اشاره دارد که در آن تفهم در علوم اجتماعی را در برابر تبیین در علوم طبیعی قرار میدهد. در موارد دیگر به کل ساختهای پیششناختی مربوط میشود که معمولا زمینه یا افق شناخت ما را شکل میدهند و در موارد دیگر برداشت او از نظریه تأویل با مفهوم جهان زیست ارتباط دارد.[8] هابرماس در مواجهه با کتاب «حقیقت و روش» گادامر، در کتابی با عنوان «درباره منطق علوم اجتماعی» به توضیح و بیان نظریه هرمنوتیکی خود در قالب سنت علم انتقادی و مبتنی بر علایق رهاییبخش پرداخت. هابرماس نیز همانند گادامر، شناخت تأویلی و نگاه هرمنوتیکی را قبول دارد و در مواردی با مباحث گادامر موافق است. این موارد عبارتند از:
1. تفکیک علوم طبیعی از علوم انسانی و مخالفت با غلبه روش بر حقیقت؛
2. نقش پیشداوریها در فهم: هرمنوتیک انتقادی از این جهت تحت تأثیر هرمنوتیک فلسفی و به ویژه دیدگاه هایدگر قرار دارد که معتقد است امکان دسترسی به فهم عینی وجود ندارد. هابرماس همانند گادامر این نکته را میپذیرد که مفسر پیشاپیش در موقعیتی خاص به سر میبرد و علایق ویژهای او را احاطه کردهاند و بیطرفی و عینیتی که اثباتگرایان به دنبال آن هستند دست نیافتنی است. [9]
3. مخالفت با عینیتگرایی: از دیدگاه هابرماس و گادامر معنا چیزی نیست که بتوان از طریق همدلی یا به شیوه بازسازی اوضاع اولیه بتوان آنرا به دست آورد، بلکه معنا همواره در طی سنت و تاریخ پیدا میشود و تغیر مییابد.[10]
با وجود این شباهتها، اختلافنظرهایی میان این دو گرایش هرمنوتیکی وجود دارد که در ادامه به آن اشاره میگردد.
نقد هرمنوتیک فلسفی
هابرماس با آنکه از نظریه گادامر برای کشمکشهای خود با گرایشهای اثباتگرایانه بهره میبرد، اما نسبت به مباحث هرمنوتیکی گادامر نیز انتقادات مهمی دارد. هابرماس و آپل در دهه 1960م این انتقادات را به مبانی اصلی هرمنوتیک وارد کردند.[11] هابرماس در سال 1967م باب تبادل نظر با گادامر را میگشاید و در کتاب «منطق علوم اجتماعی»، فصلی را به هرمنوتیک اختصاص میدهد. گادامر در مقالهای تحت عنوان «خطابه، هرمنوتیک و نقد ایدئولوژی» به اعتراضات هابرماس پاسخ میدهد و هابرماس متقابلا در مقالهای با نام «مروری بر حقیقت و روش گادامر» انتقاد خود از هرمنوتیک گادامر را تکرار میکند. او مقارن با انتشار این مقاله، مقاله دیگری تحت عنوان «شأن کلیت هرمنوتیک» نوشت و در آن به نواقص روش هرمنوتیک اشاره نمود. پاسخ گادامر به این مقاله نیز در مجموعه هرمنوتیک و نقد ایدئولوژی به چاپ رسید.[12]
مشاجرات هابرماس با گادامر را در متن علایق کلی هابرماس به عمل سیاسی رهاییبخشی میتوان تحلیل نمود. هابرماس بر این نکته تأکید دارد که انسانها به راحتی ممکن است در درک متقابل یکدیگر دچار خطا شده و به نوعی گمراهی نظام یافته گرفتار آیند. همین مسئله یکی از مضمونهای محوری است که توجه هابرماس را به خود جلب کرده است؛ یعنی نحوه منحرف شدن و گمراه گشتن کنشی متقابل به وسیله ساختارهای اجتماعی. هابرماس از اینجاست که به علاقه رهاییبخش میپردازد تا راهحلی برای جلوگیری از انحراف کنشهای متقابل بیابد و به همین جهت نیز تفاوتهایی را با هرمنوتیک پیدا میکند. این تفاوتها عبارتند از:
