24 آبان 1393, 14:6
كلمات كليدي : تاريخ، پهلوي، رسول پرويزي، داستان هاي كوتاه، اسدالله علم
نویسنده : طلعت ده پهلواني
رسول پرویزی متولد ۱۲۹۸ش در جنوب ایران در شهرستان بوشهر متولد شد. وی پس از گذراندن تحصیلات متوسطه به سمت آموزگاری مشغول گردید. در سالهای 1315 و 1316 آموزگار دبیر دبیرستان بوشهر و از سال 1317 به بعد در شرکتهای دولتی فارس و بنادر شیراز و همچنین بانک فلاحتی و شرکت توزیع قند و شکر و شرکت سهامی تلفن ایران مشغول بود.[1] وی نویسنده روزنامهنگار و طنزپرداز، شوخ طبع و نکته یاب استان فارس بود. وی نویسندهٔ داستانهای کوتاه و نماینده بوشهر در مجلس شورای ملی بود. بعدها به علت تصدی مناصب حکومتی (سناتور) نوشتن را ادامه نداد.[2] وی بعد از سال 1332 بعد عضو هیئت مدیرهی شرکت تلفن بود، از نظر اداری شرکت تلفن در آن زمان ارزشی نداشت، تا به هیئت مدیرهاش برسد. از نظر مقام هم هیئت مدیرهاش مقامی نبود تا یکی از اعضای کوچکش باشد. اما این شغل آغاز دگردیسی(تغییر بنیادی) رسول پرویزی بود.[3] وی همچنین علاوه بر اینکه سناتور شیراز هم شد بنا به تقاضای اسدالله علم ریاست لژیون خدمتگذاران بشر را هم که اولین سال تاسیس آن بود را هم برعهده گرفت.[4]
وی کار نویسندگی را با فعالیتهای تند سیاسی در شیراز آغاز کرد، بعدها که به تهران آمد مدتی با روزنامهیهای شرق میانه و ایران ما و جراید دیگر همکاری میکرد تا اینکه به حرگهی نویسندگان سخن پیوست و در حقیقت دوران نویسندگی او از این زمان آغاز شد. بسیاری از نوشتهها و قطعات وی جایی در ادبیات فارسی دارد؛[5] از جمله اینکه وی در سال ۱۳۳۶ نخستین و معروفترین مجموعه داستان خود، «شلوارهای وصلهدار»، را منتشر کرد. در ادبیات داستانی ایران، رسول پرویزی را بیشتر با این اثر میشناسند.[6] اثری که چاپ اول آن در سال 1336ه.ش توسط انتشارات امیرکبیر صورت گرفت و پارهای از قصههای طنزآمیز آن با استقبال مواجه شد. خصوصا داستانهای کوتاه "قصهی عینکم"، "پالتو حنائیم"، "شلوارهای وصله دار" و "زنگ انشا". اما کتاب بعدی وی که "لولی سرمست" بود، چنگی به دل نزد و نه منتقدان را خوش آمد و نه خوانندگان را. حتی شیوهی نگارش وی نیز که "سهل و ساده و بیپیرایه و به زبان سادهی مادری و فارسی خودمانی بود به ماندگاری خیلی از آثارش کمکی نکرد. رسول پرویزی روزگاری میگفت: «... بدین فکر بودم که از قلم تیشهای بسازم و اجتماعی را که در آن کودکان هم تأمین ندارند بگوبم...»[7] در واقع پرویزی سالها در مجلات قلم زده بود و خود را به عنوان یکی از نمایندگان اصلی تیپ داستانی جمالزاده معرفی کرده بود؛ با این حال رسولی نتوانست همراه و همگام با چهرههای تاثیرگذارتر؛ مانند صادق هدایت، بزرگ علوی، و صادق چوبک حرکت کند.[8] دومین کتاب او، «لولی سرمست»، در سال ۱۳۴۶ منتشر شد. کارنامه ادبی پرویزی در این دو مجموعه داستان خلاصه میشود؛ از این دو اثر مشهورش «شلوارهای وصلهدار» بر نویسندگان هم دوره و دورههای بعد بسیار تاثیرگذار بود، داستانی به نام «قصهٔ عینکم»، از مجموعهٔ «شلوارهای وصلهدار»، در کتاب ادبیات فارسی پیش دانشگاهی گنجانده شده است در مجموعه داستان "شلوارهای وصله دار" که شامل 20 داستان کوتاه است و به بعضی از آنها اشاره شد، دو قصه نیز حائز اهمیت است که "شیرمحمد" و "زار صفر" از آن جملهاند و شخصیت پردازیها طوری است که ما را با خود به "هوای تفتیدهی دشتسستان" و دیدار "مردان آفتاب خوردهی سرنترس و جنگجو و حق جوی" جنوب میبرد.[9] و از طریق زبان و قلم خود توانست به دربار وصل شود و قلم خود را در اختیار مقام و ثروت قرار داد و به نان و نوایی رسید.[10]