1. محدودیت در کاربرد هرمنوتیک:
گادامر هرمنوتیک خویش را عام میداند و بیان خاصی در توجیه این عمومیت دارد. در حالیکه هابرماس این روش را مختص علوم هرمنوتیکی دانسته و برای علوم اجتماعی مفید نمیداند. هابرماس معتقد است که هرمنوتیک گادامر در فهم هنری و تاریخی پذیرفتنی است ولی تفسیر و فهم علوم اجتماعی را در بر نمیگیرد. از این رو در علوم اجتماعی باید به دنبال تفکر انتقادی و نقد ایدئولوژی باشیم.[13] هابرماس به دنبال نفی هرمنوتیک نیست، بلکه تنها قلمرو آنرا محدود میکند و معتقد است که روش هرمنوتیکی و علاقه حاکم بر آنرا که برقراری فهم متقابل میان افراد است نمیتوان به پدیدههای اجتماعی سرایت داد. از این رو علوم اجتماعی مانند سیاست و اقتصاد نوع دیگری از معرفت را شکل میدهند که روش و علایق خاص خود را دارا هستند و تابع روش انتقادی میباشند. روشی که به دنبال رهایی پدیدههای اجتماعی از سیطره قدرت و ایدئولوژی است و این رسالت از عهده هرمنوتیک بر نمیآید. دلیل آن این است که علوم هرمنوتیکی یا به تعبیر هابرماس علوم فرهنگی با وساطت زبان پیگیری میشوند و محدودیتهای زبان و عدم وساطت آن در فهم پدیدههای اجتماعی مانع سرایت آن به علوم اجتماع میشود.
تفاوت اصلی میان گادامر و هابرماس در این رابطه، از تفاوت آن دو درباره نقش زبان در کنش اجتماعی برمیخیزد. از نظر گادامر زبان نظام مبادلهای خاصی است که از جانب قدرت یا فراگردهای اجتماعی خاصی مخدوش نمیشود، در حالیکه هابرماس بر این است که زبان نیز ابزار سلطه اجتماعی است و در خدمت توصیه روابط سلطه سازمانیافته قرار میگیرد.[14] هابرماس به دنبال اسلاف خود در انتقاد از سلطه خرد ابزاری و صنعت فرهنگ این نکته را مطرح میکند که کاربرد سلطه، بویژه از طریق خرد ابزاری، ارتباطات انسانها و گروههای انسانی در جامعه و در نتیجه ساختارهای انسانی را تحریف کرده است و درست به همین جهت، اگر بخواهیم فقط پدیده و موجودی را که خودش میخواهد معنی خودش را نشان بدهد تاویل و تفسیر کنیم، این امر طبیعی نیست، بلکه از نظر سیاسی توسط خرد ابزاری به تحریف و فساد کشیده شده است. پس در جامعه سرمایهداری متاخر، ما اصولا پدیده غیر سیاستزده نداریم. هر رابطهای دارای یک معناست، ولی هر رابطهای رابطه قدرت نیز هست. در جهانی که سرمایهداری پیشرفته بر آن حاکم است و به طور سیستماتیک با اعمال و کاربرد قدرت و سلطه بر آن، چهره پدیدهها را دگرگون ساخته، باید ابتدا شناخته بشود و سپس ماهیت پدیده سالم مورد تاویل و تفسیر قرار بگیرد تا معنی کامل از آن استنباط شود. پیش از این نیز هابرماس در کتاب شناخت و علائق بشری غیرمستقیم گفته بود که مباحث هرمنوتیک صرفا با علوم اجتماعی و تاریخی مناسبت دارد و نمیتوان از آن در تمام شئون کنش بشری برای ایجاد تفاهم استفاده نمود.
2. رد نسبیگرایی:
هابرماس به نظریه هرمنوتیک در مورد «نسبیت» و انکار وجود ضابطهای قطعی در داوری نیز انتقاد کرد. پایه نقد هابرماس در اینباره به مفهوم «سنت» در اندیشه گادامر بود. به نظر او، گادامر نقش بیش از حد مهمی به سنت و مکالمه با آن داده و ضابطهای برای شناخت دقیق احکام ارائه نکرده است. به گمان او ما همواره سنت یا افق گذشته را با جهان کنونی خویش همخوان میکنیم و زمانی آنها را میشناسیم که تسخیرشان کرده باشیم. یعنی از آن ما (یا امروزی) شده باشند. کار اصلی ما در علوم اجتماعی این است که در «زیست جهان» خود معیار، ضابطه یا دستاویزی بیابیم که به یاری آن بتوانیم پدیدارهای سنتی و پیشین را امروزی کنیم. از این رو گادامر پیش از آنکه با سنت مکالمه کند، تسلیم منطق آن میشود. در حالیکه اندیشه نقادانه میتواند سنت را بپذیرد یا رد کند. اساس بحث هابرماس گذر از «زبان» است و رسیدن به «ارتباط» مستقل از هرگونه ابزار. بنابراین برخلاف هرمنوتیک گادامر که در آن حیثیت سنت و مرجعیت و اقتدار و تاثیر آن در عمل فهم اعاده میشود، در نظریه هابرماس سنت را میشود نقد کرد و باید ضابطهای برای صحت و سقم احکام سنت وجود داشته باشد.[15] هابرماس بر آن است که نظر گادامر در مورد ایجاد تباینی شدید میان «حقیقت» و «روش» بر خطاست. وی به فقدان هرگونه معیار عینی در نظر گادامر معترض است و اعتقاد دارد «برای آنکه بتوانیم میان فهم و بدفهمی تمییز دهیم، باید معیاری در دست داشته باشیم تا بتوانیم آن تمییز را بر این معیار استوار کنیم.»[16]
3. نفی منش انتقادی:
یکی دیگر از مواردی که مورد انتقاد هابرماس قرار گرفته است نفی منش انتقادی در هرمنوتیک فلسفی است. به اعتقاد هابرماس، در گفتگوی گادامر با سنت راهی جز پذیرش آن وجود ندارد و در نتیجه منش انتقادی در کار فکری و آثار گادامر سست شده است. وی در مقابل گادامر استدلال میکند که تمجید پیشداوریهای نهفته در سنت متضمن نفی و انکار تواناییهای ما در بازاندیشی درباره آن پیشداوریهاست. بنابراین در نقد گادامر خواهان افزودن بعد انتقادی به اندیشه تأویلی اوست که امکان نقد ایدئولوژی را فراهم آورد.
آپل نیز با تاکید بر این نکته با هابرماس هم نظر بود که هرمنوتیک نفی اندیشه انتقادی است. او نیز چنین استدلال میکرد که وابستگی هر تاویل به پیشداوریها سبب میشود که پیروان هرمنوتیک برای هر تاویل به عنوان لحظهای از حقیقت در افق دلالتها جایگاهی قائل شوند و آنرا بپذیرند. در نتیجه از نظر آپل نویسندگان هرمنوتیک راه را بر انتقاد از هر تاویلی بستهاند، زیرا هر تاویلی توجیه خود را نخست از تکیهاش بر پیش فهمها میگیرد و در این نسبینگری معرفتی هر حکم و حرفی در قلمرو معناشناسانهای که خودش آفریده، صادق، درست و انتقادناپذیر است. بنابراین به نظر هابرماس این روش به دلیل نداشتن جنبه انتقادی و تأکید صرف بر فهم ناکام است.[17]