شیراز بعد از شهریور 1320 جزو منطقهی نفوذ انگلیسیها بود و قشقاییها که مخالف احزاب چپ بودند، با رفتن رضاشاه قدرت زیادی پیدا کرده بودند و در هر فرصتی حزب توده را میکوبیدند؛ ولی با این حال حزب توده توانسته بود با بهرهبرداری از نفوذ معنوی روزنامهی سروش و به علت مخالفت مردم با سیاست انگلیس در آن شهر ریشه بدواند و جوانان و روشنفکران را به حزب علاقهمند کند. یکی از این جوانان رسول پرویزی عضو موسس حزب توده در شیراز بود که خیلی زود به عضویت کمیتهی مرکزی حزب در استان فار س درآمد. او چند سال در شیراز و فارس به فعالیتهای سیاسی و ادبی پرداخت و سپس تصمیم گرفت به تهران برود.[11] او در تهران با گروه جهانگیر تفضلی و «ایران ما» آشنا شد بعد با مجلهی سخن همکاری کرد و سپس به جرگهی اسدالله علم پیوست، او در اولین کارش در تهران سعی کرد که به قیمتی که شده از قید و بند حزب توده خلاصی یابد که انشعاب خلیل ملکی و جلال آل احمد این امکان را برای او فراهم کرد. او تا وقتی که عضو حزب توده بود نه تنها در نوشتن، بلکه در تفکر هم مقید سبک و سیاق حزب توده بود؛ اما با انشعاب از حزب توده میتوانست هر موضوعی که به ذهنش میرسید را بر روی کاغذ بیاورد، این بود که خود را از قید و بند این حزب رهانید.[12]
علی بهزادی نویسندهی کتاب شبه خاطرات مینویسد: «رسول پرویزی برای برای بسیاری از مردم ما، در تاریخ معاصر رسول پرویزی نام یک شخص بود با دو شخصیت؛ وی اول نویسندهای بود مردمی(مدت زمانی تودهای) که از بطن جامعه برخاسته بود، درد طبقات مردم را میشناخت، با مسائل و مشکلات آشنا بود و آنها را با قلمی شیرین در آثار خود منعکس میکرد. وی در میان جوانان به خصوص در میان روشنفکران محبوبیتی به سزا داشت. رسول دوم مردی بود که میخواست به سرعت ترقی کند، به این مناسبت خیلی زود طبقهی خود را رها کرد، مشکلات و دردهای مردم را از یاد برد، ذوق و قلم خود را در اختیار صاحبان قدرت قرار داد و با حمایت آنها به مقامات بالا رسید؛ اما، او با آنکه از طبقهی خود بریده بود و به اعیان و اشراف و رجال پیوسته بود، آنها هرگز او را این مرد بلند قد عینکی و بد لباس ولی خوش سخن را که در حرف زدن مراعات هیچ کس و هیچ چیز را نمیکرد از خود ندانستند، آنها معتقد بودند که او هرچه دارد از اربابش اسدالله علم دارد، اگر علم نبود، او هم نبود. زمان نشان داد که اینها با همهی بیدانشی اشتباه نمیکردند. من رسول اول را با خواندن آثارش در سالهای 22 و 23 شناختم در آن زمان دانشآموز بودم، و او نویسنده بود. اما با رسول دوم در 10 سال پس از آن، بعد از 28 مرداد 1332 آشنا شدم. در این سالها من روزنامه نویس بودم و او عضو هیئت مدیرهی شرکت تلفن و همدم و همنشین علم بود.»[13]
جهانگیر تفضلی که قبل از همه رسول پرویزی را کشف کرده بود، در دورهی جدید «ایران ما» هنگامی که همهی یارانش او را ترک کردند، از رسول نهایت استفاده را برد و چون نگرانی نداشت که رقیبش شود، برای نخستین بار رسول را به بارگاه علم معرفی کرد. در آنجا بود که رسول خوش صحبت و خوش مشرب خیلی زود جایگاهش را در دل علم بازکرد.[14] علم بعد در دوران بعد از کودتای 28 مرداد 1332 که ایران را ترک کرده بود، پس از سقوط دولت دکتر مصدق و بازگشت به ایران زندگانی جدیدی را آغاز کرد و طی یک برنامه حساب شده، عدهای را که در کارهای ادبی و اجتماعی و سیاسی دارای اسم و رسم بودند و گروهی از روزنامهنگاران کانون مطبوعات را صبحها و شبها دعوت میکرد که گل سرسبد اینها رسول پرویزی بود.[15] تعدادی از سران سابق حزب توده شیراز را در خدمت داشت که افراد معروفی بودند، یکی از آنها رسول پرویزی نویسندهی معروفی بود که از بوشهر نماینده و سناتور میشد.[16] رسول پرویزی مشاور و سخنگوی علم هم بود که بعد از واقعهی 28 مرداد 1332ه.ش به این مقام رسید.[17] رسول پرویزی که اسدالله علم را«حضرت امیر» مینامید، وی معاون نخست وزیر اسدالله بود[18] به تنهایی کافی بود که با ذکر صدها مثل و متل همهی حضار در ضیافت علم را بخنداند، وی با این اعمال موجبات انبساط خاطر اسدالله را فراهم میکرد. او در این زمینه بسیار هنرمند بود.[19] زمانی هم که علم نخستوزیر شد. وی مأمن نخست وزیر شد.[20] وی در وزارت دربار علم هم بنا به درخواست علم سناتور انتخابی شیراز شد. در یک کلام اینکه رسول پرویزی خود را مدیون علم میدانست و غلام حلقه به گوش وزیر دربار شده بود.[21]
پرویزی و عضویت در فراکسیون بارلمانی حزب «مردم» به ریاست اسدالله علم
هنگامی که علم نخست وزیر شد، وی اقدام به تشکیل حزب مردم در سال 1336 کرد، اغلب اینها از اعضای موسس و بعضی عضو کمیتهی مرکزی حزب او بودند. به این ترتیب بود که رسول به عضویت کمیتهی مرکزی حزب «مردم» درآمد و وقتی انتخابات دو حزبی شد(حزب «میلیون» اقبال _ حزب «مردم» علم) رسول پرویزی هم از شهر لار به وکالت رسید.[22]
طبق گفتههای کتاب شبه خاطرات آمده است که «... در وزارت دربار علم؛ پرویزی علاوه بر اینکه بنا به خواست و نظر علم به مقام سناتوری رسید. وی چندی بعد به مقام تشریفاتی و اسم و رسمداری به نام لژیون خدمتگذاران بشر که به وسیلهی دربار تاسیس شد ـ که باز علم واسطه شد و موافقت شاه را جلب کرد ـ و رسول، این نویسندهی معروف، این تصدی مهم فرهنگی را به دوش بکشد.[23] در اوایل دهه 50 و در شرایطی که در گوشه و کنار تهران هزاران حلبیآباد و حصیرآباد بدونه برق و آب و فاضلاب از زمین میرویید و ساکنان آن در فقر و گرسنگی، کثافت و بیماری و آلوده به فساد و معصیت به سر میبرند، شاه تصمیم گرفت که جمعی از جوانان پسر و دختر را از ایران و سایر کشورهای جهان جمع کند، تا این لژیونرها در چهار گوشهی جهان با فقر و بیماری و معصیت مبارزه کنند. پرویزی رئیس این تشکیلات عظیم شد. وی بارها هزاران بلیط (فرست کلاس) در کشوی میز خود آماده داشت، تا به محض آنکه بیماری واگیرداری در نقطهای از جهان کشتار به راه بیندازد، لژیونرهای آقای رسول برای مساعدت به سرعت به آنجا بشتابند.[24]
رسول پرویزی چند ماه قبل از سرور خود (اسدالله علم) در پی یک بیماری درگذشت، وی روز هشتم آبان سال ۱۳۵۶ش- وی در سن 58 سالگی درگذشت. دوستان و علاقه مندانش نگذاشتند، سناتوروار به خاک سپرده شود. او را به شیراز بردند و در حافظیه به خاک سپردند. وقتی رسول مرد، علم هنوز زنده بود. مجلس ترحیم او پر از جمعیت بود. عدهای گفتند، جمعیت برای آقای علم آمدهاند.[25] خبر درگذشت رسول را خیلی دیر به اسدالله علم دادند، او بسیار متاثر شد؛ ولی نه آنقدر که اطرافیانش تصور میکردند، چون خوب میدانست که دیدار مجدد آنها دیری نخواهد پایید(در این موقعه خود علم هم در بستر بیماری بود).[26] اخیرا کتابی از او به نام «قصههای رسول» هم منتشر شده است.[27]
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان