دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 228 نهج البلاغه : ويژگى‏ هاى سلمان فارسى

خطبه 228 نهج البلاغه موضوع "ويژگى‏ هاى سلمان فارسى" را مطرح می کند.
No image
خطبه 228 نهج البلاغه : ويژگى‏ هاى سلمان فارسى

عنوان خطبه 228 نهج البلاغه خطبه (دشتي)

متن صبحي صالح

ترجمه مرحوم فيض الاسلام

ترجمه شهيدي

ترجمه خويي منهاج البراعه

شرح ابن ميثم

ترجمه شرح ابن ميثم

شرح في ظلال نهج البلاغه

شرح منهاج البراعه

شرح لاهيجي

شرح ابن ابي الحديد

شرح منظوم انصاري

عنوان خطبه 228 نهج البلاغه خطبه (دشتي)

ويژگى هاى سلمان فارسى

متن صبحي صالح

لِلَّهِ بَلَاءُ فُلَانٍ فَلَقَدْ قَوَّمَ الْأَوَدَ وَ دَاوَى الْعَمَدَ- وَ أَقَامَ السُّنَّةَ وَ خَلَّفَ الْفِتْنَةَ- ذَهَبَ نَقِيَّ الثَّوْبِ قَلِيلَ الْعَيْبِ- أَصَابَ خَيْرَهَا وَ سَبَقَ شَرَّهَا- أَدَّى إِلَى اللَّهِ طَاعَتَهُ وَ اتَّقَاهُ بِحَقِّهِ- رَحَلَ وَ تَرَكَهُمْ فِي طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ- لَا يَهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ وَ لَا يَسْتَيْقِنُ الْمُهْتَدِي

ترجمه مرحوم فيض الاسلام

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است (در باره عمر كه از راه توريه فرموده

يعنى در ظاهر مى نمايد كه او را ستوده، ولى باطنا توبيخ و سرزنش نموده، و از اينرو اين سخن با آنچه در خطبه سوّم فرموده منافات ندارد): 1 خدا شهرهاى فلان (عمر ابن خطّاب) را بركت دهد و نگاه دار كه (باعتقاد گروهى) كجى را راست نمود (گمراهان را براه آورد) و بيمارى را معالجه كرد (مردم شهرهايى را بدين اسلام گرواند) و سنّت را بر پا داشت (احكام پيغمبر را اجراء نمود) و تباهكارى را پشت سر انداخت (در زمان او فتنه اى رو نداد) 2 پاك جامه و كم عيب از دنيا رفت (مانند عثمان خود را به پليديها نيالود)نيكوئى خلافت را دريافت و از شرّ آن پيشى گرفت (تا بود امر خلافت منظّم بوده اختلالى در آن راه نيافت) طاعت خدا را بجا آورده از نافرمانى او پرهيز كرده حقّش را اداء نمود (و ليكن) 3 از دنيا رفت در حاليكه مردم را در راههاى گوناگون انداخت (بطوريكه) گمراه در آنها راه نمى يابد، و راه يافته بر يقين و باور نمى ماند.

ترجمه شهيدي

خدايش پاداش دهاد، بدانچه آزموده شد و انجام داد. كجيها را راست كرد و بيماريها را به صلاح آورد، فتنه را پشت سر انداخت و سنّت را بر پا ساخت، با دامن پاك در گذشت و با اندكى از آ ك. به خير آن رسيد و از شرّ آن رهيد، فرمان خدا را گزارد، و از او ترسيد چنانكه بايد، رفت و امّت را واگذارد پراكنده كه فراهم نيايد و نه گمراه در آن راه برد و نه يابنده راه با يقين به راهى كه يافته بنگرد.

ترجمه خويي منهاج البراعه

از جمله كلام بلاغت نظام آن حضرتست مى فرمايد: خدا راست شهرهاى فلان شخص- بقول بعض شارحين مراد از اين عمر بن الخطاب است، و بقول بعضى غير اوست- پس بتحقيق كه راست گردانيد كجى را و مداوا نمود مرض را، و برپا داشت سنّت را، و باز پس انداخت فتنه را، رفت بزير خاك در حالتى كه پاك لباس بود و كم عيب، رسيد بخير خلافت، و سبقت نمود بشرّ خلافت، ادا كرد بسوى خداى تعالى طاعت و عبادت او را، و پرهيز كرد از او باأدا كردن حقّ او، و رحلت نمود از دنيا و واگذاشت مردمان را در طرق مختلفه و راههاى متفرّقه كه هدايت نمى يابد در آنها شخص گمراه، و يقين تحصيل نمى تواند بكند شخص طالب هدايت.

شارح گويد: اگر نظر إمام عليه السّلام در اين كلام بعمر باشد و لفظ فلان كنايه از او باشد چنانچه بعض شرّاح همچنين فهميده اند بايد بتورية حمل نمود چنانچه عادت أئمه عليهم السّلام در كلماتى كه در حقّ خلفاى جور وارد شده بر اين جاريست

شرح ابن ميثم

اللغة

أقول: الأود: العرج. و العمد: مرض، و هو انسداخ داخل سنام البعير من الحمل و نحوه مع صحّة ظاهره.

المعنى

و قوله: للّه بلاد فلان. لفظ يقال في معرض المدح كقولهم: للّه درّه، و للّه أبوه. و أصله أنّ العرب إذا أرادوا مدح شي ء و تعظيمه نسبوه إلى اللّه تعالى بهذا اللفظ، و روى: للّه بلاء فلان: أى عمله الحسن في سبيل اللّه، و المنقول أنّ المراد بفلان عمر، و عن القطب الراوندى أنّه إنّما أراد بعض أصحابه في زمن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ممّن مات قبل وقوع الفتن و انتشارها، و قال ابن أبى الحديد- رحمه اللّه- : إنّ ظاهر الأوصاف المذكورة في الكلام يدلّ على أنّه أراد رجلا ولّى أمر الخلافة قبله.

لقوله: قوّم الأود و داوى العمد. و لم يرد عثمان لوقوعه في الفتنة و تشعبّها بسببه، و لا أبا بكر لقصر مدّة خلافته و بعد عهده عن الفتن فكان الأظهر أنّه أراد عمر، و أقول: إرادته لأبى بكر أشبه من إرادته لعمر لما ذكره في خلافة عمر و ذمّها به في خطبتها المعروفة بالشقشقيّة كما سبقت الإشارة إليه. و قد وصفه بامور: أحدها: تقويمه للأود، و هو كناية عن تقويمه لا عوجاج الخلق عن سبل اللّه إلى الاستقامة فيها. الثانى: مداواته للعمد، و استعار لفظ العمد للأمراض النفسانيّة باعتبار استلزامها للأذى كالعمد، و وصف المداواة لمعالجة تلك الأمراض بالمواعظ البالغة و الزواجر القارعة القوليّة و الفعليّة. الثالث: إقامته للسنّة و لزومها. الرابع: تخليفه للفتنة. أى موته قبلها. و وجه كون ذلك مدحا له هو اعتبار عدم وقوعها بسببه و في زمنه لحسن تدبيره. الخامس: ذهابه نقّى الثوب، و استعار لفظ الثوب لعرضه، و نقاه لسلامته عن دنس المذامّ. السادس: قلّة عيوبه. السابع: إصابة خيرها و سبق شرّها، و الضمير في الموضعين يشبه أن يرجع إلى المعهود ممّا هو فيه من الخلافة. أى أصاب ما فيها من الخير المطلوب و هو العدل و إقامة دين اللّه الّذي به يكون الثواب الجزيل في الآخرة و الشرف الجليل في الدنيا، و سبق شرّها: أى مات قبل وقوع الفتنة فيها و سفك الدماء لأجلها. الثامن: إدّاؤه إلى اللّه طاعته.

التاسع: اتّقاه بحقّه. أى أدّى حقّه خوفا من عقوبته. العاشر: رحيله إلى الآخرة تاركا للناس بعده في طرق متشعّبة من الجهالات لا يهتدي فيها من ضلّ عن سبيل اللّه و لا يستيقن المهتدى في سبيل اللّه أنّه على سبيله لاختلاف طرق الضلال و كثرة المخالف له إليها. و الواو في قوله: و تركتم. للحال.

و أعلم أنّ الشيعة قد أوردوا هنا سؤالا فقالوا: إنّ هذه الممادح الّتي ذكرها عليه السّلام في حقّ أحد الرجلين تنافي ما أجمعنا عليه من تخطئتهم و أخذهما لمنصب الخلافة. فإمّا أن لا يكون هذا الكلام من كلامه عليه السّلام أو أن يكون إجماعنا خطأ.

ثمّ أجابوا من وجهين: أحدهما: لا نسلّم التنافي المذكور فإنّه جاز أن يكون ذلك المدح منه عليه السّلام على وجه استصلاح من يعتقد صحّة خلافة الشيخين و استجلاب قلوبهم بمثل هذا الكلام. الثاني: أنّه جاز أن يكون مدحه ذلك لأحدهما في معرض توبيخ عثمان بوقوع الفتنة في خلافته و اضطراب الأمر عليه و استئثاره ببيت مال المسلمين هو و بنو أبيه حتّى كان ذلك سببا لثوران المسلمين من الأمصار إليه و قتلهم له، و نبّه على ذلك بقوله: و خلّف الفتنة و ذهب نقىّ الثوب قليل العيب أصاب خيرها و سبق شرّها. و قوله: و تركهم في طرق متشعّبة. إلى آخره. فإنّ مفهوم ذلك يستلزم أنّ الوالى بعد هذا الموصوف قد اتّصف بأضداد هذه الصفات، و اللّه أعلم.

ترجمه شرح ابن ميثم

لغات

أود: لنگى عمد: بيمارى ويژه شتر است كه درون كوهانش از شدّت بار و غيره متورّم مى شود در حالى كه ظاهرش بى عيب و سالم است.

ترجمه

«خداوند شهرهاى فلان را آباد دارد، يا به او خير دهد كه ناهمواريها را هموار و بيماريها را مداوا كرد، سنّت را بر پا داشت و فتنه را پشت سر گذاشت، با جامه پاك و كم عيب از دنيا رخت بر بست، نيكى خلافت را دريافت و پيش از رسيدن شرّ آن از دنيا رفت، وظيفه الهى خود را انجام داد و از نافرمانى او پرهيز كرد او خود رفت ولى مردم را در ميان راههاى مختلف رها ساخت كه گم گشته در آن راهى نمى يابد و راه يافته به يقين و باور نمى رسد.»

شرح

للَّه بلاد فلان، اين جمله و امثال آن از قبيل: للَّه درّه و للَّه ابوه ، معمولا به منظور مدح و ثنا، و نيز دعا براى كسى، آورده مى شود، يعنى خداوند كشور او را آباد دارد كه چنين كارهاى مهمّى انجام داده است و اصل مطلب اين است كه عربها، هر گاه بخواهند چيزى يا كسى و عمل او را بستايند با اين تعبير وى را به خدا نسبت مى دهند، جمله اول خطبه را به تعبيرى ديگر نيز نقل كرده اند و آن چنين است: للَّه بلاء فلان و منظور از آن عمل نيك او در راه خداست.

به گفته شارحان مشهور، مراد از واژه فلان كه در اول خطبه نقل شد، عمر خليفه دوم است، ولى از قطب راوندى نقل شده است كه مقصود برخى از صحابه حضرت است كه در زمان رسول خدا حيات داشتند، و پيش از پيدايش آشوب و فتنه زمان عثمان از دنيا رفته بودند. ابن ابى الحديد در شرح خود نوشته است كه ظاهر اوصاف مذكور در عبارت دلالت دارد بر اين كه امام (ع)، شخصى را اراده فرموده است كه پيش از وى عهده دار خلافت بوده است، زيرا در وصف او مى فرمايد: كژيها را راست كرده و بيماريها را درمان كرده است و اين مطلب با عثمان مناسبت ندارد به دليل آن كه تمام فتنه ها در زمان او و به سبب وجود وى بوده است، و ابو بكر هم اراده نشده چون مدت خلافتش كوتاه بوده و از زمان آشوب و فتنه فاصله زيادى داشته است، پس به احتمال قوى امام عليه السلام عمر را اراده فرموده است ولى به عقيده شارح اين كه امام (ع) ابو بكر را اراده كرده باشد بهتر است

تا عمر زيرا در خطبه شقشقيه عمر و خلافت وى را نكوهش و مذمّت فرموده است چنان كه قبلا به آن اشاره رفت.

امام (ع) در اين خطبه براى شخص مورد نظر چند صفت بيان فرموده است، از اين قرار: 1- راست كردن كجيها كنايه است از اين كه، او مردمى را كه از راه خدا منحرف شده بودند به راستى و استقامت سوق داد.

2- معالجه كردن بيماريها، مراد از بيماريها، مرض هاى نفسانى و اخلاقى است كه مانند بيماريهاى جسمانى و بدنى سبب آزار و اذيت انسان مى شود، و داروى بهبود يافتن آن هم پندها و مواعظ جالب و نهى هاى كوبنده قولى و عملى است.

3- به پا داشتن سنت و عمل كردن به آن.

4- آشوب را پشت سر گذاشت يعنى پيش از وقوع آن از دنيا رفت و اين صفت به اين اعتبار مدح و ثنايى براى اوست كه چون داراى حسن تدبير و درستى حكومت بود در زمان فرمانروايى وى فتنه و آشوبى به وجود نيامد.

5- پاك جامه از دنيا رفت، در اين جا، لباس را به جاى آبرو و حيثيّت و پاكيزگى آن را براى سالم بودن از عيبها به عنوان خطبه 228 نهج البلاغه استعاره آورده است.

6- كم عيبى او 7- خوبى خلافت را درك كرد و بر بدى آن سبقت گرفت، احتمالا ضمير در هر دو موضع (اصاب خيرها و سبق شرّها) به كلمه خلافتى كه از عبارت فهميده مى شود باز مى گردد، به اين معنا كه آنچه در حكومت و فرمانروايى خوب و مناسب است از قبيل عدالتخواهى و بر پا داشتن دين خدا كه در دنيا مايه عزت و نام نيك و در آخرت موجب ثواب عظيم و پاداش بزرگى است كسب و دريافت كرد و از بديها و آشوبهايى كه در خلافت واقع شد جلو رفت

يعنى پيش از پيدايش جنجال و فساد و خون ريزى، از جهان رخت بر بست.

8- اطاعت خدا را بطور كامل انجام داد.

9- به سبب ترسيدن از كيفر الهى حقى را كه از خداوند به گردن او بود ادا كرد و حقيقت تقوا را رعايت كرد.

10- در حالى به سوى آخرت شتافت كه مردم را بعد از خود در ورطه جهل و نادانى سرگردان رها ساخت كه گمراهان، راهى به راستى نيافتند و آنان كه در راه راستى گام مى زدند به حقّانيّت خويش اطمينان نداشتند زيرا راههاى ضلالت مختلف و رهروان آن زياد بودند.

حرف واو در كلمه: و تركتم مفيد معناى حال است.

تذكر: در مورد توصيفى كه حضرت در اين خطبه در باره يكى از آن دو خليفه بيان فرموده است، براى برخى از دانشمندان شيعه سؤالى به عنوان خطبه 228 نهج البلاغه اعتراض پديد آمده است كه اين گونه ستايشها با عقيده ما ناسازگار است زيرا ما معتقديم كه ايشان خطا كارند و غاصبانه خلافت را تصرف كرده اند. بنا بر اين يا اين سخن از امام (ع) نيست و يا خطا كار دانستن ما آنها را نادرست است از اين اشكال و اعتراض دو پاسخ داده شده است: 1- نخست اين كه اين مطلب با عقيده ما مخالفتى ندارد، زيرا ممكن است اين توصيف به اين سبب باشد كه حضرت قصد داشته با پيروان آنها مماشات كند و دلهاى ايشان را به خود متوجه سازد.

2- دومين پاسخ اين كه ستودن امام (ع) كنايه از توبيخ و سرزنش خليفه سوم عثمان است كه آن همه فتنه و آشوب در دوران خلافت او واقع و بيت المال مسلمانان با بخششهاى بى جاى او بر باد رفت و به دست او و خويشاوندانش غارت شد، و اين عوامل باعث شد كه جامعه اسلامى از تمام شهرهاى اطراف دست به شورش زدند و او را به قتل رساندند و به اين دليل

حضرت در دنباله توصيف خود، از خليفه قبل از عثمان، چنين مى فرمايد: او فتنه و آشوب را پشت سر گذاشت و با جامه پاك و بدون آلودگى و عارى از هر گونه عيب و نقص، در گذشت، خوبيهاى خلافت را دريافت و از بديهاى آن به آسانى گذشت، و نيز لازمه جمله: و ترك هم فى طرق متشعّبه، آن است كه فرمانرواى بعد از او، داراى صفاتى ضد صفات او بوده است. خدا داناتر به حقيقت امر است.

شرح في ظلال نهج البلاغه

اللغة:

الأود: الاعوجاج: و العمد- بفتح العين و الميم- المرض. و خلف الفتنة: مات قبل حدوثها. و اتقاه بحقه: أدى الحق لصاحبه وقاية لمطالبته. و تركهم في طرق متشعبة: مختلفين. و لا يستيقن المهتدي: يجهل مصيره لكثرة الاختلاف.

الإعراب:

للّه خبر مقدم، و بلاء أو بلاد مبتدأ مؤخر، و القصد المدح.

المعنى: (للّه بلاء- أو بلاد- فلان إلخ).. قيل: المراد بفلان أبي بكر.

و قيل: عمر، و هو الأشهر، و أيا كان فإن الناس كانوا سعداء مع رسول اللّه (ص) و ما سد فراغه أبو بكر و لا عمر، و لكن عهدهما كان أفضل من عهد عثمان الذي فتح على أمة محمد (ص) باب «القتل و القتال الى يوم القيامة».

فلا فتنة في عهد الشيخين، و لا خلافة موروثة، و لا كسروية و قيصرية، و لا طاغية يتخذ مال اللّه دولا، و عباده خولا.

و أي مسلم يفضل عهد الأمويين و العباسيين و أمثالهم على عهد الشيخين فلقد استطاعا بسيرتهما في الخلافة أن يحظيا عبر التاريخ بالرضا من أكثر المسلمين، و لا يختلف اثنان في ان الإمام كان يرى انه الأولى و الأحق منهما بالخلافة، و أيضا لا اختلاف في أنه كان يراهما أفضل من عثمان، و قد صارحه بذلك حين قال له- كما في الخطبة 162- : «و ما ابن أبي قحافة و ابن الخطاب بأولى بعمل الحق منك». و إذن فأية غرابة في قول الإمام: «للّه فلان»: و كتب ابن أبي الحديد حول هذه الخطبة 87 صفحة بالقياس الكبير.. و اختصر شارح آخر مكتفيا بأربعين صفحة.

و بعد، فإن المهم في منطقي و منطق أمثالي، ليس لأحد أن يحكم مع وجود الإمام.. و الأهم في منطق علي (ع) أن يرضى الناس عن الحاكم، و لا يشكو منه فقير أو ضعيف، و قد أعلن ذلك بقوله: و اللّه لأسلمن ما سملت أمور المسلمين، و لم يكن فيها جور إلا علي خاصة.

شرح منهاج البراعه

اللغة

قوله (للّه بلاد فلان) اللّام للاختصاص و هو كلام يقال في معرض المدح مثل قولهم للّه درّه و للّه أبوه و للّه ناديه أى البلاد التي تولّد فيها مثله جديرة بالانتساب إليه تعالى و تكون مخصوصة به عزّ و جلّ، و كذلك الثّدى الذى ارتضع منه، و الأب الّذى خرج من صلبه، و المجلس الّذى ربّي فيه و روى للّه بلاء فلان أى عمل حسن.

و (اود) الشي ء اودا من باب فرح اعوج و (عمد) البعير عمدا من باب فرح أيضا انفضح داخل سنامه من ركوب و حمل مع سلامة ظاهره و قوله (اتّقاه بحقّه) قال الطريحي: أى استقبله به فكأنّه جعل دفع حقّه إليه وقاية له من المطالبةو قوله (و تركهم) في نسخة الشّارح المعتزلي و تركتم بدله بصيغة الخطاب، و البناء على المفعول

الاعراب

قوله: للّه بلاد فلان تقديم الخبر على المبتدأ مبالغة في الحصر و التخصيص، و الباء في قوله: اتّقاه بحقه، للالة كما يوضحه ما نقلناه عن الطريحي آنفا، أى أخذ الوقاية منه لنفسه بأداء حقّه و استعانته، و أمّا ما قاله الشّارح المعتزلي من أنّ المراد أنّه اتّقى اللّه و دلّنا على أنّه اتّقاه بأداء حقّه فأداء الحقّ علة في علّمنا بأنّه قد اتّقى اللّه سبحانه فتكلّف بارد، و الواو في جملة و تركهم، تحتمل العطف و الحال و جملة لا يهتدى آه مجرورة المحل على أنّها نعت لطرق

المعنى

اعلم أنّه قد اختلف الشارحون في المشار إليه بهذا الكلام و المكنّى به عنه قال الشّارح المعتزلي: المكنّى عنه عمر بن الخطاب، و قد وجدت النّسخة الّتي بخطّ الرّضي جامع نهج البلاغة و تحت فلان: عمر، حدّثني بذلك فخار بن معد الموسوى.

و سألت عن النقيب أبا «أبى ظ» جعفر يحيى بن أبى زيد العلوى فقال لى: هو عمر، فقلت له أثنى عليه أمير المؤمنين هذا الثناء فقال: نعم، أمّا الاماميّة فيقولون: إنّ ذلك من التقية و استصلاح أصحابه، و أمّا الصّالحيون من الزّيدية فيقولون: انّه أثنى عليه حقّ الثّناء و لم يضع المدح إلّا فى موضعه و نصابه، و أمّا الجاروديّة من الزّيدية فيقولون: إنّه كلام قاله فى أمر عثمان أخرجه مخرج الذّم و التنقص لاعماله كما يمدح الان الأمير الميّت فى أيّام الأمير الحىّ بعده، فيكون ذلك تعريضا به، فقلت له: إلّا أنّه لا يجوز التعريض للحاضر بمدح الماضى إلّا إذا كان ذلك المدح صدقا لا يخالطه ريب و لا شبهة فاذا اعترف أمير المؤمنين بأنّه أقام السّنة و ذهب نقىّ الثوب قليل العيب و أنّه أدّى إلى اللّه طاعته و اتّقاه بحقّه، فهذا غاية ما يكون من المدح فلم يجبنى بشى ء و قال: هو ما قلت لك، قال: و قال الرّاوندى إنّه عليه السّلام مدح بعض أصحابه بحسن السيرة و أنّ الفتنة هى الّذى وقعت بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من الاختيار و الاثرة، و هذا بعيد، لأنّ لفظ أمير المؤمنين يشعر إشعارا ظاهرا بأنّه يمدح واليا ذا رعيّة و سيرة.

ثمّ ذكر الشّارح مؤيّدات أخرى لكون المراد به عمر إلى أن قال فى آخر كلامه: و هذه الصّفات إذا تأملها المنصف و أماط عن نفسه الهوى علم أنّ أمير المؤمنين لم يعن بها إلّا عمر لو لم يكن قد روى لنا توفيقا و نقلا انّ المعنى بها عمر فكيف و قد رويناه عمّن لا يتّهم فى هذا الباب، انتهى.

و قال الشارح البحرانى: إرادته لأبى بكر أشبه لارادته لعمر، لما ذكر عليه السّلام فى خلافة عمر و ذمّها به فى الخطبة المعروفة بالشقشقية، انتهى.

و أقول: أما ما قاله القطب الراوندى فاستبعاد الشارح المعتزلي له بموقعه، و كذلك ما زعمه الشارح البحرانى فانه أيضا بعيد، و تقريبه له بأنه ذمّ خلافة عمر فى خطبة الشقشقية، فيه أنه عليه السّلام ذمّ هناك خلافة أبى بكر أيضا حسبما عرفت أيضا و لو لم يكن فيها إلّا قوله عليه السّلام: فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى أرى تراثى نهبا، لكان كافيا فى الطعن و الازراء المنافى للمدح و الثناء فضلا من المطاعن و المذامّ الواردة عنه عليه السّلام فى مقامات اخر فى حقّ الأوّل كالثانى المتجاوزة عن حدّ الاحصاء و طور الاستقصاء.

و أما ما زعمه الشارح المعتزلي من أنّ المراد به عمر و مبالغته فيه و استظهاره له بما فصله فى كلامه، ففيه أنه إن كان هذا الرّجل الجلف هو المراد به و أبقينا الكلام على ظاهره على ما توهّمه الظاهر من كون عمر أهلا للأوصاف المذكورة لا غير، كان هذا الكلام مناقضا صريحا لما تقدّم عنه فى الخطبة الشقشقية من مثالب عمر و معايب خلافته، فلاحظ المقام و انظر ما ذا ترى.

بل كان منافيا لاصول مذهب الاماميّة رضوان اللّه عليهم المتلقّى عن أئمّتهم سلام اللّه عليهم و لأخبارهم المتواترة المأثورة عن أهل بيت العصمة و الطّهارة المفصحة عن كفر الأوّل و الثّاني كليهما و كونهما منشأ جميع الشّرور و المفاسد و البدعات الجارية في الامّة المرحومة إلى يوم القيامة.

قال كميت بن زيد الأسدي فيما رواه عنه في البحار من الكافي: دخلت على أبي جعفر عليه السّلام قلت: خبّرني عن الرّجلين، قال: فأخذ الوسادة و كسرها في صدره ثمّ قال: و اللّه يا كميت ما اهريق محجمة من دم و ما اخذ مال من غير حلّه و ما قلب حجر من حجر إلّا ذاك في أعناقهما، و نحوه أخبار كثيرة.

بل المستفاد من بعض الأخبار أنّ جميع الشّرور و المفاسد الواقعة في الدّنيا من ثمرات تلك الشّجرة الخبيثة، و قد مرّت طائفة منها في شرح الخطبة المأة و الخمسين.

فبعد اللّتيا و اللّتى فاللّازم على جعل المكنّي عنه عمر كما زعمه الشّارح هو صرف الجملات الاتية عن ظواهرها المفيدة للمدح و الثّناء، لتطابق اصول الاماميّة و قواعدهم المبنيّة على الذّم و الازراء، و على إبقائها على ظواهرها فلابدّ من جعل المكنّى عنه شخصا آخر له أهليّة الاتّصاف بهذه الأوصاف.

و عليه فلا يبعد أن يكون مراده عليه السّلام هو مالك بن الحرث الأشتر، فلقد بالغ في مدحه و ثنائه في غير واحد من كلماته.

مثل ما كتبه إلى أهل مصر حين ولى عليهم مالك حسبما يأتي ذكره في باب الكتب تفصيلا إنشاء اللّه.

و مثل قوله عليه السّلام فيه لما بلغ إليه خبر موته: مالك و ما مالك لو كان من جبل لكان فندا، و لو كان من حجر لكان صلدا، عقمت النساء أن يأتين بمثل مالك بل صرّح في بعض كلماته بأنّه كان له كما كان هو لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و من هذاشأنه فالبتّة يكون أهل لأن يتّصف بالأوصاف الاتية بل بما فوقها.

و الحاصل أنّه على كون المكنّى عنه عمر لا بدّ من تأويل كلامه و جعله من باب الايهام و التّورية على ما جرت عليها عادة أهل البيت عليهم السّلام في أغلب المقامات فانّهم لما رأوا من النّاس جمهورهم إلّا النّادر من خواصّ أصحابهم الافتتان بمحبة صنمى قريش، و أنّهم اشربوا قلوبهم حبّ العجلين، و ولعوا بعبادة الجبت و الطاغوت سلكوا في كلماتهم كثيرا مسلك التّورية و التقيّة حقنا لدمائهم و دماء شيعتهم، حيث لم يتمكّنوا من إظهار حقيقة الأمر.

و يشهد بذلك ما رواه في البحار من الكافي باسناده عن فروة عن أبي جعفر عليه السّلام قال: ذاكرته شيئا من أمرهما فقال: ضربوكم على دم عثمان ثمانين سنة و هم يعلمون أنّه كان ظالما فكيف يا فروة إذا ذكرتم صنميهم.

و فيه من تقريب المعارف لأبي الصّلاح في جملة كلام له قال: و رووا عن بشير بن دراكة النّبال قال: سألت أبا جعفر عليه السّلام عن أبي بكر و عمر فقال: كهيئة المستهزء به ما تريد من صنمى العرب أنتم تقتلون على دم عثمان بن عفّان فكيف لو أظهرتم البراءة منهما لما ناظروكم طرفة عين قال و رووا عن أبي الجارود قال: سئل محمّد بن عمر بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب عن أبي بكر و عمر فقال: قتلتم منذ ستّين سنة في أن ذكرتم عثمان فو اللّه لو ذكرتم أبا بكر و عمر لكان دماؤكم أحلّ عندهم من دماء السنانير.

بل كثيرا ما كانوا يتكّلمون عليهم السّلام بكلمات موهمة للمدح و الثّناء مماشاتا للنّاس و مداراتا لهم.

مثل ما روى من كتاب المثالب لابن شهر آشوب أنّ الصّادق عليه السّلام سئل عن أبي بكر و عمر، فقال: كانا إمامين قاسطين عادلين كانا على الحقّ، و ماتا عليه، فرحمة اللّه عليهما يوم القيامة، فلمّا خلى المجلس قال له بعض أصحابه: كيف قلت يا ابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقال: نعم أمّا قولي: كانا إمامين فهو مأخوذ من قوله تعالى وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ و أمّا قولي قاسطين فهو من قوله تعالى وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً و أمّا قولي: عادلين فهو مأخوذ من قوله تعالى: ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ و أمّا قولي: كانا على الحقّ، فالحقّ عليّ عليه السّلام و قولى: ماتا عليه، المراد أنّه لم يتوبا عن تظاهرهما عليه، بل ماتا على ظلمهما إيّاه، و أمّا قولي: فرحمة اللّه عليهما يوم القيامة فالمراد أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ينتصف له منهما أخذا من قوله تعالى وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ.

و إذا عرفت ذلك فاستمع لما يتلى عليك من وجوه التّورية و التأويل في فقرات كلامه فأقول و باللّه التّوفيق و العصمة.

قوله عليه السّلام (للّه بلاد فلان) و إن كان بظاهره مفيدا للمدح حسبما بيّناه في بيان اللّغة إلّا أنّه ليس بذلك، فانّ اللّام فيه كاللّام في قوله تعالى لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و الكناية عن عمر بلفظة فلان مأخوذ من قوله تعالى وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ. سَبِيلًا يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً فقد فسّر السّبيل في أخبار أهل البيت عليهم السّلام بأمير المؤمنين و الظالم بأبي بكر و فلانا بعمر.

قال عليّ بن إبراهيم القمّي في تفسيره وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ قال: الأوّل يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا قال أبو جعفر عليه السّلام يقول: يا ليتني اتّخذت مع الرسول عليّا يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا يعني الثّاني لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي يعني الولاية وَ كانَ الشَّيْطانُ و هو الثّاني كان لَقَدْ أَضَلَّنِي و روى مثله عن حمّاد عن حريز عن رجل عن أبي جعفر عليه السّلام أنّه قال يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ الاية يقول الأوّل للثّاني.

و روى عن الرّضا عليه السّلام أيضا تفسير الايتين بالأوّل و الثّاني.

و قوله (فقد قوّم الأود) و إن كان ظاهره يدلّ على أنّه أصلح و عدل ما خرج من امور المسلمين عن حدّ الاعتدال و انحرف عن السّداد، لكن المقصود به ترويجه للاعوجاج من قولهم: قامت السّوق أى نفقت و راجت، فانّ عمر لعدوله عن الصّراط المستقيم الذى هو صراط أمير المؤمنين و غصبه للخلافة قد روّج العوج عن الدّين و الانحراف عن نهج الشّرع المبين.

و يوضح ذلك ما رواه في الطرايف عن قتادة عن الحسن البصرى قال: كان يقرأ هذا الحرف صراط علىّ مستقيم، فقلت للحسن: ما معناه قال: يقول: هذا طريق عليّ بن أبي طالب و دينه طريق و دين مستقيم فاتّبعوه و تمسّكوا به فانه واضح لا عوج فيه و على إبقاء تقويم الاود على ظاهره فلا ملازمة له لمدح عمر أيضا لأنّ تقويم اعوجاج الناس و نظم أمر الرّعية إنما يكون ممدوحا شرعا إذا كان جاريا على وفق القوانين الشرعية، و أما إذا لم يجر عليها كما هو رسم الجبابرة و سلاطين الجور فلا كما يشير إلى ذلك قول أمير المؤمنين عليه السّلام في الكلام الثامن و الستّين مخاطبا لأهل الكوفة، و إنّي لعالم بما يصلحكم و يقيم اودكم و لكنّي لا أرى إصلاحكم بافساد نفسي و لقد كان عمدة نظر عمر فى أحكامه و سياساته إلى نظم أمر خلافته و استحكام أركان رياسته و إن كان مخالفا لقانون الشرع.

كما يشهد بذلك ما روته الخاصة و العامة من تسوّره حايط بيت الرّجل الذي اتّهمه بشرب الخمر حتى اعترض عليه صاحب البيت بقوله: إن كنت أخطأت في واحدة فقد أخطأت فى ثلاث قال اللّه وَ لا تَجَسَّسُوا و قد تجسّست و قال وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها و قد تسوّرت و قال لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ و ما سلّمت، على ما تقدّم تفصيلا فى شرح الفصل الثاني من الخطبة الثالثة و غير ذلك مما رووا من سيره المخالفة للشريعة، و قد ذكر الشارح المعتزلي شطرا منها فى شرح هذا الكلام.

و قوله (و داوى العمد) ظاهره أنه أصلح ما فسد من الامور و خرج عن الصّحةو السداد بمعالجات تدابيره، و باطنه أنه عالج مرضه القلبى الذي كان عليه، فقد استعير العمد الذي هو عبارة عن انشداخ سنام البعير لمرض القلب كما يستعار لمرض العشق يقال: فلان عميد القلب و معمود، قال قيس العامري فى قصيدة عشقية مشحونة بأبيات العشق و المحبة.

  • يلومونني فى حبّ ليلى عواذلو لكنّنى من حبّها لعميد

و الجامع بين المستعار منه و المستعار له كون كلّ منهما موجبا للألم و الأذى و المرض الذى كان فى قلب عمر هو المرض المزمن و الداء الدّوى أعنى مرض الشك و النفاق و معاداة النبيّ و الوصىّ عليهما السّلام فانّ قيح عداوتهما لا سيما عداوة أمير المؤمنين عليه السّلام و بغضه كان يغلى فى صدره كغلى القيح فى سنام البعير لا يكاد يندمل حتى مضى النبىّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إلى لقاء ربّه، فعالج مرضه و داوى عمده بما مهّده فى نفسه من صرف الخلافة عن أهل بيته و تغيير وصيته و إحراق بيت ابنته، و تبديل قوانين شريعته، فنال ما أبطن فى قلبه و بلغ غاية المراد و منتهى المرام.

و إلى هذا المرض اشير فى قوله تعالى وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ. يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما. يَشْعُرُونَ. فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ بِما كانُوا يَكْذِبُونَ قال أمين الاسلام الطبرسى: المراد بالمرض فى الاية الشكّ و النفاق بلا خلاف و إنما سمّى الشكّ فى الدّين مرضا لأنّ المرض هو الخروج عن حدّ الاعتدال، فالبدن ما لم تصبه آفة يكون صحيحا سويا و كذلك القلب ما لم يصبه آفة من الشكّ يكون صحيحا، و قيل: أصل المرض الفتور فهو فى القلب فتوره عن الحقّ كما أنه فى البدن فتور الأعضاء و قال فى الصافى: قوله تعالى وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ الاية أقول: كابن أبىّ و أصحابه و كالأوّل و الثاني و أضرابهما من المنافقين الذين زادوا على الكفر الموجب للختم و الغشاوة النفاق و لا سيّما عند نصب أمير المؤمنين عليه السّلام للخلافة و الامامة.

و قال أيضا قوله فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ قيل: نفاق و شكّ و ذلك لأنّ قلوبهم كانت تغلى على النّبيّ و الوصيّ و المؤمنين حقدا و حسدا، و في تنكير المرض و ايراد الجملة ظرفيّة إشارة إلى استقراره و رسوخه و إلّا لقال مرض قلوبهم.

و قوله عليه السّلام (أقام السّنة) ظاهره إقامته لسنّة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و طريقته قولا و فعلا و تقريرا و لكنّه تورية عن السّنن العمرية و هى بدعاته و أحداثه الّتي سنّها قبال سنّة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمقتضى أهوائه الفاسدة.

مثل تحريم المتعتين، و العول في الفرائض، و صلاة الضّحى و صلاة التراويح و هى فعل نوافل شهر رمضان بالجماعة، و وضع الخراج على سواد العراق، و ترتيب الجزية، و إسقاط حىّ على خير العمل من الأذان بايهامه أنّ هذه الكلمة تدعو النّاس إلى ترك الجهاد لأنّهم يزعمون إنّ الصّلاة أفضل من ساير الأعمال و لكنّ الدّاعى الحقيقي له إلى الاسقاط غير ذلك.

و هو ما ورد في رواية الصّادق عليه السّلام من أنّ عمر سمع من النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أنّ خير العمل هو ولاية عليّ بن أبي طالب فموّه على النّاس في تركه حتّى يترك، إلى غير هذه ممّا مرّ في رواية الرّوضة المتقدّمة في شرح الخطبة الخمسين فليراجع هناك، و ذكر شطرا منها الشارح المعتزلي في شرح هذا الكلام.

و قوله عليه السّلام (و خلّف الفتنة) قال الشارح البحراني: تخليفه للفتنة موته قبلها و وجه كون ذلك مدحا له هو اعتبار عدم وقوعها بسببه و في زمنه لحسن تدبيره.

و أقول: هذا ظاهره و باطنه من أمض الذّم فانّه تورية عن توريثه الفتنة العظيمة الّتي انشعبت منها جميع الفتن و هى فتنة الشّورى كما صرّح به الشّارح المعتزلي أيضا في شرح الكلام المأتين و الرّابع حسبما حكينا عنه هناك حيث قال: إنّ ما فعله عمر من أمر الشّورى سبب كلّ فتنة وقع و يقع إلى أن تنقضى الدّنيا.

و توضيحه أنّ عمر لو لم يجعل الخلافة شورى بين الستّة لما أفضى الأمر إلى عثمان و لم تقع فتنة قتله حتّى يكون الطلب بدمه عنوان خطبه 228 نهج البلاغها لوقعة صفّين و فتن بني امية الشوهاء المظلمة و لوقعة البصرة و خروج الخاطئة المشار إليها في قوله تعالى أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها و في قوله وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْياناً كَبِيراً.

ثمّ من التحكيم في صفّين نشأت فتنة المارقين و خروجهم إلى أن انجرّ إلى شهادة أمير المؤمنين و استيلاء معاوية على البلاد و إهراقه للدّماء و استحلاله للأموال و فشت المعاداة بين بني هاشم و بنى اميّة حتّى انتهت إلى الرّزء الجليل و المصيبة العظمى و الدّاهية الدّهياء المحرقة قلوب الشّيعة إلى يوم القيامة و هى وقعة الطّف و شهادة الحسين عليه السّلام و أصحابه، بل النّار الموقدة فى الطّف لاحراق خيام آل الرّسول من قبسات النّار الّتى أوقدها عمر لاحراق باب فاطمة سلام اللّه عليها.

و بالجملة فجميع هذه الفتن من ثمرات الشجرة الخبيثة الّتى غرسها عمر.

قال العلّامة الحلّى فى كتاب نهج الحقّ: روى البلادري قال: لمّا قتل الحسين كتب عبد اللّه بن عمر إلى يزيد بن معاوية لعنة اللّه عليهما و على أبيهما: أمّا بعد فقد عظمت الرّزية و جلّت المصيبة و حدث فى الاسلام حدث عظيم و لا يوم كيوم الحسين فكتب إليه يزيد: أمّا بعد يا أحمق فاننا جئنا إلى بيوت مجدّدة و فرش ممهّدة و سايد منضّدة فقاتلنا عنها، فان يكن الحقّ لنا فعن حقّنا قاتلنا، و إن كان الحقّ لغيرنا فأبوك أوّل من سنّ و ابتزّ و استأثر بالحقّ على أهله.

و قوله عليه السّلام (ذهب نقىّ الثوب) قال الشارح البحرانى استعار الثوب لعرضه و نقاه لسلامته عن دنس المذام.

و أقول: ربما يفرق بين النقى و التقى بأنّ التقى بالتاء من حسن ظاهره و النقى من حسن باطنه فيكون فى اضافة النقى إلى الثوب تورية لطيفة عن أنّ اتّصافه بالنقاوة و النزاهة إنما كان بحسب ظاهره فقط، و أما فى الباطن فقد كان مدنسا بأدناس الجاهليّة و أقذار الشّك و النّفاق و الحقد و الحسد و السّخيمة لكونه رئيس المنافقين الّذين يظهرون بأفعالهم و يقولون بأفواههم ما ليس في قلوبهم و اللّه أعلم بما يكتمون و قد وصفهم عليه السّلام في الخطبة المأة و الثالثة و التسعين بهذا الوصف أى بحسن الظاهر و خبث الباطن حيث قال في تعداد صفاتهم: قلوبهم رديّة و صفاحهم نقيّة.

و قوله عليه السّلام (قليل العيب) أراد به قلّة عيوبه الظاهرة بالاضافة إلى العيوب الكثيرة الّتي فى عثمان لأخذه بظاهر أحكام الشّريعة تخديعا للنّاس و للتّزوير و الحيلة، و أمّا فى الباطن فقد كان غريقا فى بحر العيوب مغمورا فى تيّار الاثام و الذّنوب حسبما أشرنا و نشير إليه.

و قوله عليه السّلام (أصاب خيرها و سبق شرّها) قال البحرانى أصاب ما فى الخلافة من الخير المطلوب و هو العدل و إقامة دين اللّه الّذى به يكون الثّواب الجزيل فى الاخرة و الشّرف الجزيل في الدّنيا، و سبق شرّها أى مات قبل وقوع الفتنة فيها و سفك الدّماء لأجلها.

و أقول: بل المراد به أنّه نال خير الخلافة و لذّة الرّياسة بما مهّده له أبو بكر من بساطها و صيّرها له من دون معارض و مصادم، فانقاد له الكلّ و أسلم له الجميع طوعا و كرها و حصلت له الرّياسة العامة و فتح الأمصار و نفاذ الأحكام فى الأصقاع و البلدان كمثل غيث أعجب الكفّار نباته ثمّ يهيج فتراه مصفرّا ثمّ يكون حطاما و فى الاخرة عذاب شديد.

و المراد بسبقه الشّر الشّرور و المفاسد و الفتن التي ظهرت فى زمن عثمان عليه اللعنة و النيران من حمله بنى اميّة و مروان على رقاب الناس و خضمهم مال اللّه خضم الابل نبتة الرّبيع حسبما عرفت تفصيلا فى الخطبة الشقشقية و شرحها إلى أن انجرّ الأمر إلى قتله و هلاكه، و ظهرت فى خلافة أمير المؤمنين سلام اللّه عليه و آله أجمعين من الناكثين و القاسطين و المارقين لعنة اللّه عليهم ملاء السماوات و الأرضين و قد عرفت فى شرح قوله: و خلف الفتنة أنّ جميع هذه الشرور و المفاسد من بركة البرامكة و ثمرات الشجرة الخبيثة التي غرسها عمر.

و قوله عليه السّلام (أدّى إلى اللّه طاعته و اتّقاه بحقّه) أراد به مواظبته على مراسم الطاعة و التقوى و سلوكه مسالك الزهد و العبادة، و لقد كان مجدّا فيها ظاهرا لما نذكره من النكتة، و أمّا في الباطن فلم يرفع يده كصاحبه عن الكفر و عبادة الصنم إلى أن مضى إلى سبيله.

و يشهد به ما رواه في البحار من كتاب سليم بن قيس الهلالي عن أمير المؤمنين في حديث طويل يذكر فيه شجاعته و نصرته لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و جبن الثلاثة و رعبهم عند الكريهة و القتال و ساق الحديث إلى أن قال: و لقد ناداه ابن عبد ود باسمه يوم الخندق فحاد عنه و لاذ بأصحابه حتّى تبسّم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لما رأى به من الرّعب، و قال: أين حبيبي علىّ تقدّم يا حبيبي يا عليّ و لقد قال لأصحابه الأربعة أصحاب الكتاب: الرّأى و اللّه أن ندفع محمّدا برّمته و نسلم من ذلك حين جاء العدوّ من فوقنا و من تحتنا كما قال اللّه تعالى وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِيداً، و تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا... وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً فقال صاحبه لا و لكن نتّخذ صنما عظيما نعبده لأنّا لا نأمن أن يظفر ابن أبي كبشة فيكون هلاكنا، و لكن يكون هذا الصّنم لنا ذخرا، فان ظهرت قريش أظهرنا عبادة هذا الصنم و أعلمناهم أنّا لن نفارق ديننا، و إن رجعت دولة ابن أبي كبشة كنا مقيمين على عبادة هذا الصنم و أعلمناهم أنا لن نفارق سرّا، فنزل جبرئيل فأخبر النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بذلك، ثمّ خبّرنى به رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بعد عمرو بن عبد ود، فدعاهما فقال: كم صنم عبدتما في الجاهلية فقالا: يا محمّد لا تعيّرنا بما مضى في الجاهليّة، فقال: فكم صنم تعبدا وقتكما هذا فقالا: و الذى بعثك بالحقّ نبيّا ما نعبد إلّا اللّه منذ أظهرنا لك من دينك ما أظهرنا، فقال: يا عليّ خذ هذا السّيف فانطلق إلى موضع كذا و كذا فاستخرج الصنم الذي يعبدانه فاهشمه فان حال بينك و بينه أحد فاضرب عنقه، فانكبّا على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقالا: استرنا سترك اللّه، فقلت أنا لهما أضمنا للّه و لرسوله ألّا تعبدا إلّا اللّه و لا تشركا به شيئا، فعاهدا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم على هذا،

و انطلقت حتّى استخرجت الصنم من موضعه و كسرت وجهه و يديه و جزمت رجليه ثمّ انصرفت إلى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، فو اللّه لقد عرفت ذلك في وجههما حتّى ماتا و يشعر بما قلناه ما رواه العياشى عن الصادق عليه السّلام في قوله تعالى الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ انه قال فأعداء عليّ أمير المؤمنين هم الخالدون في النار و إن كانوا فى أديانهم على غاية الورع و الزّهد و العبادة.

إلى غير هذه من الرّوايات التي لا نطيل بذكرها المفيدة لكون عبادة هذا الرّجل للّه و زهده و رياضته تزويرا و رياء و سمعة، بل الدلالة على أنه أبطن الكفر و أظهر الاسلام وصلة بذلك إلى رياسة المسلمين و السلطنة عليهم و إلى ما أضمره فى قلبه من هدم أساس الدين و تخريب سوارى اليقين ضمنا بقدر الامكان و التمكن و إلى صرف الناس و اضلالهم عن الصراط المستقيم و المنهج القويم.

فانه لو لم يسلك مسلك العبادة و الرّياضة و الزهد و القشف و الضيق على نفسه و التوسعة على غيره و ترك اللذات و الشهوات رأسا لم يتمكّن من ذلك كما لم يتمكّن عثمان منه لعدم سلوكه هذا المسلك.

و قد صرّح نفسه بهذه النكتة و أظهر هذا السر إلى بطانته المشارك له فى الكفر و الالحاد اللعين بن اللعين معاوية بن أبى سفيان فى العهد الطويل الذى رواه أصحابنا فى مؤلفاتهم و هو العهد الذى أخرجه يزيد الملعون من خزانته و أبرزه لعبد اللّه بن عمر الملعونين لما جاء إلى الشام مستصرخا فى دم الحسين عليه السّلام و ثائرا فيه، فسكّته بذلك العهد الذى كان بخطّ أبيه عمر فانه بعد ما كتب فيه إلى معاوية صريحا كفره و إلحاده و بقاءه على عبادة اللّات و العزّى و تكذيبه للرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و لما جاء به و نسبته له إلى السحر و أبرز عداوته المكنونة له صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و آله و شرح صرفه الخلافة بتدبيراته و حيله عن وصيّه كتب فيه ما عين لفظه:

فبطل سحره- يعني سحر محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و خاب سعيه و علاها ابو بكر و علوتها بعده و أرجو أن تكونوا معاشر بني أميّة عيدان أطنابها، فمن ذلك قد ولّيتك و قلّدتك إباحة ملكها، و عرفتك فيها و خالفت قوله فيكم، و ما ابالى من تعريف شعره و نثره أنّه قال يوحى إلىّ منزل من ربّي فى قوله: و الشّجرة الملعونة فى القرآن فزعم أنّها أنتم يا بنى اميّة فبيّن عداوته حيث ملك كما لم يزل هاشم و بنوه أعداء بنى عبد شمس و أنا مع تذكيري إباك يا معاوية و شرحى لك ما قد شرحته ناصح لك و مشفق عليك من ضيق عطنك و حرج صدرك و قلّة حلمك أن تعجل فيما وصيّتك به و مكّنتك منه من شريعة محمّد و أمّته أن تبدى لهم مطالبته بطعن أو شماتة بموت أو ردّا عليه فيما أتى به أو استصغارا لما أتى به فتكون من الهالكين، فتخفض ما رفعت و تهدم ما بنيت، و احذر كلّ الحذر حيث دخلت على محمّد مسجده و منبره و صدّق محمّدا فى كلّ ما أتى به و أورده ظاهرا، و أظهر التحرّز و الواقعة فى رعيتك و أوسعهم حلما و أعمّهم بروايح العطايا، و عليك باقامة الحدود فيهم و تصفيف الجناية منهم، لسبا محمّد من مالك و رزقك و لا ترهم أنك تدع للّه حقّا و لا تنقص فرضا و لا تغيّر لمحمد سنّة فتفسد علينا الامّة بل خذهم من مأمنهم و اقتلهم بأيديهم و أيّدهم بسيوفهم و تطاولهم و لا تناجزهم، و لن لهم و لا تبخس عليهم، و افسح لهم فى مجلسك و شرّفهم فى مقعدك، و توصّل إلى قتلهم برئيسهم و أظهر البشر و البشاشة، بل اكظم غيظك، و اعف عنهم يجبّوك و يطيعوك، فما آمن علينا و عليك شورة علىّ و شبليه الحسن و الحسين، فان أمكنك فى عدّة من الامة فبادر و لا تقنع بصغار الأمور، و اقصد بعظيمها و احفظ وصيّتى اليك و عهدى و اخفه و لا تبده، و امتثل أمرى و نهيى، و انهض بطاعتي و إيّاك و الخلاف علىّ و اسلك طريق أسلافك، و اطلب بثارك و اقتصّ آثارهم فقد أخرجت إليك بسرّى و جهرى، و شفّعت هذا بقولي:

  • معاوي إنّ القوم جلّت أمورهمبدعوة من عمّ البريّة بالوتر
  • صبوت إلى دين لهم فأرابنيفأبعد بدين قد قصمت من ظهرى

إلى أن قال:

  • توسل إلى التخليط في الملّة التيأتانا به الماضي و المموّه بالسحر
  • و طالب بأحقاد مضت لك مظهرالعله دين عمّ كلّ بنى النفر
  • فلست تنال الثار الابد منهمفتقتل بسيف القوم جند بنى عمر

فقد تحصّل بما ذكرنا كلّه أنّ طاعة الرّجل و رياضته و تضييقه على نفسه و توفيره الفئ و الغنايم على غيره لم يكن إلّا خديعة و مكيدة و إطفاء لنور اللّه و هدما لأساس الاسلام و إغواء للمسلمين.

كالشيطان الذي أراد إضلال عابد بني إسرائيل و إغواءه فتقرّب إليه من جهة البرّ و العبادة لما يئس من ساير العبادات فانطلق إلى منزله فأقام حذاءه يصلّى و كان العابد ينام و الشّيطان لا ينام، و هو يستريح و الشيطان لا يستريح، فتحوّل إليه العابد و قد تقاصرت إليه نفسه و استصغر عمله، فقال يا عبد اللّه بأيّ شي ء قويت على هذه الصّلاة، فلم يجبه، ثمّ عاد إليه فلم يجبه، ثم عاد إليه فقال: إنّي أذنبت ذنبا و أنا تائب منه فاذا ذكرت الذّنب قويت عليها، فاغترّ العابد المسكين بما أتى به من الصّلاة، فلم يجبه، ثمّ عاد إليه فلم يجبه، ثم عاد إليه فقال: إنّي أذنبت ذنبا و أنا تائب منه فاذا ذكرت الذّنب قويت عليها، فاغترّ العابد المسكين بما أتى به من الصّلاة على أن يأتي بفاحشة و يتوب منها فتوصّل بكثر صلاته إلى إضلاله.

و هكذا كان حال الاعرابي الجلف فمثله كما قال اللّه تعالى وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ. يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ إِلَّا أَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُرُونَ- إلى قوله- وَ إِذا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قالُوا آمَنَّا وَ إِذا خَلَوْا إِلى شَياطِينِهِمْ قالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُنَ. اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ هذا.

و قوله (رحل و تركهم في طرق متشعّبة لا يهتدى فيها الضّال و لا يستيقن المهتدى) قال الشارح البحراني: إنّ المراد رحيله إلى الاخرة تاركا للناس بعده في طرق متشعّبة من الجهات لا يهتدى فيها من ضلّ عن سبيل اللّه، و لا يستيقن المهتدي في سبيل اللّه انّه على سبيله، لاختلاف طرق الضّلال و كثرة المخالف له إليها.

أقول: هذا ظاهر معنى الكلام و أمّا باطنه فهو أنّ الأعرابي الجلف رحل عن الدّنيا و ترك النّاس حيارى و أوقعهم بما أبدعه من سننه و سيره و بدعاته و حيله و مكايده و تمويهاته في الفتنة و الضّلال و الخزى و النكال، لا سيّما ما قرّره من الشّورى و جعلها بين السّتة أوجب تفرّق النّاس عن الصّراط المستقيم أيادى سبا و أيدى سبا.

فمنهم من قد كان اشرب قلبه حبّ الشيخين و استحوذ عليه الشيطان فأنساه ذكر ربّه فضلّ عن السّبيل المقيم و هوى أسفل درك الجحيم.

و منهم من كان طالبا للهداية إلّا أنّه نظر إلى اختلاف طرق الضّلال و الهدى و كثرة السالكين إلى الأولى و قلّتها إلى الاخرى فبقى تائها متحيّرا بين السّبيلين فلم يتمكّن من تحصيل السّبيل و رفع الشك و التّحير من البين كما أشار إلى ذلك في الخطبة الخمسين بقوله: إنما بدء وقوع الفتن أهواء تتّبع و أحكام تبتدع يخالف فيها كتاب اللّه و يتولّى عليها رجال رجالا على غير دين اللّه، فلو أنّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم يخف على المرتادين و لو أنّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه ألسن المعاندين، و لكن يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فهنالك يستولي الشيطان على أوليائه و ينجو الّذين سبقت لهم من اللّه الحسنى و الحاصل أنّ عمر بتلبيسه الحقّ بالباطل و الباطل بالحقّ و خلطه الصّالح بالسّي ء و ايقاعه الاشتباه بينهما أوقع النّاس في الشكّ و الضّلال خصوصا جعله أمير المؤمنين و باب علم النّبيين قرينا للخمسة الالواد، و ترشيحه كلّا منهم بأهليّة الخلافة ألقى التفرقة بين الامّة و شقّ عصا الجماعة و اختلف بذلك الاراء و تشتّت الأهواء و تشعّب الطّرق و تفرّقت السبل.

و يدلّ على ذلك صريحا ما نقله العلامة الحلّي في كتاب نهج الحقّ من كتاب العقد لابن عبد ربّه أنّ معاوية قال لابن أبي الحصين: أخبرني ما الّذي شتّت أمرالمسلمين و جماعتهم و فرّق ملأهم و خالف بينهم فقال: قتل عثمان، قال: ما صنعت شيئا قال: فسير عليّ عليه السّلام إليك قال ما صنعت شيئا قال: ما عندى غير هذا يا أمير المؤمنين فقال: فأنا اخبرك أنّه لم يشتّت بين المسلمين و لا فرّق أهواءهم الّا الشّورى الّتي جعلها عمر في ستّة.

ثمّ فسّر معاوية ذلك في آخر الحديث فقال: لم يكن من الستّة رجل إلّا رجاها لنفسه و رجاها لقومه و تطلّعت إلى ذلك أنفسهم و لو أنّ عمر استخلف كما استخلف أبو بكر ما كان في ذلك اختلاف، انتهى.

فقد تحصّل بما ذكرنا كلّه أنّ المراد بتركه لهم في طرق متشعّبة اثارته الفتنة العامة بين المسلمين و الضلالة العمياء التي لم ينج منها أحد الّا المخلصين فانّ عباد اللّه المخلصين ليس له سلطان عليهم كأخيه الشيطان اللعين و إنما سلطانه على الذين يتولّونه و هم به مقتدون، و هو الهادى و أنّهم المهتدون، لعنه اللّه و من تبعه من الملعونين المردودين.

تنبيهان

الاول

اعلم أنّ الشارح المعتزلي قد أطال الكلام في شرح هذا الكلام لأمير المؤمنين عليه السّلام و ذكر من مناقب عمر على زعمه و مثالبه و مطاعنه و الأخبار العامية الواردة في شأنه و من سيره و أخلاقه و كلماته فصلا طويلا أورث الاطناب المملّ للناظرين حتى صار شرح هذا الكلام مجلّدا منفردا من مجلّدات شرحه للنهج و هو المجلّد الثاني عشر منه.

و لما رأيت أنّ نقل ما أتى به و جرحه و الاعتراض عليه حسبما جرت عليه عادتنا في الشرح يحتاج إلى مجلّد مستقلّ و بسط بسيط يشمئزّ منه الطباع و يملّ الأذهان طوينا عن التعرّض له كشحا و لكنّى أقول إجمالا: أما سير عمر و أخلاقه و أطواره فالعمر أعزّ و أنفس من أن يصرف إلى ذكرها و يضيع في بيان مثلها.

و أمّا مطاعنه و مثالبه فهى صحيحة لا ريب فيها و أجوبة قاضي القضاة عنها مندفعة بما اعترض به المرتضى عليها في الشافي حسبما حكاه تفصيلا.

و أمّا مناقشة الشّارح في بعض تلك الاعتراضات فقد رواها العلامة المجلسي «ره» في مجلّد الفتن من البحار و لا حاجة لنا إلى نقلها و من أراد الاطلاع عليها فليراجع إلى محالّه الّتي نبّهنا عليها.

و أمّا الأحاديث الّتي رواها في فضل عمر موضوع خطبه 228 نهج البلاغهة مجهولة مجعولة، و آثار الوضع عليها ظاهرة واضحة و قد مرّ الاشارة إلى بعضها في شرح الكلام المأتين و التاسع نعم قد ذكر الشارح في تضاعيف كلامه في المقام أخبارا عاميّة صريحة في حقيّة خلافة أمير المؤمنين عليه السّلام و بطلان خلافة غيره، و اتبعها بكلام طويل جرى بينه و بين النّقيب أبي جعفر و هو كلام لطيف كاشف عن سوءات عمر و فضايحه و عن كفره و نفاقه و كونه في مقام الاعتراض على ما يقوله رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و المعارضة له و عن أنّ عمدة نظره فيما أسّسه و أتى به إنّما كانت إلى حبّ السلطنة و الرّياسة لا الاشفاق على الاسلام و الامّة كما يزعمه العامّة، فأحببت نقل هذا الكلام على طوله لأنّه من لسان من هواه مع عمر أثبت و أقوى و ألذّ و أحلى فأقول: قال الشّارح بعد ما ذكر طائفة من الأخبار الدّالة على خلافة أمير المؤمنين ما هذا لفظه: سألت النّقيب أبي «أباظ» جعفر يحيى بن محمّد بن أبي زيد و قد قرأت عليه هذه الأخبار فقلت له: ما أراها إلّا تكاد تكون دالّة على النّص و لكنّي أستبعد أن يجتمع الصحابة على دفع نصّ رسول اللّه على شخص بعينه كما استبعدنا من الصحابة على ردّ نصّه على الكعبة و شهر رمضان و غيرهما من معالم الدّين.

فقال: أبيت إلّا ميلا إلى المعتزلة.

ثمّ قال: إنّ القوم لم يكونوا يذهبون إلى أنّها من معالم الدّين و انّها جارية مجرى العبادات الشرعية كالصّلاة و الصّوم و لكنّهم كانوا يجرونها مجرى الامورالدّنيويّة مثل تأمير الأمراء و تدبير الحروب و سياسة الرّعية و ما كانوا بهذا الأمر و أمثال هذا من مخالفة نصوصه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إذا رأوا المصلحة في غيرها ألا تراه كيف نصّ على إخراج أبي بكر و عمر في جيش اسامة و لم يخرجا لما رأيا أنّ في مقامهما مصلحة للّه و له صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و للملّة و حفظا للبيضة و دفعا للفتنة.

و قد كان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يخالف و هو حىّ في أمثال ذلك فلا ينكره و لا يرى به بأسا.

أ لست تعلم أنّه نزل في غزوة بدر منزلا على أن يحارب قريشا فيه فخالفته الأنصار و قالت له: ليس الرأى في نزولك هذا المنزل فاتركه و أنزل في منزل كذا فرجع إلى آرائهم.

و هو الّذي قال للأنصار عام قدم إلى المدينة: لا توبروا النّخل، فعملوا على قوله فخاست نخلهم في تلك السّنة و لم تثمر حتّى قال لهم أنتم أعرف بأمر دنياكم و أنا أعرف بأمر دينكم و هو الذى أخذ الفداء من اسارى بدر فخالفه عمر فرجع إلى تصويب رأيه بعد أن فات الأمر و خلص الاسارى و رجعوا إلى مكّة.

و هو الّذي أراد أن يصالح الأحزاب على ثلث تمر المدينة فرجعوا عنه فأتى سعد بن معاذ و سعد بن عبادة و خالفاه فرجع إلى قولهما.

و قد كان قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لأبي هريرة: اخرج فناد في الناس من قال لا إله إلّا اللّه مخلصا بها قلبه دخل الجنّة، فأخبر أبو هريرة عمر بذلك فدفعه في صدره حتى وقع على الأرض فقال: لا تقلها فانّك إن تقلها يتكلوا عليها و يدعوا العمل فأخبر أبو هريرة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بذلك فقال: لا تقلها و خلّهم يعملون فرجع إلى قول عمر.

و قد أطبقت الصّحابة إطباقا واحدا على ترك كثير من النصوص لما رأوا المصلحة في ذلك كاسقاطهم سهم ذوى القربى و إسقاطهم سهم المؤلفة قلوبهم و هذان الأمران أدخل في باب الدّين منهما في باب الدّنيا.

و قد عملوا بارائهم امورا لم يكن لها ذكر في السنّة، كحدّ الخمر فانهم عملوه اجتهادا و لم يحدّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شاربى الخمر و قد شربها الجمّ الغفير في زمانه بعد نزول آية التحريم، و لقد كان أوصاهم في مرضه أن اخرجوا نصارى نجران من جزيرة العرب فلم يخرجوهم حتّى مضى مدة من خلافة عمر و عملوا في أيام أبي بكر برأيهم في ذلك و استصلاحهم، و هم الّذين هدموا المسجد بمدينة و حوّلوا المقام بمكّة و عملوا بمقتضى ما يغلب في ظنونهم من المصلحة و لم يقفوا مع موارد النّص حتى اقتدى بهم الفقهاء من بعد، فرجّح كثير منهم القياس على النص حتى استحالت الشريعة و صار أصحاب القياس أصحاب شريعة جديدة.

قال النقيب: و اكثر ما كانوا يعملون بارائهم فيما يجرى مجرى الولايات و التأمير و التدمير و تقرير قواعد الدّولة و ما كانوا يقفون مع نصوص رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و تدبيراته اذا رأوا المصلحة في خلافها، كانهم يقيدون نصوصه المطلقة بقيد غير مذكور لفظا و لأنهم كانوا يفهمونه من قراين أحواله و تقدير ذلك القيد افعلوا كذا إن رأيتموه مصلحة.

فأما مخالفتهم فيما هو محض الشرع و الدّين و ليس بمتعلق بامور الدّنيا، فانه يقل جدّا نحو أن يقول: الوضوء شرط في الصلاة، فيجمعوا على ردّ ذلك و يجيزوا الصلاة من غير وضوء، أو يقول: صوم شهر رمضان واجب، فيطبقوا على مخالفة ذلك و يجعلوه شوالا عوضا عنه، فانه بعيد إذ لا غرض لهم فيه و لا يقدرون على اظهار مصلحة عثروا عليها خفيت عنه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

و القوم الذين كانوا قد غلب على ظنونهم أنّ العرب لا تطيع عليا، فبعضها للحسد، و بعضها للوتر و الثار، و بعضها لاستحداثهم سنه عليه السّلام، و بعضها لاستطالته عليهم و رفعه عنهم، و بعضها كراهية اجتماع النبوة و الخلافة في بيت واحد، و بعضها للخوف من شدة وطئه و شدته في دين اللّه، و بعضها لرجاء تداول قبايل العرب الخلافة اذا لم يقتصر بها على بيت مخصوص عليه فيكون رجاء كل حىّ لوصولهم إليها ثابتامستمرّا، و بعضها يبغضه لبغضهم من قرابته لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هم المنافقون من النّاس و من في قلبه زيغ من أمر النّبوة.

فأصفق الكلّ اصفاقا واحدا على صرف الأمر لغيره، فقال رؤساؤهم بانّا خفنا الفتنة و علمنا أنّ العرب لا تطيعه و تتركه و تأوّلوا عند أنفسهم النّص و قالوا إنّه النّص و لكن الحاضر يرى ما لا يرى الغايب و الغايب قد يترك لأجل المصلحة الكليّة.

و أعانهم إلى ذلك مسارعة الأنصار إلى ادّعائهم الأمر و إخراجهم سعد بن عبادة من بيته و هو مريض لينصبوه خليفة فيما زعموا، و اختلط النّاس و كثر الخبط و كادت الفتنة أن يضطرم نارها فوثب رؤساء المهاجرين و بايعوا ابا بكر و كانت فلتة كما قال قائلهم و زعموا أنّهم أطفئوا نائرة الأنصار.

فمن سكت من المسلمين و اغضى و لم يتعرض فقد كفاهم أمر نفسه، و من قال سرّا أو جهرا أو فلانا قد كان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ذكره أو نصّ عليه أو أشار إليه أسكتوه في الجواب بأنّا بادرنا إلى عقد البيعة مخافة الفتنة.

و اعتذروا عنده ببعض ما تقدّم، إما أنّه حديث السّن، أو تبغّضه للعرب لأنّه وترها و سفك دماءها، أو لأنّه صاحب زهو و تيه، أو كيف يجتمع الخلافة و النبوّة في غرس واحد.

بل قد قالوا في العذر ما هو أقوى منها و آكد قالوا: أبو بكر أقوى على هذا الأمر منه لا سيّما و عمر يعضده و يساعده و العرب يحبّ ابا بكر و يعجبها لينه و رفقه و هو شيخ مجرّب للأمور لا يحسده أحد و لا يحقد عليه أحد و لا يبغضه أحد، و ليس بذى شرف فى النسب فيشمخ على النّاس بشرفه، و لا ذى قربى من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فيدلّ بقربه و دع ذا كلّه فانّه فضل مستغنى عنه.

قالوا: لو نصبنا عليّا ارتدّ النّاس عن الاسلام و عادت الجاهليّة كما كانت فأيّما أصلح في الدّين الوقوف مع النّص المفضى إلى ارتداد الخلق و رجوعهم إلى الأصنام و الجاهلية أم العمل بمقتضى الأصلح و استبقاء الاسلام و استدامة العمل بالدّين و إن كان فيه مخالفة النّص قال: و سكت النّاس عن الانكار لأنّهم كانوا متفرّقين.

فمنهم من هو مبغض شانئ لعليّ فالذى ثمّ من صرف الأمر عنه قرّة عينه و برد فؤاده.

و منهم ذو الدّين و صحّة اليقين إلّا أنّه لما رأى كبراء الصحابة قد اتّفقوا على صرف الأمر عنه ظنّ أنهم إنما فعلوا ذلك خلاف النصّ من رسول اللّه بنسخ ما قد كان سمعه من النصّ على أمير المؤمنين لا سيما ما رواه أبو بكر من قول النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم الأئمة من قريش، فانّ كثيرا من الناس توهموا أنه ما ينسخ النصّ الخاص و أنّ معنى الخبر أنكم مجازون في نصب إمام من قريش من أىّ بطون قريش كان فانه يكون إماما.

و اكد أيضا في نفوسهم رفض النصّ الخاصّ ما سمعوه من قول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما رواه «رءاه ظ» المسلمون حسنا فهو عند اللّه حسن، و قوله: سألت اللّه أن لا يجمع امتي على ضلال فأعطانيها فأحسنوا الظنّ بعاقدى البيعة و قالوا: هؤلاء أعرف بأغراض رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من كلّ أحد فأمسكوا و كفّوا عن الانكار.

و منهم فرقة اخرى و هم أكثرون الأعراب و جفاة طغام أتباع كلّ ناعق يميلون مع كل ريح، فهؤلاء مقلّدون لا يسألون و لا ينكرون و لا يبحثون و هم مع امرائهم و ولاتهم لو أسقطوا عنهم الصّلاة الواجبة لتركوها.

فلذلك محق النصّ و خفى و درس و قويت كلمة العاقدين لبيعة أبي بكر.

و قواها زيادة على ذلك اشتغال عليّ و بني هاشم برسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اغلاق بابهم عليهم و تخليتهم الناس يعملون ما شاءوا و أحبّوا من غير مشاركة لهم فيما هم فيه، لكنهم أرادوا استدراك ذلك بعد ما فات، و هيهات الفايت لا رجعة له.

و أراد علىّ بعد ذلك نقض البيعة فلم يتم له ذلك، و كانت العرب لا ترى الغدر و لا ينقض البيعة صوابا كانت أو خطاء، و قد قالت له الأنصار و غيرها: أيها الرّجل لو دعوتناإلى نفسك قبل البيعة لما عدلنا بك أحدا و لكنا قد بايعنا فكيف السبيل إلى نقض البيعة بعد وقوعها.

قال النّقيب: و ممّا جرء عمر على بيعة أبي بكر و العدول عن عليّ عليه السّلام مع ما كان يسمعه من الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في أمره أنه أنكر مرارا على رسول اللّه أمورا اعتمدها فلم ينكر عليه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إنكاره بل رجع في كثير منها إليه أشار عليه بأمور كثيرة نزل القرآن فيها بموافقته فأطمعه ذلك في الاقدام على اعتماد كثير من الامور التي كان يرى فيها المصلحة ممّا هى خلاف النّص.

و ذلك نحو إنكاره الصّلاة على عبد اللّه بن ابيّ المنافق، و إنكاره فداء اسارى بدر، و إنكاره عليه تبرّج نسائه للنّاس، و إنكاره قضية الحديبية، و إنكاره أمان العباس لأبي سفيان بن حرب، و إنكاره واقعة أبي حذيفة بن عتبة، و إنكاره أمره صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالنداء من قال: لا إله إلا اللّه دخل الجنّة، و إنكاره أمره صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بذبح النّواضح، و إنكاره على النساء هيبتهنّ له دون رسول اللّه إلى غير ذلك من أمور كثيرة تشتمل عليها كتب الحديث.

و لو لم يكن إلّا إنكاره قول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في مرضه: ائتوني بدواة و كتب أكتب لكم ما لا تضلّون بعدي، و قوله ما قال و سكوت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عنه و أعجب الأشياء أنّه قال ذلك اليوم: حسبنا كتاب اللّه، فافترق الحاضرون من المسلمين في الدّار فبعضهم يقول: القول ما قال عمر، فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و قد كثر اللغط و علت الأصوات: قوموا عنّى فما ينبغي لنبيّ أن يكون عنده هذا التّنازع.

فهل بقى للنبوّة مزيّة أو فضل إذا كان الاختلاف قد وقع بين القولين و ميل المسلمين بينهما فرجّح قوم هذا و قوم هذا أ فليس ذلك دالا على أنّ القوم سوّوا بينه و بين عمر و جعلوا القولين مسألة خلاف ذهب كلّ فريق منهم إلى نصرة واحد منهما كما يختلف اثنان من عرض المسلمين في بعض الأحكام فينصر قوم هذا و ينصر ذاك آخرون فمن بلغت قوّته و همّته إلى هذا كيف ينكر منه أن يبايع أبا بكر لمصلحة رآها و يعدل عن النّص و من الّذي ينكر عليه ذلك و هو في القول الّذى قاله للرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في وجهه غير خائف من الأنصار و لا أنكر عليه رسول اللّه و لا غيره و هو أشدّ من مخالفة النّص في الخلافة و أفظع و أشنع.

قال النّقيب: على أنّ الرّجل ما أهمل أمر نفسه بل أعدّ أعذارا و أجوبة.

و ذلك لأنّه قال لقوم عرضوا له الحديث النّص أنّ رسول اللّه رجع عن ذلك باقامته ابا بكر في الصّلاة مقامه و أوهمهم أنّ ذلك جار مجرى النّص عليه بالخلافة، و قال يوم السّقيفة: أيّكم يطيب نفسا أن يتقدّم قدمين قدّمهما رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في الصّلاة.

ثمّ أكّد ذلك بأن قال لأبي بكر و قد عرض عليه البيعة: أنت صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في المواطن كلّها شدّتها و رخاتها، رضيك لديننا أفلا نرضاك لدنيانا.

ثمّ عاب عليّا بخطبة بنت أبي جهل فأوهم أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كرهه لذلك و وجد عليه و أرضاه عمرو بن العاص فروى حديثا افتعله و اختلقه على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: سمعته يقول: إنّ آل أبي طالب ليسوا لي بأولياء إنّما وليّي اللّه و صالح المؤمنين فجعلوا ذلك كالناسخ لقوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من كنت مولاه فهذا مولاه.

قلت للنقيب: أيصحّ النّسخ في مثل هذا أليس هذا نسخا للشي ء قبل تقضّى وقته فقال: سبحان اللّه من أين تعرف العرب هذا و أنّى لها أن يتصوّره فضلا عن أن تحكم بعدم جوازه فهل يفهم حذاق الأصوليّين هذه المسألة فضلا عن حمقى العرب هؤلاء قوم ينخدعون بأدنى شبهة و يستمالون بأضعف سبب و يبنى الامور معهم على ظواهر النّصوص و أوائل الأدلّة و هم أصحاب جمل و تقليد لا أصحاب تفصيل و نظر.

قال: ثمّ أكّد حسن ظنّ النّاس بهم أن خلعوا أنفسهم عن الأموال و زهدوا في

في متاع الدّنيا و زخرفها و سلكوا مسلك الرّفض لزينتها و الرّغبة و القناعة بالتّطفيف النّزر منها و أكلوا الخشن و لبسوا الكرابيس.

و لمّا ألقت إليهم أفلا ذ كبدها وفّروا الأمول على النّاس و قسّموها بينهم لم يتدنّسوا منها بقليل و لا كثير فمالت إليهم القلوب و أحبّتهم النّفوس، و حسنت فيهم الظنّون و قال من كانت في نفسه شبهة منهم أو وقفة في أمرهم: لو كانت هؤلاء قد خالفوا النّص لهوى أنفسهم لكانوا أهل الدّنيا و بسط عليهم الميل إليها و الرغبة فيها و الاستيثار بها، و كيف يجمعون على أنفسهم بين مخالفة النصّ و ترك لذّات الدنيا و ماربها، فيخسروا الدّنيا و الاخرة، و هذا لا يفعله عاقل و ذو لباب و آراء صحيحة.

فلم يبق عند أحد شكّ في أمرهم و لا ارتياب لفعلهم و ثبت العقائد على ولائهم و تصويب أفعالهم و نسو الذّة الرّياسة و أن أصحاب الهمم العالية لا يلتفتون إلى الماكل و المشرب و المنكح و إنّما يريدون الحكم و الرياسة و نفوذ الأمر كما قال الشاعر:

  • و قد رغبت عن لذّة المال أنفسو ما رغبت عن لذّة الأمر و النهى

قال: و الفرق بين الرّجلين و بين الثالث ما اصيب الثالث و قتل تلك القتلة و خلعه النّاس و حصروه و ضيّقوا عليه بعد أن توالي إنكارهم أفعاله في وجهه و فسّقوه و ذلك لأنّه استأثر هو و أهله بالأموال و انغمسوا فيها و استبدّوا بها فكانت طريقته و طريقتهم مخالفة لطريقى الأوّلين، فلم تصبر العرب على ذلك.

و لو كان عثمان سلك مسلك عمر فى الزّهد و جمع النّاس، و ردع الأمراء و الولاة عن الأهوال، و تجنب استعمال أهل بيته، و وفّر أعراض الدّنيا و ملاذها و شهواتها على الناس زاهدا فيها تاركا لها معرضا عنها لما ضرّه شي ء قطّ و لا أنكر عليه أحد قطّ و لو حوّل الصّلاة من الكعبة إلى بيت المقدس بل لو أسقط عن الناس إحدى الصلاة الخمس و اقتنع منهم بأربع.

و ذلك لأنّ همم الناس مصروفة إلى الدّنيا و الأموال فاذا وجدوها سكتوا و إذا نفدوها هاجوا و اضطربوا.

أ لست ترى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كيف قسّم قسايم هو اذن على المنافقين و على أعدائه الّذين يتمنّون قتله و موته و زوال دولته فلمّا اعطوه أحبّوه إمّا كلّهم أو أكثرهم، و من لم يحبّه منهم بقلبه جاهله و داره و كفّ عن إظهار عداوته و الاجلاب عليه.

و لو أنّ أمير المؤمنين عليه السّلام صانع أصحابه بالمال و إعطاء الوجوه و الرّؤساء لكان أمره إلى الانتظام أقرب، و لكنّه رفض جانب التّدبير الذي بنوا و آثر لزوم الدّين و تمسّك بأحكام الشّريعة، و الملك أمر آخر غير الدّين فاضطرب عليه أصحابه و هرب كثير منهم إلى عدوّه.

قال الشّارح المعتزلي: و قد ذكرت في هذا الفصل خلاصة ما حفظته عن النقيب أبي جعفر و لم يكن إماميّ المذهب و لا كان يبرء من السّلف و لا يرتضى قول المسرفين من الشّيعة، و لكنّه كلام أجراه على لسانه البحث و الجدل بيني و بينه على أنّ العلوى لو كان كراميّا لابدّ أن يكون عنده نوع من تعصّب و ميل على الصحابة و إن قلّ، انتهى.

و أقول: للّه درّ النقيب فلقد أجاد فيما أفاد و جانب العصبية و العناد و أبان عن مخّ ما يقوله الفرقة الحقّة الامامية و تذهب إليه و تدين به ببيان ليس فوقه بيان، و قد اتّضح بما ذكره كلّ الوضوح أنّ عمر كان دائما في مقام المعارضة لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و الطعن و الازراء عليه و الرّد لأقواله و أفعاله في حياته صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بعد موته، و أنه أنكر النصّ على خلافة أمير المؤمنين عليه السّلام و أوّله بتأويلات سخيفة بأحاديثه المختلقة المجعولة و معاذيره الباطلة، كما اتّضح أنّ نكتة زهده في الدّنيا إنما كانت حبّ الملك و الرّياسة و نفوذ الأمر لا الزّهد الحقيقي الذي أوهمه للناس و ظنه في حقّه الهمج الرّعاء، فويل له ثمّ ويل له من ديّان يوم الدّين، و لعنة اللّه على جميع الظالمين و الغاصبين لحقّ آل محمّد سلام اللّه عليهم أجمعين

التنبيه الثاني

قد ظهر لك بما حققناه و اتّضح لك كلّ الوضوح أن هذا الكلام الذي نحن في شرحه إن كان نظره عليه السّلام فيه إلى عمر فليس هو ثنإله كما توهّمه الشارح المعتزلي و غيره، و إن كان إشارة إلى أبي بكر كما زعمه الشارح البحراني فلا يكون ثناء له أيضا.

و أقول تأكيدا لهذا المعنى: كيف يمكن أن يمدحهما أمير المؤمنين مع ما صدر عنهما من الالحاد و الارتداد و الشّقاق و النّفاق و المحادّة للّه عزّ و جلّ و لرسوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و لأوليائه عليهم السّلام و اتيانه من الكبائر و الجرائر العظيمة الّتي لا يحصيها الألسنة و الأفواه و لا يحيط بها الدّفاتر و الأقلام و قد أفصح عنها أئمّتنا الأطهار في أخبارهم و صرّح بها علماؤنا الأبرار في زبرهم و آثارهم.

و أوّل من أبدى سوآتهما بعد اللّه و بعد رسوله هو أمير المؤمنين عليه السّلام فاحتذى حذوه ذرّيته البررة و شيعته الطيّبة و سلكوا مسلكه و كلماته المتضمّنة للعنهما و الطّعن و القدح و الازراء عليهما و التّظلم و الشكوى منهما في النّهج و غيره كثيرة جدّا.

و أكثرها احتواء لذلك دعاؤه المعروف بدعاء صنمى قريش الّذى كان يواظب عليه السّلام عليه في قنوته و ساير أوقاته، و قد رواه غير واحد من أصحابنا قدّس اللّه أرواحهم في مؤلّفاتهم، و أحببت نقله هنا لكونه أنقض لظهر النّاصبين و أرغم أنف المعاندين و أبطل لزعم من توهّم ثناء أمير المؤمنين لهذين الذين لا حريجة لهما في الدّين.

فأقول و باللّه التوفيق: في كتاب البلد الأمين و جنّة الأمان الواقية المشتهر بالمصباح للشّيخ العالم الفاضل الكامل إبراهيم بن علي بن الحسن بن محمّد الكفعمى رضى اللّه عنه إنّ هذا الدّعاء رفيع الشّأن عظيم المنزلة، و رواه عبد اللّه بن عبّاس عن عليّ عليه السّلام أنّه كان يقنت به و قال: إنّ الدّاعي به كالرّامي مع النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في بدر و احد و حنين بألف ألف سهم و هو:

اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد و العن صنمى قريش وجبتيها و طاغوتيها و افكيها و ابنتيها اللّذين خالفا أمرك، و أنكرا وحيك و جحدا أنعامك، و عصيا رسولك، و قلّبا دينك، و حرّفا كتابك، و عطلا أحكامك، و أبطلا فرائضك، و ألحدا في آياتك و عاديا أولياءك، و واليا أعداءك، و خرّبا بلادك، و أفسدا عبادك.

اللّهمّ العنهما و اتباعهما و أولياءهما و أشياعهما و محبّيهما فقد أخربا بيت النبوّة و ردما بابه و نقضا سقفه، و ألحقا سماءه بأرضه و عاليه بسافله، و ظاهره بباطنه، و استأصلا أهله، و أبادا أنصاره، و قتلا أطفاله، و أخليا منبره من وصيّه، و داريا علمه، و جحدا إمامته، و أشركا بربّهما، فعظّم ذنبهما، و خلّدهما في سقر، و ما أدريك ما سقر لا تبقى و لا تذر.

اللّهمّ العنهم بعدد كلّ منكر أتوه، و حقّ أخفوه، و منبر علوه، و مؤمن ارجوه، و منافق ولوه، و ولىّ آذوه، و طريد آووه، و صادق طردوه، و كافر نصروه و إمام قهروه، و فرض غيّروه، و أثر أنكروه، و شرّ آثروه، و دم أراقوه، و خبر بدّلوه، و كفر نصبوه، و إرث غصبوه، و في ء اقتطعوه، و سحت أكلوه، و خمس استحلّوه، و باطل أسّسوه، و جور بسطوه، و نفاق أسرّوه، و غدر أضمروه، و ظلم نشروه، و وعد أخلفوه، و أمان خانوه، و عهد نقضوه، و حلال حرّموه، و حرام أحلّوه، و بطن فتقوه، و جنين أسقطوه، و ضلع دّقوه، و صكّ مزقوه، و شمل بدّدوه و عزيز أذلّوه، و ذليل أعزّوه، و حقّ منعوه، و كذب دلّسوه، و حكم قلّبوه، و إمام خالفوه.

اللّهمّ العنهم بكلّ آية حرّفوها، و فريضة تركوها، و سنّة غيّروها، و رسوم منعوها، و أحكام عطّلوها، و بيعة نكثوها، و دعوى أبطلوها، و بينة أنكروها، و حيلة أحدثوها، و خيانة أوردوها، و عقبة ارتقوها، و دباب دحرجوها، و ازياف لزموها، و شهادات كتموها، و وصيّة ضيّعوها اللّهمّ العنهما في كمون السرّ و ظاهر العلانية لعنا كثيرا أبدا دائما دائباسرمدا لا انقطاع لأمده، و لا نفاد لعدده، لعنا يغدو أوّله و لا يروح آخره، لهم و لأعوانهم و أنصارهم و محبّيهم و مواليهم و المسلمين لهم و المائلين إليهم و النّاهضين باحتجاجهم و المقتدين بكلامهم و المصدّقين بأحكامهم.

ثمّ قل أربع مرّات: اللّهمّ عذّبهم عذابا يستغيث منه أهل النّار آمين ربّ العالمين.

بيان

قال الشّيخ عند نقله هذا الدّعاء من غوامض الأسرار و كرايم الأذكار و كان أمير المؤمنين عليه السّلام مواظبا عليه في ليله و نهاره و أوقات أسحاره.

قال شارح هذا الدّعاء الشيخ العالم أبو السّعادات أسعد بن عبد القادر في كتابه رشح البلاء في شرح هذا الدّعاء: «الصّنمان» الملعونان هما الفحشاء و المنكر و إنّما شبّههما بالجبت و الطّاغوت لوجهين: إمّا لكون المنافقين يتبعونهما في الأوامر و النواهي الغير المشروعة كما اتّبع الكفّار هذين الصّنمين، و إمّا لكون البراءة منهما واجبة لقوله تعالى: فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى .

و قوله «الّذين خالفا أمرك» إشارة إلى قوله تعالى يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ فخالفا اللّه و رسوله في وصيّه بعد ما سمعا من النّص عليه ما لا يحتمله هذا المكان، و منعاه من حقّه فضلّوا و أضلّوا و هلكوا و أهلكوا و «إنكارهما الوحى» إشارة إلى قوله تعالى بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ و «جحودهما الانعام» إشارة إلى أنّه تعالى بعث محمّدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحمة للعالمين ليتّبعوا أوامره و يجتنبوا نواهيه، فاذا أبوا أحكامه و ردّوا كلمته فقد جحدوا نعمته

و كانوا كما قال سبحانه كُلَّما جاءَهُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى أَنْفُسُهُمْ فَرِيقاً كَذَّبُوا وَ فَرِيقاً يَقْتُلُونَ.

و أمّا «عصيانهما الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» فلقوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: يا عليّ من أطاعك فقد أطاعنى و من عصاك فقد عصاني، و أمّا «قلبهما الدّين» فهو إشارة إلى ما غيّراه من دين اللّه كتحريم عمر المتعتين و غير ذلك ممّا لا يحتمله هذا المكان.

و قوله «و حرّفا كتابك» يريد به حمل الكتاب على خلاف مراد الشّرع و ترك أوامره و نواهيه، «و محبتهما الأعداء» إشارة إلى الشجرة الملعونة بني اميّة و محبّتهما لهم حتّى عهدا لهم أمر الخلافة من بعدهما، و جحدهما الالاء كجحدهما النّعماء و قد مرّ ذكره، و «تعطيلهما الأحكام» يعلم ممّا تقدّم و يأتي و كذا إبطال الفرائض.

و «الالحاد في الدّين» الميل عنه و «معاداتهما الأولياء» إشارة إلى قوله تعالى إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ- الاية، و «تخريبهما البلاد و إفسادهما العباد» بما هدموا من قواعد الدّين و تغييرهم أحكام الشّريعة و أحكام القرآن و تقديم المفضول على الأفضل.

و قوله «فقد أخربا بيت النّبوة» إشارة إلى ما فعله الأوّل و الثّاني مع عليّ و فاطمة من الايذاء و أرادا إحراق بيت عليّ بالنار و قادوه قهرا كالجمل المخشوش و ضغطا فاطمة في بابها حتّى اسقطت بمحسن و أمرت أن تدفن ليلا لئلّا يحضر الأوّل و الثاني جنازتها و غير ذلك من المناكير.

و عن الباقر عليه السّلام ما اهرقت محجمة دم إلّا و كان وزرها في أعناقهما إلى يوم القيامة من غير أن ينتقص من وزر العالمين شي ء، و سئل زيد بن عليّ بن الحسين و قد أصابه سهم في جبينه: من رماك به قال: هما رمياني هما ضلاني.

و أمّا «المنكرات التي أتوها» فكثيرة جدّا و غير محصورة عدّا حتى روى

أنّ عمر قضى في الجدّة بسبعين قضيّة غير مشروعة، و قد ذكر العلّامة قدّس اللّه سرّه في كتاب كشف الحقّ و نهج الصّدق فمن أراد الاطلاع على جملة من مناكرهم و ما صدر من الموبقات من أوّلهم إلى آخرهم فعليه بالكتاب المذكور و كذا كتاب الاستغاثة في بدع الثلاثة، و كذا كتاب مطالب العواصب في مثالب النّواصب، و كتاب الفاضح و كتاب صراط المستقيم و غير ذلك ممّا لا يحتمل المكان ذكر الكتب فضلا عما فيها.

و «الحقّ المخفي» إشارة إلى فضايل عليّ عليه السّلام و ما نصّ عليه النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في الغدير و كحديث الطّاير و قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لأعطينّ الرّاية غدا الحديث و حديث السّطل و المنديل و هوى النّجم في داره و نزول هل أتى فيه و غير ذلك مما لا يتسع لذكره هذا الكتاب.

و «ارجاؤهم المؤمن» إشارة إلى أصحاب عليّ عليه السّلام كسلمان و مقداد و عمّار و أبي ذر، و الارجاء التأخير و منه قوله تعالى أَرْجِهْ وَ أَخاهُ مع أنّ النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كان يقدم هؤلاء و أشباههم على غيرهم.

و «توليتهم المنافق» إشارة إلى معاوية و عمرو بن العاص و المغيرة بن شعبة و الوليد بن عقبة و عبد اللّه بن أبي سرح و النعمان بن بشير، و «ايذاؤهم الوليّ» يعني عليا عليه السّلام و «ايواؤهم الطريد» هو الحكم بن أبي العاص طرده النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فلما تولّى عثمان آواه، و «طردهم الصادق» إشارة إلى أبي ذر و طرده عثمان إلى الرّبذة و قد قال النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في حقه: ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء الحديث و «نصرهم الكافر» إشارة إلى كلّ من خذل عليا و حادّ اللّه سبحانه و رسوله و هو سبحانه يقول لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ الاية و «الامام المقهور» منهم يعني نفسه عليه السّلام.

قوله عليه السّلام: «و فرض غيّروه» تغييرهم الفرض اشارة إلي ما روى عنه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أنه رأى ليلة الاسرى مكتوبا على ورقة من آس: أنى افترضت محبة علىّ على امتك فغيّروا فرضه و مهّدوا لمن بغّضه و سبّه حتى سبّوه على منابرهم ألف شهر.

و «الاثر الذي أنكروه» إشارة إلى استيثار النبيّ عليّا من بين أفاضل أقاربه و جعله أخا و وصيا و قال له أنت منّي بمنزلة هارون من موسى أو غير ذلك، ثمّ بعدذلك كلّه أنكروه.

و «الشرّ الذي آثروه» هو ايثارهم الغير عليهم و هو ايثار شرّ مجهول متروك على خير مأخوذ و معلوم هذا مثل قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: علىّ خير البشر من أبي فقد كفر.

و «الدّم المهراق» هو جميع ما قتل من العلويّين لأنّهم أسّسوا ذلك كما ذكرنا من قبل من كلام الباقر عليه السّلام ما اهرقت محجمة دم آه حتّى قيل: اريتكم إنّ الحسين اصيب في يوم السّقيفة.

و «الخبر المبدّل» منهم عن النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كثير كقولهم: أبو بكر و عمر سيّدا كهول أهل الجنّة و غير ذلك ممّا هو مذكور في مظانّه، و «الكفر المنصوب» هو أنّ النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نصب عليا علما للناس و هاديا فنصبوا كافرا و فاجرا، و «الارث المغصوب» هو فدك فاطمة و إرثها من أبيها، و كذا «الفى ء المقتطع» هو فدك و «السّحت المأكول» هى التصرفات الفاسدة في بيت مال المسلمين، و كذا ما حصلوه من ارتفاع فدك من التمر و الشعير فانها كانت سحتا محضا.

و «الخمس المستحلّ» هو الذي جعله سبحانه لال محمّد فمنعهم إياه و استحلّوه حتى اعطى عثمان مروان بن الحكم خمس إفريقية و كان خمسمائة ألف دينار بغيا و جورا، و «الباطل المؤسّس» هي الأحكام الباطلة التي أسّسوها و جعلوها قدوة لمن بعدهم و «الجور المبسوط» هو بعض جورهم الذي مرّ ذكره.

و «النفاق الذي أسرّوه» هو قولهم في أنفسهم لما نصب النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عليا علما للخلافة قالوا: و اللّه لا نرضى أن يكون النبوّة و الخلافة في بيت واحد، فلما توفّى النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أظهروا ما أسّروه من النفاق، و لهذا قال عليّ عليه السّلام: و الذى فلق الحبّة و برء النسمة ما أسلموا و لكن استسلموا أسرّوا الكفر فلما رأوا أعوانا عليه أظهروه.

و أما «الغدر المضمر» فهو ما ذكرناه من اسرارهم النفاق، و «الظلم المنشور» كثير أوّله أخذهم الخلافة منه عليه السّلام بعد فوت النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم «و الوعد المخلف» هو ما وعدوا النبىّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من قبولهم ولاية عليّ و الايتمام به فنكثوه و «الأمان الذى خانوه»

هو ولاية عليّ في قوله تعالى: إنّا عرضنا الأمانة على السموات و الأرض الاية، و الانسان فيها هم لعنهم اللّه، و «العهد المنقوض» هو ما عاهدهم به النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يوم الغدير على محبة عليّ و ولايته فنقضوا ذلك و «الحلال المحرّم» كتحريم المتعتين، و عكسه كتحليل الفقاع و غير ذلك.

و «البطن المفتوق» بطن عمار بن ياسر ضربه عثمان على بطنه فأصابه الفتق و «الجنين المسقط» هو محسن و «الضلع المدقوق و الصكّ الممزوق» إشارة إلى ما فعلاه مع فاطمة عليهما السّلام من مزق صكّها و دقّ ضلعها، و «الشمل المبدّد» هو تشتيت شمل أهل البيت و كذا شتتوا بين التأويل و التنزيل و بين الثقلين الأكبر و الأصغر.

و «إعزاز الذّليل» و عكسه معاوية و كذا الحقّ الممنوع قد تقدّم ما يدلّ عليه و «الكذب المدلّس» مرّ معناه في قوله: و خبر بدّلوه و «الحكم المقلّب» مرّ معناه في أوّل الدّعاء في قوله عليه السّلام و قلّبا دينك.

و «الاية المحرّفة» مرّ معناه في قوله: و حرّفا كتابك «و الفريضة المتروكة» هي موالاة أهل البيت لقوله تعالى: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى و «السنّة المغيرة» كثيرة لا تحصى و «الرّسوم الممنوعة» هي الفى ء و الخمس و نحو ذلك و «تعطيل الأحكام» يعلم ممّا تقدّم، و «البيعة المنكوثة» هى نكثهم بيعته كما فعل طلحة و الزّبير و «الدّعوى المبطلة» إشارة إلى دعوى الخلافة و فدك، و «البينة المنكرة» هي شهادة عليّ و الحسنين عليهم السّلام و أمّ أيمن لفاطمة فلم يقبلوها.

و «الحيلة المحدثة» هي اتّفاقهم أن يشهدوا على عليّ بكبيرة توجب الحدّ إن لم يبايع.

قوله «و خيانة أوردوها» إشارة إلى يوم السّقيفة لما احتجّ الأنصار على أبي بكر بفضايل، عليّ عليه السّلام و أنّه أولى بالخلافة فقال أبو بكر: صدقتم ذلك

و لكنّه نسخ بغيره لأنّي سمعت النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: إنّا أهل بيت أكرمنا اللّه بالنبوّة و لم يرض لنا الدّنيا و إنّ اللّه تعالى لا يجمع لنا بين النبوّة و الخلافة و صدّقه عمر و أبو عبيدة و سالم مولى حذيفة على ذلك و زعموا أنّهم سمعوا هذا الحديث من النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كذبا و زورا فشبهوا على الأنصار و الامّة و النّبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: من كذب عليّ متعمّدا فليتبوّء مقعده من النّار.

و قوله «و عقبة ارتقوها» إشارة إلى أصحاب العقبة و هم أبو بكر و عمر و عثمان و طلحة و الزّبير و أبو سفيان و عتبة بن أبي سفيان و أبو الأعور السّلمي و المغيرة بن شعبة و سعد بن أبي وقاص و أبو قتادة و عمرو بن العاص و أبو موسى الأشعري لعنهم اللّه جميعا اجتمعوا في غزوة تبوك على كؤد لا يمكن أن يجتاز عليها إلّا فرد رجل أو فرد جمل، و كان تحتها هوّة على مقدار ألف رمح من تعدّى عن المجرى هلك من وقوعه فيها، و تلك الغزوة كانت في أيام الصّيف و العسكر تقطع المسافة ليلا فرارا من الحرّ فلمّا وصلوا إلى تلك العقبة أخذوا دبابا كانوا هيّئوها من جلد حمار و وضعوا فيها حصى و طرحوها بين يدي ناقة النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم لينفروها به فتلقاه في تلك الهوّة فيهلك فنزل جبرئيل على النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بهذه الاية: يحلفون باللّه ما قالوا و لقد قالوا كلمة الكفر و كفروا بعد إسلامهم و همّوا بما لم ينالوا، الاية و أخبره صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمكيدة القوم فأظهر اللّه تعالى برقا مستطيلا دائما حتى نظر النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إلى القوم فعرفهم.

و إلى هذه الدّباب التي ذكرناها أشار بقوله «و دباب دحرجوها» و سبب فعلهم هذا مع النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كثرة نصّه على عليّ عليه السّلام بالولاية و الامامة و الخلافة و كانوا من قبل نصّه أيضا يسبونه لأنّ النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سلّطه على كلّ من عصاه من طوايف العرب فقتل مقاتليهم و سبى ذراريهم فما من بيت إلّا و في قلبه فانتهزوا في هذه الغزوة الفرصة و قالوا إذا هلك محمّد رجعنا إلى المدينة و نرى رأينا في هذا الأمر من بعده، و كتبوا بينهم كتابا فعصم اللّه نبيّه منهم و كان من فضيحتهم ما ذكرناه.

و قوله «و أزياف لزموها» الأزياف جمع زيف و هو الدّرهم الردىّ غير المسكوك الّذي لا ينتفع به أحد شبّه أفعالهم الردّية بالدّرهم الزيف الذى لا يظهر في البقاع و لا يشترى به متاع فلأفعالهم الفظيعة و أقوالهم الشّنيعة ذكرهم اللّه تعالى في قوله و الذين كفروا أعمالهم كسراب بقيعة، الاية و «الشهادات المكتومة» هي ما كتموا من فضايله و مناقبه الذى ذكره النّبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هي كثيرة جدّا و غير محصورة عدّا و «الوصيّة المضيعة» هى قول النبي صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: أوصيكم بأهل بيتى خيرا و أمرهم بالتمسك بالثقلين و أنهما لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض، و أمثال ذلك، انتهى كلامه رفع اللّه مقامه.

اقول: و قد كان الشارح ذكر شرح فقرات الدّعاء بلا مراعاة الترتيب بينها فأوردته على ترتيب تسهيلا للأمر بلا تغيير و تبديل فيما أتاه، هذا.

و قال المحدّث العلّامة المجلسي في قوله: و أزياف لزموها، في بعض النسخ بالراء المهملة جمع ريف بالكسر و هى أرض فيها زرع و خصب و السعة في المأكل و المشرب و ما قارب الماء من أرض العرب أو حيث الماء و الخضر و الزّرع و لا يخفى مناسبة الكلّ.

شرح لاهيجي

و من كلام له (- ع- ) يعنى و از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است در مذمّت خليفه دوّم بطريقه ايهام للّه بلاد فلان فقد قوّم الاود و داوى العمد و اقام السّنّة خلف الفتنة ذهب نقىّ الثّوب قليل العيب اصاب خيرها و سبق شرّها ادّى الى اللّه طاعته و اتّقاه بحقّه رحل و تركهم فى طرق متشعّبة لا يهتدى فيها الضّالّ و لا يستيقن المهتدى يعنى از براى خدا باد ابادى شهرهاى متعلّقه بفلان كسى كه خليفه دوّم باشد پس بتحقيق كه قيمت كرد و بثمن و بها در اورد كجى و ضلالت را يعنى قرار داد بثمن و بهاء ضلالت و كجى در دين حطام و متاع دنيا را و مداوا و معالجه كرد درد ستون ظلم را كه خليفه اوّل باشد يعنى صحيح ساخت و سالم گردانيد امارت و خلافت بظلم را از براى او و برپا داشت سنّت و طريقه غصب خلافت را و جانشين كرد فتنه و فساد در دين و ملّت را كه خليفه سيّم باشد رفت از دنيا كه پاك جامه بود از اطاعت خدا و اندك عيب بود در طاعت شيطان رسيد بخير خوب و فتنه در دين كه اوّل باشد و سبقت و پيشى گرفت بر شرّ و بد فتنه در دين كه ثالث باشد ادا كرد بسوى خدا طاعت هواء خود را نه طاعت امر خدا را و پرهيز كرد خدا را بسبب حقّ خود نه بسبب حقّ خدا كوچ كرد از دنيا و حال آن كه واگذاشت مردمان را در راههاى ضلالت مختلفه كه راه بحقّ نيافت در آن راههاى هيچ گمراهى و تحصيل يقين و معرفت نكرد هيچ راه يافته و مسلمانى

شرح ابن ابي الحديد

العرب تقول لله بلاد فلان- و لله در فلان و لله نادي فلان- و لله نائح فلان- و المراد بالأول لله البلاد التي أنشأته و أنبتته- و بالثاني لله الثدي الذي أرضعه- و بالثالث لله المجلس الذي ربي فيه- و بالرابع لله النائحة التي تنوح عليه و تندبه- ما ذا تعهد من محاسنه- . و يروى لله بلاء فلان أي لله ما صنع- و فلان المكنى عنه عمر بن الخطاب- و قد وجدت النسخة التي بخط الرضي أبي الحسن- جامع نهج البلاغة- و تحت فلان عمر-

حدثني بذلك فخار بن معد الموسوي الأودي الشاعر- و سألت عنه النقيب أبا جعفر يحيى بن أبي زيد العلوي- فقال لي هو عمر- فقلت له أ يثني عليه أمير المؤمنين ع هذا الثناء- فقال نعم- أما الإمامية فيقولون إن ذلك من التقية- و استصلاح أصحابه- و أما الصالحيون من الزيدية فيقولون- إنه أثنى عليه حق الثناء- و لم يضع المدح إلا في موضعه و نصابه- و أما الجارودية من الزيدية فيقولون- إنه كلام قاله في أمر عثمان أخرجه مخرج الذم له- و التنقص لأعماله- كما يمدح الآن الأمير الميت في أيام الأمير الحي بعده- فيكون ذلك تعريضا به- . فقلت له إلا أنه لا يجوز التعريض- و الاستزادة للحاضر بمدح الماضي- إلا إذا كان ذلك المدح صدقا- لا يخالطه ريب و لا شبهة- فإذا اعترف أمير المؤمنين بأنه أقام السنة- و ذهب نقي الثوب قليل العيب- و أنه أدى إلى الله طاعته و اتقاه بحقه- فهذا غاية ما يكون من المدح- و فيه إبطال قول من طعن على عثمان بن عفان- . فلم يجبني بشي ء و قال هو ما قلت لك- . فأما الراوندي فإنه قال في الشرح- إنه ع مدح بعض أصحابه بحسن السيرة- و إن الفتنة هي التي وقعت بعد رسول الله ص- من الاختيار و الأثرة- . و هذا بعيد لأن لفظ أمير المؤمنين يشعر إشعارا ظاهرا- بأنه يمدح واليا ذا رعية و سيرة- أ لا تراه كيف يقول- فلقد قوم الأود و داوى العمد- و أقام السنة و خلف الفتنة- و كيف يقول أصاب خيرها و سبق شرها- و كيف يقول أدى إلى الله طاعته- و كيف يقول رحل و تركهم في طرق متشعبة- .

و هذا الضمير و هو الهاء و الميم في قوله ع و تركهم- هل يصح أن يعود إلا إلى الرعايا- و هل يسوغ أن يقال هذا الكلام لسوقة من عرض الناس- و كل من مات قبل وفاة النبي ص كان سوقة لا سلطان له- فلا يصح أن يحمل هذا الكلام- على إرادة أحد من الذين قتلوا- أو ماتوا قبل وفاة النبي ص- كعثمان بن مظعون أو مصعب بن عمير- أو حمزة بن عبد المطلب أو عبيدة بن الحارث- و غيرهم من الناس- و التأويلات الباردة الغثة لا تعجبني- على أن أبا جعفر محمد بن جرير الطبري قد صرح أو كاد يصرح- بأن المعني بهذا الكلام عمر- قال الطبري لما مات عمر بكته النساء- فقالت إحدى نوادبه وا حزناه على عمر- حزنا انتشر حتى ملأ البشر- و قالت ابنة أبي حثمة وا عمراه أقام الأود و أبرأ العمد- و أمات الفتن و أحيا السنن- خرج نقي الثوب بريئا من العيب- .

قال الطبري فروى صالح بن كيسان عن المغيرة بن شعبة قال لما دفن عمر أتيت عليا ع- و أنا أحب أن أسمع منه في عمر شيئا- فخرج ينفض رأسه و لحيته و قد اغتسل- و هو ملتحف بثوب لا يشك أن الأمر يصير إليه- فقال رحم الله ابن الخطاب لقد صدقت ابنة أبي حثمة- ذهب بخيرها و نجا من شرها- أما و الله ما قالت و لكن قولت

- . و هذا كما ترى يقوي الظن- أن المراد و المعني بالكلام إنما هو عمر بن الخطاب- .

قوله فلقد قوم الأود أي العوج- أود الشي ء بالكسر يأود أودا أي أعوج- و تأود العود يتأود- . و العمد انفضاخ سنام البعير- و منه يقال للعاشق عميد القلب و معموده- . قوله أصاب خيرها أي خير الولاية- و جاء بضميرها و لم يجر ذكرها- لعادة العرب في أمثال ذلك- كقوله تعالى حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ- . و سبق شرها أي مات أو قتل قبل الأحداث- و الاختلاط الذي جرى بين المسلمين- . قوله و اتقاه بحقه أي بأداء حقه و القيام به- . فإن قلت و أي معنى في قوله و اتقاه بأداء حقه- و هل يتقى الإنسان الله بأداء الحق- إنما قد تكون التقوى علة في أداء الحق- فأما أن يتقي بأدائه فهو غير معقول- . قلت أراد ع أنه اتقى الله- و دلنا على أنه اتقى الله بأدائه حقه- فأداء الحق علة في علمنا بأنه قد اتقى الله سبحانه- . ثم ذكر أنه رحل و ترك الناس في طرق متشعبة متفرقة- فالضال لا يهتدي فيها- و المهتدي لا يعلم أنه على المنهج القويم- و هذه الصفات إذا تأملها المنصف- و أماط عن نفسه الهوى- علم أن أمير المؤمنين ع لم يعن بها إلا عمر- لو لم يكن قد روي لنا توقيفا و نقلا أن المعني بها عمر- فكيف و قد رويناه عمن لا يتهم في هذا الباب

نكت من كلام عمر و سيرته و أخلاقه

و نحن نذكر في هذا الموضع- نكتا من كلام عمر و سيرته و أخلاقه- .

أتي عمر بمال فقال له عبد الرحمن بن عوف- يا أمير المؤمنين لو حبست من هذا المال في بيت المال- لنائبة تكون أو أمر يحدث- فقال كلمة ما عرض بها إلا شيطان- كفاني حجتها و وقاني فتنتها- أعصي الله العام مخافة قابل أعد لهم تقوى الله- قال الله سبحانه- وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً- وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ- . استكتب أبو موسى الأشعري نصرانيا- فكتب إليه عمر اعزله و استعمل بدله حنيفيا- فكتب له أبو موسى- إن من غنائه و خيره و خبرته كيت و كيت- فكتب له عمر ليس لنا أن نأتمنهم و قد خونهم الله- و لا أن نرفعهم و قد وضعهم الله- و لا أن نستنصحهم في الدين و قد وترهم الإسلام- و لا أن نعزهم- و قد أمرنا بأن يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون- . فكتب أبو موسى أن البلد لا يصلح إلا به- فكتب إليه عمر مات النصراني و السلام- . و كتب إلى معاوية إياك و الاحتجاب دون الناس- و ائذن للضعيف و أدنه حتى ينبسط لسانه و يجترئ قلبه- و تعهد الغريب فإنه إذا طال حبسه و دام إذنه- ضعف قلبه و ترك حقه عزل عمر زيادا عن كتابة أبي موسى الأشعري- في بعض قدماته عليه- فقال له عن عجز أم عن خيانة- فقال لا عن واحدة منهما- و لكني أكره أن أحمل على العامة فضل عقلك- .

و قال إني و الله لا أدع حقا لله لشكاية تظهر- و لا لضب يحتمل و لا محاباة لبشر- و إنك و الله ما عاقبت من عصى الله فيك- بمثل أن تطيع الله فيه- .

و كتب إلى سعد بن أبي وقاص- يا سعد سعد بني أهيب- إن الله إذا أحب عبدا حببه إلى خلقه- فاعتبر منزلتك من الله بمنزلتك من الناس- و اعلم أن ما لك عند الله مثل ما لله عندك- . و سأل رجلا عن شي ء فقال الله أعلم- فقال قد شقينا إن كنا لا نعلم أن الله أعلم- إذا سئل أحدكم عما لا يعلم فليقل لا أدري- . و قال عبد الملك على المنبر- أنصفونا يا معشر الرعية- تريدون منا سيرة أبي بكر و عمر- و لم تسيروا في أنفسكم و لا فينا سيرة أبي بكر و عمر- نسأل الله أن يعين كلا على كل- . و دخل عمر على ابنه عبد الله- فوجد عنده لحما عبيطا معلقا- فقال ما هذا اللحم قال اشتهيت فاشتريت- فقال أ و كلما اشتهيت شيئا أكلته- كفى بالمرء سرفا أن أكل كل ما اشتهاه- . مر عمر على مزبلة فتأذى بريحها أصحابه- فقال هذه دنياكم التي تحرصون عليها- .

و من كلامه للأحنف- يا أحنف من كثر ضحكه قلت هيبته- و من مزح استخف به- و من أكثر من شي ء عرف به- و من كثر كلامه كثر سقطه- و من كثر سقطه قل حياؤه- و من قل حياؤه قل ورعه و من قل ورعه مات قلبه- . و قال لابنه عبد الله يا بني اتق الله يقك- و أقرض الله يجزك و اشكره يزدك- و اعلم أنه لا مال لمن لا رفق له- و لا جديد لمن لا خلق له و لا عمل لمن لا نية له- . و خطب يوم استخلف- فقال أيها الناس- إنه ليس فيكم أحد أقوى عندي من الضعيف- حتى آخذ الحق له- و لا أضعف من القوي حتى آخذ الحق منه- .

و قال لابن عباس يا عبد الله- أنتم أهل رسول الله و آله و بنو عمه- فما تقول منع قومكم منكم- قال لا أدري علتها و الله ما أضمرنا لهم إلا خيرا- قال اللهم غفرا- إن قومكم كرهوا أن يجتمع لكم النبوة و الخلافة- فتذهبوا في السماء شمخا و بذخا- و لعلكم تقولون إن أبا بكر أول من أخركم- أما إنه لم يقصد ذلك- و لكن حضر أمر لم يكن بحضرته أحزم مما فعل- و لو لا رأي أبي بكر في لجعل لكم من الأمر نصيبا- و لو فعل ما هنأكم مع قومكم- إنهم ينظرون إليكم نظر الثور إلى جازره- . و كان يقول ليت شعري متى أشفى من غيظي- أ حين أقدر فيقال لي لو عفوت- أم حين أعجل فيقال لو صبرت- . و رأى أعرابيا يصلي صلاة خفيفة- فلما قضاها قال اللهم زوجني الحور العين- فقال له لقد أسأت النقد و أعظمت الخطبة- . و قيل له كان الناس في الجاهلية- يدعون على من ظلمهم فيستجاب لهم- و لسنا نرى ذلك الآن- قال لأن ذلك كان الحاجز بينهم و بين الظلم- و أما الآن فالساعة موعدهم و الساعة أدهى و أمر- . و من كلامه- من عرض نفسه للتهمة فلا يلومن من أساء به الظن- و من كتم سره كانت الخيرة بيده- . ضع أمر أخيك على أحسنه حتى يأتيك منه ما يغلبك- و لا تظن بكلمة خرجت من أخيك المسلم شرا- و أنت تجد لها في الخير محملا- أو عليك بإخوان الصدق و كيس أكياسهم- فإنهم زينة في الرخاء و عدة عند البلاء- و لا تتهاونن بالخلق فيهينك الله- و لا تعترض بما لا يعنيك- و اعتزل عدوك و تحفظ من خليلك إلا الأمين- فإن الأمين من الناس لا يعادله شي ء- و لا تصحب الفاجر فيعلمك من فجوره و لا تفش إليه سرك- و استشر في أمرك أهل التقوى- و كفى بك عيبا أن يبدو لك من أخيك- ما يخفى عليك من نفسك- و أن تؤذي جليسك بما تأتي مثله- .

و قال ثلاث يصفين لك الود في قلب أخيك- أن تبدأه بالسلام إذا لقيته- و أن تدعوه بأحب أسمائه إليه- و أن توسع له في المجلس- . و قال أحب أن يكون الرجل في أهله كالصبي- و إذا أصيخ إليه كان رجلا- . بينا عمر ذات يوم إذا رأى شابا يخطر بيديه- فيقول أنا ابن بطحاء مكة كديها و كداها- فناداه عمر فجاء فقال إن يكن لك دين فلك كرم- و إن يكن لك عقل فلك مروءة- و إن يكن لك مال فلك شرف- و إلا فأنت و الحمار سواء- .

و قال يا معشر المهاجرين- لا تكثروا الدخول على أهل الدنيا- و أرباب الإمرة و الولاية- فإنه مسخطة للرب- و إياكم و البطنة فإنها مكسلة عن الصلاة- و مفسدة للجسد مورثة للسقم- و إن الله يبغض الحبر السمين- و لكن عليكم بالقصد في قوتكم- فإنه أدنى من الإصلاح و أبعد من السرف- و أقوى على عبادة الله- و لن يهلك عبد حتى يؤثر شهوته على دينه- . و قال تعلموا أن الطمع فقر و أن اليأس غنى- و من يئس من شي ء استغنى عنه- و التؤدة في كل شي ء خير إلا ما كان من أمر الآخرة- . و قال من اتقى الله لم يشف الله غيظه- و من خاف الله لم يفعل ما يريد- و لو لا يوم القيامة لكان غير ما ترون- . و قال إني لأعلم أجود الناس و أحلم الناس- أجودهم من أعطى من حرمه- و أحلمهم من عفا عمن ظلمه- . و كتب إلى ساكني الأمصار- أما بعد فعلموا أولادكم العوم و الفروسية- رووهم ما سار من المثل و حسن من الشعر- .

و قال لا تزال العرب أعزة ما نزعت في القوس- و نزت في ظهور الخيل- و قال و هو يذكر النساء- أكثروا لهن من قول لا- فإن نعم مفسدة تغريهن على المسألة- . و قال ما بال أحدكم يثني الوسادة عند امرأة معزبة- إن المرأة لحم على وضم إلا ما ذب عنه- .

و كتب إلى أبي موسى أما بعد- فإن للناس نفرة عن سلطانهم- فأعوذ بالله أن يدركني و إياك عمياء مجهولة- و ضغائن محمولة و أهواء متبعة و دنيا مؤثرة- أقم الحدود و اجلس للمظالم و لو ساعة من نهار- و إذا عرض لك أمران أحدهما لله و الآخر للدنيا- فابدأ بعمل الآخرة فإن الدنيا تفنى و الآخرة تبقى- و كن من مال الله عز و جل على حذر- و اجف الفساق و اجعلهم يدا و يدا و رجلا و رجلا- و إذا كانت بين القبائل نائرة يا لفلان يا لفلان- فإنما تلك نجوى الشيطان- فاضربهم بالسيف حتى يفيئوا إلى أمر الله- و تكون دعواهم إلى الله و إلى الإسلام- و قد بلغني أن ضبة تدعو يا لضبة- و إني و الله أعلم أن ضبة ما ساق الله بها خيرا قط- و لا منع بها من سوء قط- فإذا جاءك كتابي هذا فأنهكهم ضربا و عقوبة- حتى يفرقوا إن لم يفقهوا- و الصق بغيلان بن خرشة من بينهم- و عد مرضى المسلمين و اشهد جنائزهم- و افتح لهم بابك و باشر أمورهم بنفسك- فإنما أنت رجل منهم غير إن الله قد جعلك أثقلهم حملا- و قد بلغني أنه فشا لك و لأهل بيتك هيئة في لباسك و مطعمك- و مركبك ليس للمسلمين مثلها- فإياك يا عبد الله بن قيس أن تكون بمنزلة البهيمة- التي مرت بواد خصيب- فلم يكن لها همة إلا السمن- و إنما حظها من السمن لغيرها- و اعلم أن للعامل مردا إلى الله- فإذا زاغ العامل زاغت رعيته- و إن أشقى الناس من شقيت به نفسه و رعيته و السلام و خطب عمر فقال أما بعد- فإني أوصيكم بتقوى الله الذي يبقى و يفنى ما سواه- و الذي بطاعته ينفع أولياءه و بمعصيته يضر أعداءه- إنه ليس لهالك هلك عذر في تعمد ضلالة حسبها هدى- و لا ترك حق حسبه ضلالة- قد ثبتت الحجة و وضحت الطرق- و انقطع العذر و لا حجة لأحد على الله عز و جل- ألا إن أحق ما تعاهد به الراعي رعيته- أن يتعاهدهم بالذي لله تعالى عليهم في وظائف دينهم- الذي هداهم به- و إنما علينا أن نأمركم بالذي أمركم الله به من طاعته- و ننهاكم عما نهاكم الله عنه من معصيته- و أن نقيم أمر الله في قريب الناس و بعيدهم- و لا نبالى على من قال الحق- ليتعلم الجاهل و يتعظ المفرط و يقتدي المقتدي- و قد علمت أن أقواما يتمنون في أنفسهم- و يقولون نحن نصلي مع المصلين- و نجاهد مع المجاهدين- إلا أن الإيمان ليس بالتمني و لكنه بالحقائق- إلا من قام على الفرائض و سدد نيته و اتقى الله- فذلكم الناجي- و من زاد اجتهادا وجد عند الله مزيدا- . و إنما المجاهدون الذين جاهدوا أهواءهم- و الجهاد اجتناب المحارم- ألا إن الأمر جد- و قد يقاتل أقوام لا يريدون إلا الذكر- و قد يقاتل أقوام لا يريدون إلا الأجر- و إن الله يرضى منكم باليسير- و أثابكم على اليسير الكثير- . الوظائف الوظائف أدوها تؤدكم إلى الجنة- و السنة السنة الزموها تنجكم من البدعة- . تعلموا و لا تعجزوا فإن من عجز تكلف- و إن شرار الأمور محدثاتها- و إن الاقتصاد في السنة خير من الاجتهاد في الضلالة- فافهموا ما توعظون به- فإن الحريب من حرب دينه- و إن السعيد من وعظ بغيره- . و قال و عليكم بالسمع و الطاعة فإن الله قضى لهما بالعزة- و إياكم و التفرق و المعصية فإن الله قضى لهما بالذلة- . أقول قولي هذا و أستغفر الله العظيم لي و لكم- . بعث سعد بن أبي وقاص أيام القادسية إلى عمر- قباء كسرى و سيفه و منطقته-

و سراويله و تاجه و قميصه و خفيه- فنظر عمر في وجوه القوم عنده- فكان أجسمهم و أمدهم قامة- سراقة بن مالك بن جعشم المدلجي- فقال يا سراق قم فالبس- قال سراقة طمعت فيه فقمت فلبست- فقال أدبر فأدبرت و قال أقبل فأقبلت- فقال بخ بخ أعرابي من بني مدلج عليه قباء كسرى- و سراويله و سيفه و منطقته و تاجه و خفاه- رب يوم يا سراق لو كان فيه دون هذا- من متاع كسرى و آل كسرى- لكان شرفا لك و لقومك- انزع فنزعت- فقال اللهم إنك منعت هذا نبيك و رسولك- و كان أحب إليك مني و أكرم- و منعته أبا بكر و كان أحب إليك مني و أكرم- ثم أعطيتنيه- فأعوذ بك أن تكون أعطيتنيه لتمكر بي- ثم بكى حتى رحمه من كان عنده- .

و قال لعبد الرحمن بن عوف- أقسمت عليك لما بعته ثم قسمته قبل أن تمسي- فما أدركه المساء إلا و قد بيع و قسم ثمنه على المسلمين- . جي ء بتاج كسرى إلى عمر فاستعظم الناس قيمته- للجواهر التي كانت عليه- فقال إن قوما أدوا هذا لأمناء- فقال علي ع إنك عففت فعفوا و لو رتعت لرتعوا- . كان عمر يعس ليلا فنزلت رفقة من التجار بالمصلى- فقال لعبد الرحمن بن عوف- هل لك أن تحرسهم الليلة من السرق- فباتا يحرسانهم و يصليان ما كتب الله لهما- فسمع عمر بكاء صبي فأصغى نحوه- فطال بكاؤه فتوجه إليه- فقال لأمه اتقي الله و أحسني إلى صبيك- ثم عاد إلى مكانه فسمع بكاءه فعاد إلى أمه- فقال لها مثل ذلك ثم عاد إلى مكانه- فسمع بكاءه فأتى أمه فقال ويحك إني لأراك أم سوء- لا أرى ابنك يقر منذ الليلة- فقالت يا عبد الله لقد آذيتني منذ الليلة- إني أريغه على الفطام فيأبى- قال و لم قالت لأن عمر لا يفرض لرضيع- و إنما يفرض للفطيم- قال و كم له قالت اثنا عشر شهرا- قال ويحك لا تعجليه- فصلى الفجر و ما يستبين الناس قراءته- من غلبة البكاء عليه- فلما سلم قال يا بؤسا لعمركم- كم قتل من أولاد المسلمين- فطلب مناديا فنادى ألا لا تعجلوا صبيانكم عن الرضاع- و لا تفطموا قبل أوان الفطام- فإنا نفرض لكل مولود في الإسلام- . و كتب بذلك إلى سائر الآفاق- . مر عمر بشاب من الأنصار و هو ظمآن- فاستسقاه فخاض له عسلا- فرده و لم يشرب و قال إني سمعت الله سبحانه يقول- أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِها- فقال الفتى إنها و الله ليست لك- فاقرأ يا أمير المؤمنين ما قبلها- وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ- أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا- أ فنحن منهم فشرب و قال كل الناس أفقه من عمر- .

و أوصى عمر حين طعنه أبو لؤلؤة- من يستخلفه المسلمون بعده من أهل الشورى- فقال أوصيك بتقوى الله لا شريك له- و أوصيك بالمهاجرين الأولين خيرا- أن تعرف لهم سابقتهم و أوصيك بالأنصار خيرا- أقبل من محسنهم و تجاوز عن مسيئهم- و أوصيك بأهل الأمصار خيرا- فإنهم ردء العدو و جباة الفي ء- لا تحمل فيئهم إلى غيرهم إلا عن فضل منهم- و أوصيك بأهل البادية خيرا- فإنهم أصل العرب و مادة الإسلام- أن يؤخذ من حواشي أموالهم فيرد على فقرائهم- و أوصيك بأهل الذمة خيرا- أن تقاتل من ورائهم و لا تكلفهم فوق طاقتهم- إذا أدوا ما عليهم للمسلمين طوعا أو عن يد و هم صاغرون- . و أوصيك بتقوى الله- و شدة الحذر منه و مخافة مقته- أن يطلع منك على ريبة- و أوصيك أن تخشى الله في الناس- و لا تخشى الناس في الله- و أوصيك بالعدل في الرعية- و التفرغ لحوائجهم و ثغورهم- و ألا تعين غنيهم على فقيرهم- فإن في ذلك بإذن الله سلامة لقلبك- و حطا لذنوبك و خيرا في عاقبة أمرك- و أوصيك أن تشتد في أمر الله و في حدوده- و الزجر عن معاصيه على قريب الناس و بعيدهم- و لا تأخذك الرأفة و الرحمة في أحد منهم- حتى تنتهك منه مثل جرمه- و اجعل الناس عندك سواء- لا تبال على من وجب الحق- لا تأخذك في الله لومة لائم- و إياك و الأثرة و المحاباة فيما ولاك الله- مما أفاء الله على المسلمين- فتجور و تظلم- و تحرم نفسك من ذلك ما قد وسعه الله عليك- فإنك في منزلة من منازل الدنيا- و أنت إلى الآخرة جد قريب- فإن صدقت في دنياك عفة و عدلا فيما بسط لك- اقترفت رضوانا و إيمانا- و إن غلبك الهوى اقترفت فيه سخط الله و مقته- .

و أوصيك ألا ترخص لنفسك و لا لغيرك في ظلم أهل الذمة- . و اعلم أني قد أوصيتك و خصصتك و نصحت لك- أبتغي بذلك وجه الله و الدار الآخرة- و دللتك على ما كنت دالا عليه نفسي- فإن عملت بالذي وعظتك و انتهيت إلى الذي أمرتك- أخذت منه نصيبا وافرا و حظا وافيا- و إن لم تقبل ذلك و لم تعمل- و لم تترك معاظم الأمور عند الذي يرضي الله به سبحانه عنك- يكن ذاك بك انتقاصا و يكن رأيك فيه مدخولا- فالأهواء مشتركة- و رأس الخطيئة إبليس الداعي إلى كل هلكة- قد أضل القرون السالفة قبلك و أوردهم النار- و لبئس الثمن أن يكون حظ امرئ من دنياه- موالاة عدو الله الداعي إلى معاصيه اركب الحق و خض إليه الغمرات- و كن واعظا لنفسك- .

و أنشدك لما ترحمت إلى جماعة المسلمين- و أجللت كبيرهم و رحمت صغيرهم- و قربت عالمهم- لا تضربهم فيذلوا و لا تستأثر عليهم بالفي ء فتغضبهم- و لا تحرمهم عطاياهم عند محلها فتفقرهم- و لا تجمرهم في البعوث فتقطع نسلهم- و لا تجعل الأموال دولة بين الأغنياء منهم- و لا تغلق بابك دونهم فيأكل قويهم ضعيفهم- . هذه وصيتي إياك و أشهد الله عليك- و أقرأ عليك السلام و الله على كل شي ء شهيد- . و خطب عمر فقال- لا يبلغني أن امرأة تجاوز صداقها- صداق زوجات رسول الله ص- إلا ارتجعت ذلك منها- فقامت إليه امرأة- فقالت و الله ما جعل الله ذلك لك إنه تعالى يقول- وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً- فقال عمر أ لا تعجبون من إمام أخطأ- و امرأة أصابت ناضلت إمامكم فنضلته- .

و كان يعس ليلة فمر بدار سمع فيها صوتا- فارتاب و تسور فرأى رجلا عند امرأة و زق خمر- فقال يا عدو الله- أ ظننت أن الله يسترك و أنت على معصيته- فقال لا تعجل يا أمير المؤمنين- إن كنت أخطأت في واحدة فقد أخطأت في ثلاث- قال الله تعالى- وَ لا تَجَسَّسُوا و قد تجسست- و قال وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها و قد تسورت- و قال فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا و ما سلمت- فقال هل عندك من خير إن عفوت عنك- قال نعم و الله لا أعود- فقال اذهب فقد عفوت عنك- . و خطب يوما- فقال أيها الناس ما الجزع مما لا بد منه- و ما الطمع فيما لا يرجى و ما الحيلة فيما سيزول- و إنما الشي ء من أصله- و قد مضت قبلكم الأصول و نحن فروعها- فما بقاء الفرع بعد ذهاب أصله- . إنما الناس في هذه الدنيا أغراض- تنتبل فيهم المنايا نصب المصائب- في كل جرعة شرق و في كل أكلة غصص- لا تنالون نعمة إلا بفراق أخرى- و لا يستقبل معمر من عمره يوما- إلا بهدم آخر من أجله- و هم أعوان الحتوف على أنفسهم- فأين المهرب مما هو كائن- ما أصغر المصيبة اليوم مع عظم الفائدة غدا- و ما أعظم خيبة الخائب و خسران الخاسر- يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ- . و أكثر الناس روى هذا الكلام لعلي ع- و قد ذكره صاحب نهج البلاغة و شرحناه فيما سبق- . حمل من العراق إلى عمر مال فخرج هو و مولى له- فنظر إلى الإبل فاستكثرها- فجعل يقول الحمد لله يكررها و يرددها- و جعل مولاه يقول هذا من فضل الله و رحمته- و يكررها و يرددها- .

فقال عمر كذبت لا أم لك- أظنك ذهبت إلى أن هذا هو ما عناه سبحانه-

بقوله قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا- و إنما ذلك الهدى- أ ما تسمعه يقول هُوَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ- و هذا مما يجمعون- . و روى الأحنف بن قيس- قال قدمنا على عمر بفتح عظيم نبشره به- فقال أين نزلتم قلنا في مكان كذا- فقام معنا حتى انتهينا إلى مناخ ركابنا- و قد أضعفها الكلال و جهدها السير- فقال هلا اتقيتم الله في ركابكم هذه- أ ما علمتم أن لها عليكم حقا هلا احترموها- هلا حللتم بها فأكلت من نبات الأرض- فقلنا يا أمير المؤمنين إنا قدمنا بفتح عظيم- فأحببنا التسرع إليك و إلى المسلمين بما يسرهم- . فانصرف راجعا و نحن معه- فأتى رجل فقال يا أمير المؤمنين إن فلانا ظلمني- فأعدني عليه فرفع في السماء درته- و ضرب بها رأسه- و قال تدعون عمر و هو معرض لكم- حتى إذا شغل في أمر المسلمين أتيتموه أعدني أعدني- فانصرف الرجل يتذمر- فقال عمر علي بالرجل فجي ء به فألقى إليه المخفقة- فقال اقتص قال بل أدعه لله و لك- قال ليس كذلك بل تدعه إما لله و إرادة ما عنده- و إما تدعه لي- قال أدعه لله قال انصرف- ثم جاء حتى دخل منزله و نحن معه- فصلى ركعتين خفيفتين- ثم جلس فقال يا ابن الخطاب- كنت وضيعا فرفعك الله- و كنت ضالا فهداك الله- و كنت ذليلا فأعزك الله- ثم حملك على رقاب الناس- فجاء رجل يستعديك على من ظلمه فضربته- ما ذا تقول لربك غدا- فجعل يعاتب نفسه معاتبة ظننت أنه من خير أهل الأرض- .

و ذكر أبو عبيد القاسم بن سلام في غريب الحديث- أن رجلا أتى عمر يسأله و يشكو إليه الفقر- فقال هلكت يا أمير المؤمنين- فقال أ هلكت و أنت تنث نثيث الحميت أعطوه- فأعطوه ربعة من مال الصدقة تبعها ظئراها- ثم أنشأ يحدث عن نفسه- فقال لقد رأيتني و أختا لي نرعى على أبوينا ناضحا لنا- قد ألبستنا أمنا نقبتها- و زودتنا يمنتيها هبيدا فنخرج بناضحنا- فإذا طلعت الشمس ألقيت النقبة إلى أختي- و خرجت أسعى عريان فنرجع إلى أمنا- و قد جعلت لنا لفيته من ذلك الهبيد فيا خصباه- . و روى ابن عباس رضي الله عنه- قال دخلت على عمر في أول خلافته- و قد ألقي له صاع من تمر على خصفة- فدعاني إلى الأكل فأكلت تمرة واحدة- و أقبل يأكل حتى أتى عليه- ثم شرب من جر كان عنده- و استلقى على مرفقه له و طفق يحمد الله يكرر ذلك- ثم قال من أين جئت يا عبد الله قلت من المسجد- قال كيف خلفت ابن عمك- فظننته يعنى عبد الله بن جعفر- قلت خلفته يلعب مع أترابه- قال لم أعن ذلك إنما عنيت عظيمكم أهل البيت- قلت خلفته يمتح بالغرب على نخيلات من فلان- و هو يقرأ القرآن- قال يا عبد الله عليك دماء البدن إن كتمتنيها- هل بقي في نفسه شي ء من أمر الخلافة قلت نعم- قال أ يزعم أن رسول الله ص نص عليه قلت نعم- و أزيدك سألت أبي عما يدعيه فقال صدق- فقال عمر لقد كان من رسول الله ص في أمره ذرو من قول- لا يثبت حجة و لا يقطع عذرا- و لقد كان يربع في أمره وقتا ما- و لقد أراد في مرضه أن يصرح باسمه- فمنعت من ذلك إشفاقا و حيطة على الإسلام- لا و رب هذه البنية لا تجتمع عليه قريش أبدا- و لو وليها لانتقضت عليه العرب من أقطارها- فعلم رسول الله ص أني علمت ما في نفسه- فأمسك و أبى الله إلا إمضاء ما حتم- .

ذكر هذا الخبر أحمد بن أبي طاهر- صاحب كتاب تاريخ بغداد في كتابه مسندا- . ابتنى أبو سفيان دارا بمكة فأتى أهلها عمر- فقالوا إنه قد ضيق علينا الوادي و أسال علينا الماء- فأتاه عمر فقال خذ هذا الحجر فضعه هناك- و ارفع هذا و اخفض هذا ففعل- فقال الحمد لله الذي أذل أبا سفيان بأبطح مكة- . و قال عمر- و الله لقد لان قلبي في الله حتى لهو ألين من الزبد- و لقد اشتد قلبي في الله حتى لهو أشد من الحجر- . كان عمر إذا أتاه الخصمان برك على ركبتيه- و قال اللهم أعني عليهما- فإن كلا منهما يريدني عن ديني- .

و خطب عمر فقال أيها الناس- إنما كنا نعرفكم و النبي ص بين أظهرنا- إذ ينزل الوحي و إذ ينبئنا الله من أخباركم- ألا و إن النبي ص قد انطلق و الوحي قد انقطع- و إنما نعرفكم بما يبدو منكم- من أظهر خيرا ظننا به خيرا و أحببناه عليه- و من أظهر شرا ظننا به شرا و أبغضناه عليه- سرائركم بينكم و بين ربكم- ألا إنه قد أتى علي حين- و أنا أحسب أنه لا يقرأ القرآن أحد- إلا يريد به وجه الله و ما عند الله- و قد خيل إلي بأخرة- أن رجالا قد قرءوه يريدون به ما عند الناس- فأريدوا الله بقراءتكم و أريدوا الله بأعمالكم- . ألا و إني لا أرسل عمالي إليكم أيها الناس- ليضربوا أبشاركم- و لا ليأخذوا أموالكم- و لكن أرسلهم إليكم ليعلموكم دينكم و سنتكم- فمن فعل به سوى ذلك فليرفعه إلي لأقتص له- فقد رأيت رسول الله ص يقتص من نفسه- . ألا لا تضربوا المسلمين فتذلوهم- و لا تمنعوهم حقوقهم فتفقروهم- و لا تنزلوهم الغياض فتضيعوهم- .

و قال مرة قد أعياني أهل الكوفة- إن استعملت عليهم لينا استضعفوه- و إن استعملت عليهم شديدا شكوه- و لوددت أني وجدت رجلا قويا أمينا استعمله عليهم- فقال له رجل- أنا أدلك يا أمير المؤمنين على الرجل القوي الأمين- قال من هو قال عبد الله بن عمر- قال قاتلك الله و الله ما أردت الله بها- لاها الله لا أستعمله عليها و لا على غيرها- و أنت فقم فاخرج فمذ الآن لا أسميك إلا المنافق- فقام الرجل و خرج- . و كتب إلى سعد بن أبي وقاص- أن شاور طليحة بن خويلد و عمرو بن معديكرب- فإن كل صانع أعلم بصنعته- و لا تولهما من أمر المسلمين شيئاو غضب عمر على بعض عماله- فكلم امرأة من نساء عمر في أن تسترضيه له- فكلمته فيه فغضب- و قال و فيم أنت من هذا يا عدوة الله- إنما أنت لعبة نلعب بك و تفركين- . و من كلامه أشكو إلى الله جلد الخائن و عجز الثقة- . قال عمرو بن ميمون- لقد رأيت عمر بن الخطاب قبل أن يصاب بأيام- واقفا على حذيفة بن اليمان و عثمان بن حنيف- و هو يقول لهما- أ تخافان أن تكونا حملتما الأرض ما لا تطيقه- فقالا لا إنما حملناها أمرا هي له مطيقة- فأعاد عليهما القول- انظرا أن تكونا حملتما الأرض ما لا تطيقه- فقالا لا فقال عمر- إن عشت لأدعن أرامل العراق لا يحتجن بعدي إلى رجل أبدا- فما أتت عليه رابعة حتى أصيب- . كان عمر إذا استعمل عاملا كتب عليه كتابا- و أشهد عليه رهطا من المسلمين- ألا يركب برذونا و لا يأكل نقيا- و لا يلبس رقيقا و لا يغلق بابه دون حاجات المسلمين- ثم يقول اللهم اشهد- . و استعمل عمر النعمان بن عدي بن نضلة على ميسان- فبلغه عنه الشعر الذي قاله و هو-

  • و من مبلغ الحسناء أن حليلهابميسان يسقى من زجاج و حنتم
  • إذا شئت غنتني دهاقين قريةو صناجة تحدو على كل منسم
  • فإن كنت ندماني فبالأكبر اسقنيو لا تسقني بالأصغر المتثلم
  • لعل أمير المؤمنين يسوءهتنادمنا بالجوسق المتهدم

فكتب إليه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ- حم تَنْزِيلُ الْكِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ- غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقابِ- ذِي الطَّوْلِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ- أما بعد فقد بلغني قولك-

لعل أمير المؤمنين يسوءه

- البيت و ايم الله إنه ليسوءني فاقدم فقد عزلتك- . فلما قدم عليه- قال يا أمير المؤمنين و الله ما شربتها قط- و إنما هو شعر طفح على لساني و إني لشاعر- . فقال عمر أظن ذاك و لكن لا تعمل لي على عمل أبدا- . استعمل عمر رجلا من قريش على عمل- فبلغه عنه أنه قال-

  • اسقني شربة تروي عظاميو اسق بالله مثلها ابن هشام

- فأشخصه إليه و فطن القرشي فضم إليه بيتا آخر- فلما مثل بين يديه قال له أنت القائل-

اسقني شربة تروي عظامي

قال نعم يا أمير المؤمنين فهلا أبلغك الواشي ما بعده- قال ما الذي بعده قال-

  • عسلا باردا بماء غمامإنني لا أحب شرب المدام

- قال آلله آلله ثم قال ارجع إلى عملك- .

قال عمر أيما عامل من عمالي ظلم أحدا- ثم بلغتني مظلمته فلم أغيرها فأنا الذي ظلمته- . و قال للأحنف بن قيس- و قد قدم عليه فاحتبسه عنده حولا- يا أحنف إني قد خبرتك و بلوتك فرأيت علانيتك حسنة- و أنا أرجو أن تكون سريرتك مثل علانيتك- و إن كنا لنحدث أنه إنما يهلك هذه الأمة كل منافق عليم- . و كتب عمر إلى سعد بن أبي وقاص- أن مترس بالفارسية هو الأمان- فمن قلتم له ذلك ممن لا يفقه لسانكم فقد أمنتموه- . و قال لأمير من أمراء الشام- كيف سيرتك كيف تصنع في القرآن و الأحكام- فأخبره فقال أحسنت اذهب فقد أقررتك على عملك- فلما ولي رجع فقال يا أمير المؤمنين- إني رأيت البارحة رؤيا أقصها عليك- رأيت الشمس و القمر يقتتلان- و مع كل واحد منهما جنود من الكواكب- فقال فمع أيهما كنت قال مع القمر- فقال قد عزلتك قال الله تعالى- وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ- وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً- . كان عمر جالسا في المسجد فمر به رجل- فقال ويل لك يا عمر من النار- فقال قربوه إلي فدنا منه فقال لم قلت لي ما قلت- قال تستعمل عمالك و تشترط عليهم- ثم لا تنظر هل وفوا لك بشروط أم لا- قال و ما ذاك قال عاملك على مصر اشترطت عليه- فترك ما أمرته به و ارتكب ما نهيته عنه- ثم شرح له كثيرا من أمره- فأرسل عمر رجلين من الأنصار- فقال لهما انتهيا إليه فاسألا عنه- فإن كان كذب عليه فأعلماني- و إن رأيتما ما يسوءكما- فلا تملكاه من أمره شيئا حتى تأتيا به- فذهبا فسألا عنه فوجداه قد صدق عليه- فجاءا إلى بابه فاستأذنا عليه- فقال حاجبه إنه ليس عليه اليوم إذن- قالا ليخرجن إلينا أو لنحرقن عليه بابه- و جاء أحدهما بشعلة من نار- فدخل الآذن فأخبره فخرج إليهما- قالا إنا رسولا عمر إليك لتأتيه- قال إن لنا حاجة تمهلانني لأتزود- قالا إنه عزم علينا ألا نمهلك فاحتملاه فأتيا به عمر- فلما أتاه سلم عليه فلم يعرفه- و قال من أنت و كان رجلا أسمر- فلما أصاب من ريف مصر ابيض و سمن- فقال أنا عاملك على مصر أنا فلان- قال ويحك ركبت ما نهيت عنه و تركت ما أمرت به- و الله لأعاقبنك عقوبة أبلغ إليك فيها- ائتوني بكساء من صوف و عصا- و ثلاثمائة شاة من غنم الصدقة- فقال البس هذه الدراعة- فقد رأيت أباك و هذه خير من دراعته- و خذ هذه العصا فهي خير من عصا أبيك- و اذهب بهذه الشياه فارعها في مكان كذا- و ذلك في يوم صائف- و لا تمنع السابلة من ألبانها شيئا إلا آل عمر- فإني لا أعلم أحدا من آل عمر أصاب من ألبان غنم الصدقة- و لحومها شيئا- . فلما ذهب رده- و قال أ فهمت ما قلت فضرب بنفسه الأرض- و قال يا أمير المؤمنين لا أستطيع هذا- فإن شئت فاضرب عنقي- قال فإن رددتك فأي رجل تكون- قال و الله لا يبلغك بعدها إلا ما تحب- فرده فكان نعم الرجل- و قال عمر و الله لا أنزعن فلانا من القضاء- حتى أستعمل عوضه رجلا إذا رآه الفاجر فرق- . و روى عبد الله بن بريدة- قال بينا عمر يعس ذات ليلة انتهى إلى باب متجاف- و امرأة تغني نسوة-

  • هل من سبيل إلى خمر فأشربهاأم هل سبيل إلى نصر بن حجاج

فقال عمر أما ما عشت فلا- . فلما أصبح دعا نصر بن حجاج- و هو نصر بن الحجاج بن علابط البهزي السلمي- فأبصره و هو من أحسن الناس وجها- و أصبحهم و أملحهم حسنا فأمر أن يطم شعره- فخرجت جبهته فازداد حسنا- فقال له عمر اذهب فاعتم فاعتم فبدت وفرته- فأمر بحلقها فازداد حسنا- فقال له فتنت نساء المدينة يا ابن حجاج- لا تجاورني في بلدة أنا مقيم بها- ثم سيره إلى البصرة- . فروى الأصمعي- قال أبرد عمر بريدا إلى عتبة بن أبي سفيان بالبصرة- فأقام بها أياما ثم نادى منادي عتبة- من أراد أن يكتب إلى أهله بالمدينة- أو إلى أمير المؤمنين شيئا- فليكتب فإن بريد المسلمين خارج- . فكتب الناس و دس نصر بن حجاج كتابا فيه- لعبد الله عمر أمير المؤمنين من نصر بن حجاج- سلام عليك أما بعد يا أمير المؤمنين-

  • لعمري لئن سيرتني أو حرمتنيلما نلت من عرضي عليك حرام
  • أ إن غنت الذلفاء يوما بمنيةو بعض أماني النساء غرام
  • ظننت بي الظن الذي ليس بعدهبقاء فما لي في الندي كلام
  • و أصبحت منفيا في غير ريبةو قد كان لي بالمكتين مقام
  • سيمنعني مما تظن تكرميو آباء صدق سالفون كرام
  • و يمنعها مما تمنت صلاتهاو حال لها في دينها و صيام
  • فهاتان حالانا فهل أنت راجعفقد جب مني كاهل و سنام

- فقال عمر أما ولي ولاية فلا- و أقطعه أرضا بالبصرة و دارا- . فلما قتل عمر ركب راحلته و لحق بالمدينة- . و ذكر المبرد محمد بن يزيد الثمالي- قال كان عمر أصلع- فلما حلق وفرة نصر بن حجاج قال نصر و كان شاعرا-

  • تضن ابن خطاب علي بجمةإذا رجلت تهتز هز السلاسل
  • فصلع رأسا لم يصلعه ربهيرف رفيفا بعد أسود جائل
  • لقد حسد الفرعان أصلع لم يكنإذا ما مشى بالفرع بالمتخايل

- . محمد بن سعيد- قال بينا يطوف عمر في بعض سكك المدينة- إذ سمع امرأة تهتف من خدرها-

  • هل من سبيل إلى خمر فأشربهاأم هل سبيل إلى نصر بن حجاج
  • إلى فتى ماجد الأعراق مقتبلسهل المحيا كريم غير ملجاج
  • تنميه أعراق صدق حين تنسبهأخي قداح عن المكروب فراج
  • سامي النواظر من بهز له قدمتضي ء صورته في الحالك الداجي

فقال عمر- ألا لا أدري معي رجلا يهتف به العواتق في خدورهن- علي بنصر بن حجاج فأتي به- فإذا هو أحسن الناس وجها و عينا و شعرا- فأمر بشعره فجز- فخرجت له وجنتان كأنه قمر- فأمره أن يعتم فاعتم ففتن النساء بعينيه- فقال عمر لا و الله لا تساكنني بأرض أنا بها- قال و لم يا أمير المؤمنين قال هو ما أقول لك- فسيره إلى البصرة- . و خافت المرأة التي سمع عمر منها ما سمع- أن يبدر إليها منه شي ء فدست إليه أبياتا-

  • قل للأمير الذي تخشى بوادرهما لي و للخمر أو نصر بن حجاج
  • إني بليت أبا حفص بغيرهماشرب الحليب و طرف فاتر ساج
  • لا تجعل الظن حقا أو تبينهإن السبيل سبيل الخائف الراجي
  • ما منية قلتها عرضا بضائرةو الناس من هالك قدما و من ناج
  • إن الهوى رعية التقوى تقيدهحتى أقر بإلجام و إسراج

- فبكى عمر- و قال الحمد لله الذي قيد الهوى بالتقوى- . و أتته يوما أم نصر حين اشتدت عليها غيبة ابنها- فتعرضت لعمر بين الأذان و الإقامة- فقعدت له على الطريق فلما خرج يريد الصلاة هتفت به- و قالت يا أمير المؤمنين لأجاثينك غدا بين يدي الله عز و جل- و لأخاصمنك إليه- يبيت عاصم و عبد الله إلى جانبيك- و بيني و بين ابني الفيافي و القفار و المفاوز و الجبال- قال من هذه قيل أم نصر بن حجاج- فقال يا أم نصر- إن عاصما و عبد الله لم تهتف بهما العواتق من وراء الخدور- . و يروى أن نصر بن الحجاج- لما سيره عمر إلى البصرة نزل بها على مجاشع بن مسعود السلمي- و كان خليفة أبي موسى عليها- و كانت له امرأة شابة جميلة فهويت نصرا و هويها- فبينا الشيخ جالس و نصر عنده إذ كتب في الأرض شيئا- فقرأته المرأة فقالت أنا و الله- فقال مجاشع ما قال لك- قالت إنه قال ما أصفى لقحتكم هذه- فقال مجاشع إن الكلمة التي قلت ليست أختا لهذا الكلام- عزمت عليك لما أخبرتني- قالت إنه قال ما أحسن سوار ابنتكم هذه- قال و لا هذه فإنه كتب في الأرض- فرأى الخط فدعا بإناء فوضعه عليه- ثم أحضر غلاما من غلمانه- فقال اقرأ فقرأه و إذا هو أنا و الله أحبك- فقال هذه لهذه- اعتدي أيتها المرأة و تزوجها يا ابن أخي إن أردت- . ثم غدا على أبي موسى فأخبره- فقال أبو موسى أقسم ما أخرجه عمر عن المدينة من خير- ثم طرده إلى فارس و عليها عثمان بن أبي العاص الثقفي- فنزل على دهقانة فأعجبها فأرسلت إليه- فبلغ خبرها عثمان- فبعث إليه أن اخرج عن أرض فارس- فإنك لم تخرج عن المدينة و البصرة من خير- فقال و الله لئن أخرجتموني لألحقن ببلاد الشرك- فكتب بذلك إلى عمر- فكتب أن جزوا شعره و شمروا قميصه و ألزموه المساجد- .

و روى عبد الله بن بريدة أن عمر خرج ليلا يعس- فإذا نسوة يتحدثن- و إذا هن يقلن أي فتيان المدينة أصبح- فقالت امرأة منهن أبو ذؤيب و الله- فلما أصبح عمر سأل عنه فإذا هو من بني سليم- و إذا هو ابن عم نصر بن حجاج- فأرسل إليه فحضر فإذا هو أجمل الناس و أملحهم- فلما نظر إليه قال أنت و الله ذئبها- يكررها و يرددها- لا و الذي نفسي بيده لا تجامعني بأرض أبدا- . فقال يا أمير المؤمنين إن كنت لا بد مسيري- فسيرني حيث سيرت ابن عمي نصر بن حجاج- فأمر بتسييره إلى البصرة فأشخص إليها- . خطب عمر في الليلة التي دفن فيها أبو بكر- فقال إن الله تعالى نهج سبيله و كفانا برسوله- فلم يبق إلا الدعاء و الاقتداء- الحمد لله الذي ابتلاني بكم و ابتلاكم بي- و أبقاني فيكم بعد صاحبي- و أعوذ بالله أن أزل أو أضل- فأعادي له وليا أو أوالي له عدوا- ألا إني و صاحبي كنفر ثلاثة قفلوا من طيبة- فأخذ أحدهم مهلة إلى داره و قراره- فسلك أرضا مضيئة متشابهة الأعلام- فلم يزل عن الطريق و لم يحرم السبيل- حتى أسلمه إلى أهله- ثم تلاه الآخر فسلك سبيله و اتبع أثره- فأفضى إليه و لقي صاحبه ثم تلاهما الثالث- فإن سلك سبيلهما و اتبع أثرهما أفضى إليهما و لاقاهما- و إن زل يمينا أو شمالا لم يجامعهما أبدا- . ألا و إن العرب جمل أنف قد أعطيت خطامه- ألا و إني حامله على المحجة و مستعين بالله عليه- . ألا و إني داع فأمنوا اللهم إني شحيح فسخني- اللهم إني غليظ فليني اللهم إني ضعيف فقوني- اللهم أوجب لي بموالاتك- و موالاة أوليائك ولايتك و معونتك- و أبرئني

من الآفات بمعاداة أعدائك- و توفني مع الأبرار و لا تحشرني في زمرة الأشقياء- اللهم لا تكثر لي من الدنيا فأطغى- و لا تقلل لي فأشقى- فإن ما قل و كفى خير مما كثر و ألهى- . وفد على عمر قوم من أهل العراق- منهم جرير بن عبد الله فأتاهم بجفنة قد صبغت بخل و زيت- و قال خذوا فأخذوا أخذا ضفيفا- فقال ما بالكم تقرمون قرم الشاة الكسيرة- أظنكم تريدون حلوا و حامضا و حارا و باردا- ثم قذفا في البطون- لو شئت أن أدهمق لكم لفعلت- و لكنا نستبقي من دنيانا ما نجده في آخرتنا- و لو شئنا أن نأمر بصغار الضأن فتسمط- و لبأت الخبز فيخبز- و نأمر بالزبيب فينبذ لنا في الأسعان- حتى إذا صار مثل عين اليعقوب- أكلنا هذا و شربنا هذا لفعلت- و الله إني ما أعجز عن كراكر- و أسنمة و صلائق و صناب- لكن الله تعالى قال لقوم عيرهم أمرا فعلوه- أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا- و إني نظرت في هذا الأمر-

فجعلت إن أردت الدنيا أضررت بالآخرة- و إن أردت الآخرة أضررت بالدنيا- و إذا كان الأمر هكذا فأضروا بالفانية- . خرج عمر يوما إلى المسجد- و عليه قميص في ظهره أربع رقاع- فقرأ حتى انتهى إلى قوله وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا- فقال ما الأب ثم قال إن هذا لهو التكلف- و ما عليك يا ابن الخطاب ألا تدري ما الأب- . و جاء قوم من الصحابة إلى حفصة- فقالوا لو كلمت أباك في أن يلين من عيشه- لعله أقوى له على النظر في أمور المسلمين- فجاءته فقالت- إن ناسا من قومك كلموني- في أن أكلمك في أن تلين من عيشك- فقال يا بنية غششت أباك و نصحت لقومك- .

و روى سالم بن عبد الله بن عمر- قال لما ولي عمر قعد على رزق أبي بكر الذي كان فرضه لنفسه- فاشتدت حاجته فاجتمع نفر من المهاجرين- منهم علي و عثمان و طلحة و الزبير- و قالوا لو قلنا لعمر يزيد في رزقه- فقال عثمان إنه عمر- فهلموا فلنستبن ما عنده من وراء وراء- نأتي حفصة فنكلمها و نستكتمها أسماءنا- فدخلوا عليها و سألوها أن تكلمه- و لا تخبره بأسماء من أتاها إلا أن يقبل- فلقيت عمر في ذلك فرأت الغضب في وجهه- و قال من أتاك قالت لا سبيل إلى ذلك- فقال لو علمت من هم لسؤت أوجههم- أنت بيني و بينهم- نشدتك الله ما أفضل ما اقتنى رسول الله ص- في بيتك من الملبس- قالت ثوبان ممشقان كان يلبسهما للوفد- و يخطب فيهما في الجمع- قال فأي طعام ناله عندك أرفع- قالت خبزنا مرة خبزة شعير- فصببت عليها و هي حارة أسفلها عكة لنا- كان فيها سمن و عسل- فجعلتها هشة حلوة دسمة- فأكل منها فاستطابها- قال فأي مبسط كان يبسط عندك أوطأ- قالت كساء ثخين كنا نرقعه في الصيف فنجعله ثخينا- فإذا كان الشتاء بسطنا نصفه و تدثرنا بنصفه- قال فأبلغيهم أن رسول الله ص قدر فوضع الفضول مواضعها- و تبلغ ما أبر- و إني قدرت فو الله لأضعن الفضول مواضعها- و لأتبلغن ما أبر حبة وفد على عمر وفد فيه رجال الناس من الآفاق- فوضع لهم بسطا من عباء- و قدم إليهم طعاما غليظا- فقالت له ابنته حفصة أم المؤمنين- إنهم وجوه الناس و كرام العرب- فأحسن كرامتهم- فقال يا حفصة أخبريني بألين فراش فرشته لرسول الله ص- و أطيب طعام أكله عندك- قالت أصبنا كساء ملبدا عام خيبر- فكنت أفرشه له فينام عليه- و إني رفعته ليلة- فلما أصبح قال ما كان فراشي الليلة- قلت فراشك كل ليلة- إلا أني الليلة رفعته لك ليكون أوطأ- فقال أعيديه لحالته الأولى فإن وطاءته منعتني الليلة من الصلاة- .

و كان لنا صاع من دقيق سلت فنخلته يوما و طبخته له- و كان لنا قعب من سمن فصببته عليه- فبينا هو ع يأكل إذ دخل أبو الدرداء- فقال أرى سمنكم قليلا و إن لنا لقعبا من سمن- قال ع فأرسل فأت به- فجاء به فصبه عليه فأكل- فهذا أطيب طعام أكله عندي رسول الله ص- . فأرسل عمر عينيه بالبكاء- و قال لها و الله لا أزيدهم على ذلك العباء- و ذلك الطعام

شيئا- و هذا فراش رسول الله ص و هذا طعامه- . لما قدم عتبة بن مرثد أذربيجان أتي بالخبيص- فلما أكله وجد شيئا حلوا طيبا- فقال لو صنعت من هذا لأمير المؤمنين- فجعل له خبيصا في منقلين عظيمين- و حملهما على بعيرين إلى المدينة- فقال عمر ما هذا قالوا الخبيص فذاقه فوجده حلوا- فقال للرسول ويحك أ كل المسلمين عندكم يشبع من هذا- قال لا قال فارددهما- ثم كتب إلى عتبة أما بعد- فإن خبيصك الذي بعثته ليس من كد أبيك و لا من كد أمك- أشبع المسلمين مما تشبع منه في رحلك- و لا تستأثر فإن الأثرة شر و السلام- . و روى عتبة بن مرثد أيضا- قال قدمت على عمر بحلواء من بلاد فارس في سلال عظام- فقال ما هذه قلت طعام طيب أتيتك به- قال ويحك و لم خصصتني به- قلت أنت رجل تقضي حاجات الناس أول النهار- فأحببت إذا رجعت إلى منزلك أن ترجع إلى طعام طيب- فتصيب منه فتقوى على القيام بأمرك- فكشف عن سلة منها فذاق فاستطاب- فقال عزمت عليك يا عتبة إذا رجعت- إلا رزقت كل رجل من المسلمين مثله- قلت و الذي يصلحك يا أمير المؤمنين- لو أنفقت عليه أموال قيس كلها لما وسع ذلك- قال فلا حاجة لي فيه إذا- ثم دعا بقصعة من ثريد و لحم غليظ و خبز خشن- فقال كل ثم جعل يأكل أكلا شهيا- و جعلت أهوى إلى البضعة البيضاء- أحسبها سناما و إذا هي عصبة- و أهوى إلى البضعة من اللحم أمضغها

فلا أسيغها- و إذا هي من علباء العنق- فإذا غفل عني جعلتها بين الخوان و القصعة- فدعا بعس من نبيذ كاد يكون خلا- فقال اشرب فلم أستطعه و لم أسغه أن أشرب- فشرب ثم نظر إلي- و قال ويحك إنه ليس بدرمك العراق و ودكه- و لكن ما تأكله أنت و أصحابك- . ثم قال اسمع إنا ننحر كل يوم جزورا- فأما أوراكها و ودكها و أطائبها- فلمن حضرنا من المهاجرين و الأنصار- و أما عنقها فلآل عمر- و أما عظامها و أضلاعها فلفقراء المدينة- نأكل من هذا اللحم الغث- و نشرب من هذا النبيذ الخاثر- و ندع لين الطعام ليوم تذهل كل مرضعة عما أرضعت- و تضع كل ذات حمل حملها- . حضر عند عمر قوم من الصحابة فأثنوا عليه- و قالوا و الله ما رأينا يا أمير المؤمنين رجلا أقضى منك بالقسط- و لا أقول بالحق و لا أشد على المنافقين منك- إنك لخير الناس بعد رسول الله ص- . فقال عوف بن مالك كذبتم و الله- أبو بكر بعد رسول الله خير أمته رأينا أبا بكر- . فقال عمر صدق عوف و الله و كذبتم- لقد كان أبو بكر و الله أطيب من ريح المسك- و أنا أضل من بعير أهلي- . لما أتى عمر الخبر بنزول رستم القادسية- كان يخرج فيستخبر الركبان كل يوم عن أهل القادسية- من حين يصبح إلى انتصاف النهار- ثم يرجع إلى أهله فلما جاء البشير بالفتح-

لقيه كما يلقى الركبان من قبل فسأله فأخبره- فجعل يقول يا عبد الله إيه حدثني- فيقول له هزم الله العدو- و عمر يحث معه و يسأله و هو راجل- و البشير يسير على ناقته و لا يعرفه- فلما دخل المدينة إذا الناس يسلمون عليه باسمه- بإمرة المؤمنين و يهنئونه- فنزل الرجل و قال هلا أخبرتني يا أمير المؤمنين رحمك الله- و جعل عمر يقول لا عليك يا ابن أخي لا عليك يا ابن أخي- .

و روى أبو العالية الشامي- قال قدم عمر الجابية على جمل أورق- تلوح صلعته ليس عليه قلنسوة- تصل رجلاه بين شعبتي رحله بغير ركاب- وطاؤه كساء أنبجاني كثير الصوف- و هو وطاؤه إذا ركب و فراشه إذا نزل- و حقيبته نمرة محشوة ليفا هي حقيبته إذا ركب- و وسادته إذا نزل- و عليه قميص من كرابيس قد دسم و تخرق جيبه- فقال ادعوا إلي رأس القرية- فدعوه له فقال اغسلوا قميصي هذا و خيطوه- و أعيروني قميصا ريثما يجف قميصي- فأتوه بقميص كتان فعجب منه- فقال ما هذا قالوا كتان- قال و ما الكتان فأخبروه فلبسه ثم غسل قميصه- و أتي به فنزع قميصهم و لبس قميصه- فقال له رأس القرية أنت ملك العرب- و هذه بلاد لا يصلح بها ركوب الإبل- فأتي ببرذون- فطرحت عليه قطيفة بغير سرج فركبه- فهملج تحته فقال للناس احبسوا فحبسوه- فقال ما كنت أظن الناس يركبون الشيطان قبل هذا- قدموا لي جملي فجي ء به فنزل عن البرذون و ركبه- .

قدم عمر الشام- فلقيه أمراء الأجناد و عظماء تلك الأرض- فقال و أين أخي قالوا من هو- قال أبو عبيدة قالوا سيأتيك الآن- فجاء أبو عبيدة على ناقة مخطومة بحبل- فسلم عليه و رد له ثم قال للناس انصرفوا عنا- فسار معه حتى أتى منزله فنزل عليه- فلم ير فيه إلا سيفا و ترسا- فقال له لو اتخذت متاع البيت- قال حسبي هذا يبلغني المقيل- . و روى طارق بن شهاب- أن عمر لما قدم الشام عرضت له مخاضة- فنزل عن بعيره و نزع جرموقيه فأمسكهما بيده- و خاض الماء و زمام بعيره في يده الأخرى- فقال له أبو عبيدة- لقد صنعت اليوم صنيعا عظيما عند أهل هذه الأرض- فصك في صدره و قال لو غيرك قالها يا أبا عبيدة- إنكم كنتم أذل الناس و أحقر الناس و أقل الناس- فأعزكم الله بالإسلام- فمهما تطلبوا العز بغيره يرجعكم إلى الذل- .

و روى محمد بن سعد صاحب الواقدي- أن عمر قال يوما على المنبر- لقد رأيتني و ما لي من أكال يأكله الناس- إلا أن لي خالات من بني مخزوم- فكنت أستعذب لهن الماء- فيقبضن لي القبضات من الزبيب- فلما نزل قيل له ما أردت بهذا- قال وجدت في نفسي بأوا فأردت أن أطأطئ منها- .

و من كلام عمر رحم الله امرأ أهدى إلي عيوبي- . قدم عمرو بن العاص على عمر و كان واليا لمصر- فقال له في كم سرت قال في عشرين- قال عمر لقد سرت سير عاشق- فقال عمرو إني و الله ما تأبطتنى الإماء- و لا حملتني في غبرات المآلي- فقال عمر و الله ما هذا بجواب الكلام الذي سألتك عنه- و أن الدجاجة لتفحص في الرماد فتضع لغير الفحل- و إنما تنسب البيضة إلى طرقها- فقام عمرو مربد الوجه- . قلت المآلي خرق سود يحملها النوائح- و يسرن بها بأيديهن عند اللطم- و أراد خرق الحيص هاهنا و شبهها بتلك- و أنكر عمر فخره بالأمهات- و قال إن الفخر للأب الذي إليه النسب- و سألت النقيب أبا جعفر عن هذا الحديث في عمر- فقال إن عمرا فخر على عمر لأن أم الخطاب زنجية- و تعرف بباطحلي تسمى صهاك- فقلت له و أم عمرو النابغة أمه من سبايا العرب- فقال أمه عربية من عنزة سبيت في بعض الغارات- فليس يلحقها من النقص عندهم ما يلحق الإماء الزنجيات- فقلت له أ كان عمرو يقدم على عمر بمثل ما قلت- قال قد يكون بلغه عنه قول قدح في نفسه فلم يحتمله له- و نفث بما في صدره منه- و إن لم يكن جوابا مطابقا للسؤال و قد كان عمر مع خشونته يحتمل نحو هذا- فقد جبهه الزبير مرة و جعل يحكي كلامه يمططه- و جبهه سعد بن أبي وقاص أيضا فأغضى عنه- و مر يوما في السوق على ناقة له- فوثب غلام من بني ضبة فإذا هو خلفه- فالتفت إليه فقال فممن أنت قال ضبي- قال جسور و الله فقال الغلام على العدو- قال عمر و على الصديق أيضا- ما حاجتك فقضى حاجته- ثم قال دع الآن لنا ظهر راحلتنا- .

و من كلام عمر اخشع عند القبور إذا نظرت إليها- و استعص عند المعصية و ذل عند الطاعة- و لا تبذلن كلامك إلا عند من يشتهيه و يتخذه غنما- و لا تستعن على حاجتك إلا بمن يحب نجاحها لك- و آخ الإخوان على التقوى- و شاور في أمرك كله- و إذا اشترى أحدكم بعيرا فليشتره جسيما- فإن أخطأته النجابة لم يخطئه السوق- . أوفد بشر بن مروان و هو على العراق رجلا إلى عبد الملك- فسأله عن بشر- فقال يا أمير المؤمنين هو اللين في غير ضعف- الشديد في غير عنف- فقال عبد الملك ذاك الأحوذي ابن حنتمة- الذي كان يأمن عنده البري ء و يخافه السقيم- و يعاقب على الذنب و يعرف موضع العقوبة- لا بشر بن مروان- . أذن عمر يوما للناس- فدخل شيخ كبير يعرج- و هو يقود ناقة رجيعا يجاذبها- حتى وقف بين ظهراني الناس ثم قال-

  • و إنك مسترعى و إنا رعيةو إنك مدعو بسيماك يا عمر
  • لدى يوم شر شره لشرارهو خير لمن كانت مؤانسه الخير

- . فقال عمر لا حول و لا قوة إلا بالله من أنت- قال عمرو بن براقة قال ويحك- فما منعك أن تقول- وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ- ثم قرأها إلى آخرها و أمر بناقته فقبضت- و حمله على غيرها و كساه و زوده- .

بينا عمر يسير في طريق مكة يوما- إذا بالشيخ بين يديه يرتجز و يقول-

  • ما إن رأيت كفتى الخطابأبر بالدين و بالأحساب

بعد النبي صاحب الكتاب

- . فطعنه عمر بالسوط في ظهره- فقال ويلك و أين الصديق- قال ما لي بأمره علم يا أمير المؤمنين- قال أما إنك لو كنت عالما ثم قلت هذا لأوجعت ظهرك- . قال زيد بن أسلم كنت عند عمر- و قد كلمه عمرو بن العاص في الحطيئة و كان محبوسا- فأخرجه من السجن ثم أنشده-

  • ما ذا تقول لأفراخ بذي مرخزغب الحواصل لا ماء و لا شجر
  • ألقيت كاسبهم في قعر مظلمةفاغفر عليك سلام الله يا عمر
  • أنت الإمام الذي من بعد صاحبهألقت إليه مقاليد النهى البشر
  • ما آثروك بها إذ قدموك لهالكن لأنفسهم كانت بك الأثر

- . فبكى عمر لما قال له ما ذا تقول لأفراخ- فكان عمرو بن العاص بعد ذلك يقول- ما أقلت الغبراء و لا أظلت الخضراء أتقي من رجل- يبكي خوفا من حبس الحطيئة- ثم قال عمر لغلامه يرفأ علي بالكرسي فجلس عليه- ثم قال علي بالطست فأتي بها- ثم قال علي بالمخصف لا بل علي بالسكين- فأتي بها فقال لا بل علي بالموسى- فإنها أوجي فأتي بموسى- ثم قال أشيروا علي في الشاعر- فإنه يقول الهجر و ينسب بالحرم- و يمدح الناس و يذمهم بغير ما فيهم- و ما أراني إلا قاطعا لسانه فجعل الحطيئة يزيد خوفا- فقال من حضر أنه لا يعود يا أمير المؤمنين- و أشاروا إليه قل لا أعود يا أمير المؤمنين- فقال النجاء النجاء- فلما ولى ناداه يا حطيئة فرجع مرعوبا- فقال كأني بك يا حطيئةعند فتى من قريش- قد بسط لك نمرقة و كسر لك أخرى- ثم قال غننا يا حطيئة فطفقت تغنيه بأعراض الناس- قال يا أمير المؤمنين لا أعود و لا يكون ذلك- . قال زيد بن أسلم- ثم رأيت الحطيئة يوما بعد ذلك عند عبيد الله بن عمر- قد بسط له نمرقة و كسر له أخرى- ثم قال تغنينا يا حطيئة و هو يغنيه- فقلت يا حطيئة أ ما تذكر قول عمر لك- ففزع و قال رحم الله ذلك المرء- أما لو كان حيا ما فعلنا هذا- قال فقلت لعبيد الله بن عمر سمعت أباك يذكر كذا- فكنت أنت ذلك الفتى- . كان عمر يصادر خونة العمال- فصادر أبا موسى الأشعري و كان عامله على البصرة- و قال له بلغني أن لك جاريتين- و أنك تطعم الناس من جفنتين- و أعاده بعد المصادرة إلى عمله- .

و صادر أبا هريرة و أغلظ عليه- و كان عامله على البحرين- فقال له أ لا تعلم أني استعملتك على البحرين- و أنت حاف لا نعل في رجلك- و قد بلغني أنك بعت أفراسا بألف و ستمائة دينار- قال أبو هريرة كانت لنا أفراس فتناتجت- فقال قد حبست لك رزقك و مئونتك و هذا فضل- قال أبو هريرة ليس ذلك لك قال بلى و الله و أوجع ظهرك- ثم قام إليه بالدرة فضرب ظهره حتى أدماه- ثم قال ائت بها فلما أحضرها- قال أبو هريرة سوف أحتسبها عند الله- قال عمر ذاك لو أخذتها من حل و أديتها طائعا- أما و الله ما رجت فيك أميمة- أن تجبي أموال هجر و اليمامة و أقصى البحرين لنفسك- لا لله و لا للمسلمين- و لم ترج فيك أكثر من رعية الحمر و عزله- . و صادر الحارث بن وهب أحد بني ليث بكر بن كنانة- و قال له ما قلاص و أعبد بعتها بمائه دينار- قال خرجت بنفقة لي فاتجرت فيها- قال و إنا و الله ما بعثناك للتجارة

أدها- قال أما و الله لا أعمل لك بعدها- قال إنا و الله لا أستعملك بعدها- ثم صعد المنبر فقال يا معشر الأمراء- إن هذا المال لو رأينا أنه يحل لنا لأحللناه لكم- فأما إذ لم نره يحل لنا و ظلفنا أنفسنا عنه- فاظلفوا عنه أنفسكم- فإني و الله ما وجدت لكم مثلا إلا عطشان ورد اللجة- و لم ينظر الماتح فلما روي غرق- . و كتب عمر إلى عمرو بن العاص و هو عامله في مصر- أما بعد فقد بلغني أنه قد ظهر لك مال- من إبل و غنم و خدم و غلمان- و لم يكن لك قبله مال و لا ذلك من رزقك- فإني لك هذا- و لقد كان لي من السابقين الأولين من هو خير منك- و لكني استعملتك لغنائك- فإذا كان عملك لك و علينا- بم نؤثرك على أنفسنا- فاكتب إلي من أين مالك و عجل و السلام- .

فكتب إليه عمرو بن العاص- قرأت كتاب أمير المؤمنين و لقد صدق- فأما ما ذكره من مالي فإني قدمت بلدة- الأسعار فيها رخيصه و الغزو فيها كثير- فجعلت فضول ما حصل لي من ذلك فيما ذكره أمير المؤمنين- و الله يا أمير المؤمنين- لو كانت خيانتك لنا حلالا ما خناك حيث ائتمنتنا- فأقصر عنا عناك- فإن لنا أحسابا إذا رجعنا إليها أغنتنا عن العمل لك- و أما من كان لك من السابقين الأولين- فهلا استعملتهم فو الله ما دققت لك بابا- . فكتب إليه عمر أما بعد- فإني لست من تسطيرك و تشقيقك الكلام في شي ء- إنكم معشر الأمراء أكلتم الأموال- و أخلدتم إلى الأعذار- فإنما تأكلون النار و تورثون العار- و قد وجهت إليك محمد بن مسلمة- ليشاطرك على ما في يديك و السلام- .

فلما قدم إليه محمد اتخذ له طعاما و قدمه إليه- فأبى أن يأكل فقال ما لك لا تأكل طعامنا- قال إنك عملت لي طعاما هو تقدمة للشر- و لو كنت عملت لي طعام الضيف لأكلته- فأبعد عني طعامك و أحضر لي مالك- فلما كان الغد و أحضر ماله- جعل محمد يأخذ شطرا و يعطي عمرا شطرا- فما رأى عمرو ما حاز محمد من المال- قال يا محمد أقول قال قل ما تشاء- قال لعن الله يوما كنت فيه واليا لابن الخطاب- و الله لقد رأيته و رأيت أباه- و إن على كل واحد منهما عباءة قطوانية- مؤتزرا بها ما تبلغ مأبض ركبتيه- و على عنق كل واحد منهما حزمة من حطب- و إن العاص بن وائل لفي مزررات الديباج- فقال محمد إيها يا عمرو فعمر و الله خير منك- و أما أبوك و أبوه ففي النار- و و الله لو لا ما دخلت فيه من الإسلام- لألفيت معتلفا شاة يسرك غزرها و يسوءك بكؤها- قال صدقت فاكتم علي قال أفعل- .

جاءت سرية لعبيد الله بن عمر إلى عمر تشكوه- فقالت يا أمير المؤمنين أ لا تعذرني من أبي عيسى- قال و من أبو عيسى قالت ابنك عبيد الله- قال ويحك و قد تكني بأبي عيسى و دعاه- و قال إيها اكتنيت بأبي عيسى فحذر و فزع- فأخذ يده فعضها حتى صاح- ثم ضربه و قال ويلك هل لعيسى أب- أ ما تدري ما كنى العرب- أبو سلمة أبو حنظلة أبو عرفطة أبو مرة- . كان عمر إذا غضب على بعض أهله- لم يشتف حتى يعض يده- و كان عبد الله بن الزبير كذلك- يقال إنه لم يل ولاية من ولد عمر وال عادل و قال مالك بن أنس- إن عمر بن الخطاب استفرغ كل عدل في ولده- فلم يعدل بعده أحد منهم في ولاية وليها- . كان عمر و من بعده من الولاة- إذا أخذوا العصاة نزعوا عمائمهم و أقاموهم للناس- حتى جاء زياد فضربهم بالسياط- فجاء مصعب فحلق مع الضرب- فجاء بشر بن مروان فكان يصلب تحت الإبطين- و يضرب الأكف بالمسامير- فكتب إلى بعض الجند- قوم من أهله يستزيرونه و يتشوقونه- و قد أخرجه بشر إلى الري فكتب إليهم-

  • لو لا مخافة بشر أو عقوبتهأو أن يرى شأني كفي بمسمار
  • إذا لعطلت ثغري ثم زرتكمإن المحب المعنى جد زوار

- . فلما جاء الحجاج قال- كل هذا لعب فقتل العصاة بالسيف- . زيد بن أسلم عن أبيه- قال خلا عمر لبعض شأنه و قال أمسك علي الباب- فطلع الزبير فكرهته حين رأيته- فأراد أن يدخل فقلت هو على حاجة- فلم يلتفت إلي و أهوى ليدخل- فوضعت يدي في صدره فضرب أنفي فأدماه- ثم رجع فدخلت على عمر فقال ما بك قلت الزبير- . فأرسل إلى الزبير- فلما دخل جئت فقمت لأنظر ما يقول له- فقال ما حملك على ما صنعت أدميتني للناس- فقال الزبير يحكيه و يمطط في كلامه أدميتني- أ تحتجب عنا يا ابن الخطاب- فو الله ما احتجب مني رسول الله و لا أبو بكر- فقال عمر كالمعتذر إني كنت في بعض شأني- . قال أسلم فلما سمعته يعتذر إليه- يئست من أن يأخذ لي بحقي منه- .

فخرج الزبير فقال عمر- إنه الزبير و آثاره ما تعلم فقلت حقي حقك- . و روى الزبير بن بكار في كتاب الموفقيات- عن عبد الله بن عباس قال- إني لأماشي عمر بن الخطاب في سكة من سكك المدينة- إذ قال لي يا ابن عباس ما أرى صاحبك إلا مظلوما- فقلت في نفسي و الله لا يسبقني بها- فقلت يا أمير المؤمنين فاردد إليه ظلامته- فانتزع يده من يدي- و مضى يهمهم ساعة ثم وقف فلحقته- فقال يا ابن عباس- ما أظنهم منعهم عنه إلا أنه استصغره قومه- فقلت في نفسي هذه شر من الأولى- فقلت و الله ما استصغره الله و رسوله- حين أمراه أن يأخذ براءة من صاحبك- . فأعرض عني و أسرع فرجعت عنه- . و قال ابن عباس- قلت لعمر لقد أكثرت التمني للموت- حتى خشيت أن يكون عليك غير سهل عند أوانه- فما ذا سئمت من رعيتك أن تعين صالحا أو تقوم فاسدا- . قال يا ابن عباس إني قائل قولا فخذه إليك- كيف لا أحب فراقهم- و فيهم من هو فاتح فاه للشهوة من الدنيا- إما لحق لا ينوء به و إما لباطل لا يناله- و الله لو لا أن أسأل عنكم لبرئت منكم- فأصبحت الأرض مني بلاقع- و لم أقل ما فعل فلان و فلان- . جاءت امرأة إلى عمر بن الخطاب- فقالت يا أمير المؤمنين- إن زوجي يصوم النهار و يقوم الليل- و إني أكره أن أشكوه و هو يعمل بطاعة الله- فقال نعم الزوج زوجك- فجعلت تكرر عليه القول و هو يكرر عليها الجواب- . فقال له كعب بن سور يا أمير المؤمنين- إنها تشكو زوجها في مباعدته إياها عن فراشه- ففطن عمر حينئذ- و قال له قد وليتك الحكم بينهما- . فقال كعب علي بزوجها فأتي به- فقال إن زوجتك هذه تشكوك- قال في طعام أو شراب قال لا- قالت المرأة-

  • أيها القاضي الحكيم رشدهألهى خليلي عن فراشي مسجده
  • زهده في مضجعي تعبدهنهاره و ليله ما يرقده

فلست في أمر النساء أحمده

- . فقال زوجها-

  • زهدني في فرشها و في الحجلأني امرؤ أذهلني ما قد نزل
  • في سورة النمل و في السبع الطولو في كتاب الله تخويف جلل

- . قال كعب-

  • إن لها حقا عليك يا رجلتصيبها من أربع لمن عقل

فأعطها ذاك و دع عنك العلل

- . فقال لعمر يا أمير المؤمنين- إن الله أحل له من النساء مثنى و ثلاث و رباع- فله ثلاثة أيام و لياليهن- يعبد فيها ربه و لها يوم و ليلة- . فقال عمر و الله ما أعلم من أي أمريك أعجب- أ من فهمك أمرهما أم من حكمك بينهما- اذهب فقد وليتك قضاء البصرة- . و روى زيد بن أسلم عن أبيه قال- خرجت مع عمر بن الخطاب و هو يطوف بالليل- فنظر إلى نار شرقي حرة المدينة- فقال إن هؤلاء الركب لم ينزلوا هاهنا إلا الليلة- ثم أهوى لهم فخرجت معه حتى دنونا- فسمعنا تضاغي الصبيان و بكاءهم- . فقال السلام عليكم يا أصحاب الضوء هل ندنو منكم- و احتبسنا قليلا فقالت امرأة منهم ادنوا بسلام- فأقبلنا حتى وقفنا عليها فقال ما يبكي هؤلاء الصبيان- قالت الجوع قال فما هذا القدر على النار- قالت ماء أعللهم به- قال انتظريني فإني بالغك إن شاء الله- ثم خرج يهرول و أنا معه حتى جئنا دار الدقيق- و كانت دارا يطرح فيها ما يجي ء من دقيق العراق و مصر- و قد كان كتب إلى عمرو بن العاص و أبي موسى- حين أمحلت السنة الغوث الغوث- احملوا إلى أحمال الدقيق و اجعلوا فيها جمائد الشحم- فجاء إلى عدل منها فطأطأ ظهره- ثم قال احمله على ظهري يا أسلم فقلت أنا أحمله عنك- فنظر إلي و قال أنت تحمل عني وزري يوم القيامة- لا أبا لك قلت لا قال فاحمله على ظهري إذا- ففعلت و خرج به يدلج و أنا معه- حتى ألقاه عند المرأة- . ثم قال لي ذر علي ذرور الدقيق- لا يتعرد و أنا أخزر- ثم أخذ المسواط يخزر- ثم جعل ينفخ تحت البرمة- و أنا أنظر إلى الدخان يخرج من خلل لحيته- و يقول لا تعجل حتى ينضج- ثم قال ألق علي من الشحم- فإن القفار يوجع البطن- .

ثم أنزل القدر و قال للمرأة لا تعجلي- لا تعطيهم حارا و أنا أسطح لك- فجعل يسطح بالمسواط و يبرد طعامهم- حتى إذا شبعوا ترك عندها الفضل- ثم قال لها ائتي أمير المؤمنين غدا- فإنك عسيت أن تجديني قريبا منه فأشفع لك بخير- و هي تقول من أنت يرحمك الله- و تدعو له و تقول أنت أولى بالخلافة من أمير المؤمنين- فيقول قولي خيرا يرحمك الله لا يزيد على هذا- . ثم انصرف حتى إذا كان قريبا جلس فأقعى- و جعل يسمع طويلا- حتى سمع التضاحك منها و من الصبيان- و أنا أقول يا أمير المؤمنين قد فرغت من هذه- و لك شغل في غيرها و يقول لا تكلمني- حتى إذا هدأ حسهم قام فتمطى و قال- ويحك إني سمعت الجوع أسهرهم- فأحببت ألا أبرح حتى أسمع الشبع أنامهم- . و من كلامه- الرجال ثلاثة الكامل و دون الكامل و لا شي ء- فالكامل ذو الرأي يستشير الناس- فيأخذ من آراء الرجال إلى رأيه- و دون الكامل من يستبد به و لا يستشير- و لا شي ء من لا رأى له و لا يستشير- . و النساء ثلاث- تعين أهلها على الدهر و لا تعين الدهر على أهلها- و قلما تجدها- و امرأة وعاء للولد ليس فيها غيره- و الثالثة غل قمل- يجعله الله في رقبة من يشاء و يفكه إذا شاء- . لما أخرج عمر الحطيئة من حبسه قال له إياك و الشعر- قال لا أقدر على تركه يا أمير المؤمنين- مأكلة عيالي و نملة تدب على لساني- قال فشبب بأهلك و إياك و كل مدحة مجحفه- قال و ما المجحفة- قال تقول إن بني فلان خير من بني فلان- امدح و لا تفضل أحدا- قال أنت و الله يا أمير المؤمنين أشعر مني- .

و روى الزبير في الموفقيات عن عبد الله بن عباس- قال خرجت أريد عمر بن الخطاب فلقيته راكبا حمارا- و قد ارتسنه بحبل أسود في رجليه نعلان مخصوفتان- و عليه إزار و قميص صغير- و قد انكشفت منه رجلاه إلى ركبتيه- فمشيت إلى جانبه و جعلت أجذب الإزار و أسويه عليه- كلما سترت جانبا انكشف جانب- فيضحك و يقول إنه لا يطيعك- حتى جئنا العالية فصلينا- ثم قدم بعض القوم إلينا طعاما من خبز و لحم- و إذا عمر صائم فجعل ينبذ إلي طيب اللحم- و يقول كل لي و لك- ثم دخلنا حائطا فألقى إلي رداءه و قال اكفنيه- و ألقى قميصه بين يديه و جلس يغسله و أنا أغسل رداءه- ثم جففناهما و صلينا العصر- فركب و مشيت إلى جانبه و لا ثالث لنا- . فقلت يا أمير المؤمنين إني في خطبة فأشر علي- قال و من خطبت قلت فلانة ابنة فلان- قال النسب كما تحب و كما قد علمت- و لكن في أخلاق أهلها دقة- لا تعدمك أن تجدها في ولدك- قلت فلا حاجة لي إذا فيها- قال فلم لا تخطب إلى ابن عمك يعني عليا- قلت أ لم تسبقني إليه- قال فالأخرى قلت هي لابن أخيه- قال يا ابن عباس إن صاحبكم إن ولي هذا الأمر- أخشى عجبه بنفسه أن يذهب به- فليتني أراكم بعدي قلت يا أمير المؤمنين إن صاحبنا ما قد علمت- أنه ما غير و لا بدل و لا أسخط رسول الله ص أيام صحبته له- .

قال فقطع علي الكلام- فقال و لا في ابنة أبي جهل- لما أراد أن يخطبها على فاطمة- . قلت قال الله تعالى وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً- و صاحبنا لم يعزم على سخط رسول الله ص- و لكن الخواطر التي لا يقدر أحد على دفعها عن نفسه- و ربما كان من الفقيه في دين الله- العالم العامل بأمر الله- . فقال يا ابن عباس من ظن أنه يرد بحوركم- فيغوص فيها معكم حتى يبلغ قعرها- فقد ظن عجزا- أستغفر الله لي و لك خذ في غيرها- . ثم أنشأ يسألني عن شي ء من أمور الفتيا و أجيبه- فيقول أصبت أصاب الله بك- أنت و الله أحق أن تتبع- . أشرف عبد الملك على أصحابه و هم يتذاكرون سيرة عمر- فغاظه ذلك و قال إيها عن ذكر سيرة عمر- فإنها مزراة على الولاة مفسدة للرعية- . قال ابن عباس كنت عند عمر- فتنفس نفسا ظننت أن أضلاعه قد انفرجت- فقلت ما أخرج هذا النفس منك يا أمير المؤمنين- إلا هم شديد- قال إي و الله يا ابن عباس- إني فكرت فلم أدر فيمن أجعل هذا الأمر بعدي- ثم قال لعلك ترى صاحبك لها أهلا- قلت و ما يمنعه من ذلك- مع جهاده و سابقته و قرابته و علمه- قال صدقت و لكنه امرؤ فيه دعابة- قلت فأين أنت عن طلحة قال ذو البأو- و بإصبعه المقطوعة قلت فعبد الرحمن- قال رجل ضعيف- لو صار الأمر إليه لوضع خاتمه في يد امرأته- قلت فالزبير قال شكس لقس- يلاطم في النقيع في صاع من بر- قلت فسعد بن أبي وقاص- قال صاحب سلاح و مقنب- قلت فعثمان قال أوه ثلاثا- و الله لئن وليها ليحملن بني أبي معيط على رقاب الناس- ثم لتنهض العرب إليه- . ثم قال يا ابن عباس- إنه لا يصلح لهذا الأمر إلا خصيف العقدة- قليل الغرة لا تأخذه في الله لومة لائم- ثم يكون شديدا من غير عنف- لينا من غير ضعف سخيا من غير سرف- ممسكا من غير وكف- قال ابن عباس و كانت و الله هي صفات عمر- . قال ثم أقبل علي بعد أن سكت هنيهة- و قال أجرؤهم و الله إن وليها أن يحملهم على كتاب ربهم- و سنة نبيهم لصاحبك- أما إن ولى أمرهم- حملهم على المحجة البيضاء و الصراط المستقيم- . و روى عبد الله بن عمر قال كنت عند أبي يوما- و عنده نفر من الناس- فجرى ذكر الشعر فقال من أشعر العرب- فقالوا فلان و فلان- فطلع عبد الله بن عباس فسلم و جلس- فقال عمر قد جاءكم الخبير- من أشعر الناس يا عبد الله- قال زهير بن أبي سلمى- قال فأنشدني مما تستجيده له- فقال يا أمير المؤمنين إنه مدح قوما من غطفان- يقال لهم بنو سنان فقال-

  • لو كان يقعد فوق الشمس من كرمقوم بأولهم أو مجدهم قعدوا
  • قوم أبوهم سنان حين تنسبهمطابوا و طاب من الأولاد ما ولدوا
  • أنس إذا أمنوا جن إذا فزعوامرزءون بها ليل إذا جهدوا
  • محسدون على ما كان من نعملا بنزع الله منهم ماله حسدوا

- . فقال عمر و الله لقد أحسن- و ما أرى هذا المدح يصلح إلا لهذا البيت من هاشم- لقرابتهم من رسول الله ص- فقال ابن عباس وفقك الله يا أمير المؤمنين- فلم تزل موفقا- فقال يا ابن عباس أ تدري ما منع الناس منكم- قال لا يا أمير المؤمنين قال لكني أدري- قال ما هو يا أمير المؤمنين- قال كرهت قريش أن تجتمع لكم النبوة و الخلافة- فيجخفوا جخفا- فنظرت قريش لنفسها فاختارت و وفقت فأصابت- . فقال ابن عباس- أ يميط أمير المؤمنين عني غضبه فيسمع- قال قل ما تشاء- قال أما قول أمير المؤمنين إن قريشا كرهت- فإن الله تعالى قال لقوم- ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ- . و أما قولك إنا كنا نجخف- فلو جخفنا بالخلافة جخفنا بالقرابة- و لكنا قوم أخلاقنا مشتقة من خلق رسول الله ص- الذي قال الله تعالى وَ إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ- و قال له وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ- . و أما قولك فإن قريشا اختارت- فإن الله تعالى يقول- وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ- و قد علمت يا أمير المؤمنين- أن الله اختار من خلقه لذلك من اختار- فلو نظرت قريش من حيث نظر الله لها- لوفقت و أصابت قريش- . فقال عمر على رسلك يا ابن عباس- أبت قلوبكم يا بني هاشم إلا غشا في أمر قريش لا يزول- و حقدا عليها لا يحول- فقال ابن عباس مهلا يا أمير المؤمنين- لا تنسب هاشما إلى الغش- فإن قلوبهم من قلب رسول الله الذي طهره الله و زكاه- و هم أهل البيت الذين قال الله تعالى لهم- إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ- وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً- و أما قولك حقدا فكيف لا يحقد من غصب شيئه- و يراه في يد غيره- . فقال عمر أما أنت يا ابن عباس- فقد بلغني عنك كلام أكره أن أخبرك به- فتزول منزلتك عندي- قال و ما هو يا أمير المؤمنين أخبرني به- فإن يك باطلا فمثلي أماط الباطل عن نفسه- و إن يك حقا فإن منزلتي عندك لا تزول به- . قال بلغني أنك لا تزال تقول- أخذ هذا الأمر منك حسدا و ظلما- قال أما قولك يا أمير المؤمنين حسدا- فقد حسد إبليس آدم فأخرجه من الجنة- فنحن بنو آدم المحسود- . و أما قولك ظلما فأمير المؤمنين يعلم صاحب الحق من هو- . ثم قال يا أمير المؤمنين- أ لم تحتج العرب على العجم بحق رسول الله- و احتجت قريش على سائر العرب بحق رسول الله ص- فنحن أحق برسول الله من سائر قريش- . فقال له عمر قم الآن فارجع إلى منزلك فقام- فلما ولى هتف به عمر أيها المنصرف- إني على ما كان منك لراع حقك- . فالتفت ابن عباس فقال- إن لي عليك يا أمير المؤمنين- و على كل المسلمين حقا برسول الله ص- فمن حفظه فحق نفسه حفظ- و من أضاعه فحق نفسه أضاع ثم مضى- .

فقال عمر لجلسائه واها لابن عباس- ما رأيته لاحى أحدا قط إلا خصمه- . لما توفي عبد الله بن أبي- رأس المنافقين في حياة رسول الله ص- جاء ابنه و أهله- فسألوا رسول الله ص أن يصلي عليه- فقام بين يدي الصف يريد ذلك- فجاء عمر فجذبه من خلفه- و قال أ لم ينهك الله أن تصلي على المنافقين- فقال إني خيرت فاخترت- فقيل لي اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ- إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ- و لو أني أعلم أني إذا زدت على السبعين غفر له لزدت- ثم صلى رسول الله عليه و مشى معه و قام على قبره- . فعجب الناس من جرأة عمر على رسول الله ص- فلم يلبث الناس إلا أن نزل قوله تعالى- وَ لا تُصَلِّ عَلى أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً- وَ لا تَقُمْ عَلى قَبْرِهِ- فلم يصل ع بعدها على أحد من المنافقين- . و

روى أبو هريرة قال كنا قعودا حول رسول الله ص في نفر- فقام من بين أظهرنا فأبطأ علينا و خشينا أن يقطع دوننا فقمنا و كنت أول من فزع- فخرجت أبتغيه حتى أتيت حائطا للأنصار- لقوم من بني النجار- فلم أجد له بابا إلا ربيعا- فدخلت في جوف الحائط و الربيع الجدول- فدخلت منه بعد أن احتفرته فإذا رسول الله ص- فقال أبو هريرة قلت نعم- قال ما شأنك قلت كنت بين أظهرنا- فقمت فأبطأت عنا فخشينا أن تقتطع دوننا- ففزعنا و كنت أول من فزع- فأتيت هذا الحائط فاحتفرته كما يحتفر الثعلب- و الناس من ورائي- .

فقال يا أبا هريرة اذهب بنعلي هاتين- فمن لقيته وراء هذا الحائط يشهد أن لا إله إلا الله- مستيقنا بها قلبه فبشره بالجنة- فخرجت فكان أول من لقيت عمر- فقال ما هذان النعلان- قلت نعلا رسول الله ص بعثني بهما- و قال من لقيته يشهد أن لا إله إلا الله مستيقنا بها قلبه- فبشره بالجنة- . فضرب عمر في صدري فخررت لاستي- و قال ارجع إلى رسول الله ص- . فأجهشت بالبكاء راجعا- فقال رسول الله ما بالك- قلت لقيت عمر فأخبرته بالذي بعثتني به- فضرب صدري ضربة خررت لاستي- و قال ارجع إلى رسول الله- . فخرج رسول الله فإذا عمر- فقال ما حملك يا عمر على ما فعلت- فقال عمر أنت بعثت أبا هريرة بكذا- قال نعم قال فلا تفعل- فإني أخشى أن يتكل الناس عليها فيتركوا العمل خلهم يعملون فقال رسول الله ص خلهم يعملون

و

روى أبو سعيد الخدري قال أصابت الناس مجاعة في غزاة تبوك- فقالوا يا رسول الله لو أذنت لنا فذبحنا نواضحنا- و أكلنا شحمها و لحمها فقال افعلوا- فجاء عمر فقال يا رسول الله إنهم إن فعلوا قل الظهر- و لكن ادعهم بفضلات أزوادهم فاجمعها- ثم ادع لهم عليها بالبركة لعل الله يجعل في ذلك خيرا-

ففعل رسول الله ص ذلك- فأكل الخلق الكثير من طعام قليل- و لم تذبح النواضح

و

روى ابن عباس رضي الله عنه أن رجلا أتى رسول الله ص يذكر له ذنبا أذنبه- فانزل الله تعالى في أمره- وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ- إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ ذلِكَ ذِكْرى لِلذَّاكِرِينَ- فقال يا رسول الله لي خاصة أم للناس عامة- . فضرب عمر صدره بيده و قال- لا و لا نعمى عين بل للناس عامة- فقال رسول الله ص بل للناس عامة

- . و كان عمر يقول وافقني ربي في ثلاث- قلت يا رسول الله لو اتخذنا من مقام إبراهيم مصلى- فنزلت وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى- . و قلت يا رسول الله- إن نساءك يدخل عليهن البر و الفاجر- فلو أمرتهن أن يحتجبن فنزلت آية الحجاب- . و تمالأ عليه نساؤه غيرة فقلت له- عسى ربه إن طلقكن أن يبدله أزواجا خيرا منكن- فنزلت بهذا اللفظ- . و قال عبد الله بن مسعود فضل عمر الناس بأربع- برأيه في أسارى بدر فنزل القرآن بموافقته- ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتَّى يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ- و برأيه في حجاب نساء النبي ص- فنزل قوله تعالى- وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ- و بدعوة النبي ص- اللهم أيد الإسلام بأحد الرجلين- و برأيه في أبي بكر كان أول من بايعه- . و روت عائشة قالت- كنت آكل مع رسول الله ص حيسا- قبل أن تنزل آية الحجاب- و مر عمر فدعاه فأكل- فأصابت يده إصبعي فقال حس- لو أطاع فيكن ما رأتكن عين فنزلت آية الحجاب- . جاء عيينة بن حصن و الأقرع بن حابس إلى أبي بكر- فقالا يا خليفة رسول الله- إن عندنا أرضا سبخة ليس فيها كلأ و لا منفعة- فإن رأيت أن تقطعناها لعلنا نحرثها أو نزرعها- و لعل الله أن ينفع بها بعد اليوم- فقال أبو بكر لمن حوله من الناس المسلمين- ما ترون قالوا لا بأس- فكتب لهما بها كتابا و أشهد فيه شهودا- و عمر ما كان حاضرا- فانطلقا إليه ليشهد في الكتاب- فوجداه قائما يهنأ بعيرا- فقالا إن خليفة رسول الله ص كتب لنا هذا الكتاب- و جئناك لتشهد على ما فيه- أ فتقرؤه أم نقرؤه عليك- قال أ على الحال التي تريان إن شئتما فاقرآه- و إن شئتما فانتظرا حتى أفرغ- .

قالا بل نقرؤه عليك- فلما سمع ما فيه أخذه منهما ثم تفل فيه- فمحاه فتذامرا و قالا مقالة سيئة- .

فقال إن رسول الله ص كان يتألفكما- و الإسلام يومئذ ذليل- و إن الله تعالى قد أعز الإسلام- فاذهبا فاجهدا جهدكما- لا رعى الله عليكما إن رعيتما- . فذهبا إلى أبي بكر و هما يتذمران- فقالا و الله ما ندري أنت أمير أم عمر- فقال بل هو لو شاء كان- . و جاء عمر و هو مغضب حتى وقف على أبي بكر- فقال أخبرني عن هذه الأرض التي أقطعتها هذين الرجلين- أ هي لك خاصة أم بين المسلمين عامة- فقال بين المسلمين عامة- قال فما حملك على أن تخص بها هذين دون جماعة المسلمين- قال استشرت الذين حولي فأشاروا بذلك- فقال أ فكل المسلمين أوسعتهم مشورة و رضا- فقال أبو بكر- فلقد كنت قلت لك إنك أقوى على هذا الأمر مني- لكنك غلبتني- . لما كتب النبي ص كتاب الصلح- في الحديبية بينه و بين سهيل بن عمرو- كان في الكتاب أن من خرج من المسلمين إلى قريش لا يرد- و من خرج من المشركين إلى النبي ص يرد عليهم- فغضب عمر و قال لأبي بكر ما هذا يا أبا بكر- أ يرد المسلمون إلى المشركين- ثم جاء إلى رسول الله ص فجلس بين يديه- و قال يا رسول الله أ لست رسول الله حقا قال بلى- قال و نحن المسلمون حقا قال نعم- قال و هم الكافرون حقا قال نعم- قال فعلام نعطي الدنية في ديننا- فقال رسول الله أنا رسول الله أفعل ما يأمرني به- و لن يضيعني- . فقام عمر مغضبا- و قال لو أجد أعوانا ما أعطيت الدنية أبدا- و جاء إلى أبي بكر

فقال له يا أبا بكر- أ لم يكن وعدنا أننا سندخل مكة- فأين ما وعدنا به فقال أبو بكر- أ قال لك إنه العام يدخلها قال لا- قال فسيدخلها فقال فما هذه الصحيفة التي كتبت- و كيف نعطي الدنية من أنفسنا- فقال أبو بكر يا هذا الزم غرزه- فو الله إنه لرسول الله و إن الله لا يضيعه- . فلما كان يوم الفتح- و أخذ رسول الله ص مفتاح الكعبة- قال ادعوا لي عمر- فجاء فقال هذا الذي كنت وعدتكم به- . لما قتل المشركون يوم بدر أسر منهم سبعون أسيرا- فاستشار رسول الله ص فيهم أبا بكر و عمر- فقال أبو بكر- يا رسول الله هؤلاء بنو العم و العشيرة و الإخوان- و أرى أن تأخذ منهم الفدية- فيكون ما أخذنا منهم قوة لنا على المشركين- و عسى أن يهديهم الله بعد اليوم- فيكونوا لنا عذرا- فقال رسول الله ص ما تقول أنت يا عمر- قال أرى أن تمكنني من فلان قريب لعمر- فأضرب عنقه- و تمكن عليا من عقيل فيضرب عنقه- و تمكن حمزة من أخيه فيضرب عنقه- حتى يعلم الله أنه ليس في قلوبنا هوادة للمشركين- اقتلهم يا رسول الله فإنهم صناديدهم و قادتهم- فلم يهو رسول الله ما قاله عمر- . قال عمر فجئت رسول الله ص- فوجدته قاعدا و أبو بكر و هما يبكيان- فقلت ما يبكيكما حدثاني- فإن وجدت بكاء بكيت و إلا تباكيت- فقال رسول الله ص أبكي لأخذ الفداء- لقد عرض علي عذابكم أدنى من هذه الشجرة- لشجرة قريبة منه- .

قال عبد الله بن عمر- فكان رسول الله ص يقول- كدنا أن يصيبنا شر في مخالفة عمر- . و قال عمر في خلافته- لئن عشت إن شاء الله لأسيرن في الرعية حولا- فإني أعلم أن للناس حوائج تقتطع دوني- أما عمالهم فلا يرفعونها إلي- و أما هم فلا يصلون إلي- أسير إلى الشام فأقيم بها شهرين- ثم أسير إلى الجزيرة فأقيم بها شهرين- ثم أسير إلى مصر فأقيم بها شهرين- ثم أسير إلى البحرين فأقيم بها شهرين- ثم أسير إلى الكوفة فأقيم بها شهرين- ثم إلى البصرة فأقيم بها شهرين- و الله لنعم الحول هذا- . و قال أسلم- بعثني عمر بإبل من إبل الصدقة إلى الحمى- فوضعت جهازي على ناقة منها كريمة- فلما أردت أن أصدرها قال أعرضها علي- فعرضتها عليه فرأى متاعي على ناقة حسناء- فقال لا أم لك- عمدت إلى ناقة تغني أهل بيت من المسلمين- فهلا ابن لبون بوال أو ناقة شصوص- . و قيل لعمر إن هاهنا رجلا من الأحبار نصرانيا- له بصر بالديوان لو اتخذته كاتبا- فقال لقد اتخذت إذا بطانة من دون المؤمنين- . قال و قد خطب الناس- و الذي بعث محمدا بالحق- لو أن جملا هلك ضياعا بشط الفرات- خشيت أن يسأل الله عنه آل الخطاب- .

قال عبد الرحمن بن زيد بن أسلم- يعني بآل الخطاب نفسه ما يعني غيرها- . و كتب إلى أبي موسى- أنه لم يزل للناس وجوه من الأمر- فأكرم من قبلك من وجوه الناس- و بحسب المسلم الضعيف من بين القوم- أن ينصف في الحكم و في القسم- . أتى أعرابي عمر- فقال إن ناقتي بها نقبا و دبرا فاحملني- فقال له و الله ما ببعيرك من نقب و لا دبر فقال-

  • أقسم بالله أبو حفص عمرما مسها من نقب و لا دبر

فاغفر له اللهم إن كان فجر

- فقال عمر اللهم اغفر لي ثم دعاه فحمله- . جاء رجل إلى عمر و كانت بينهما قرابة يسأله- فزبره و أخرجه فكلم فيه- و قيل يا أمير المؤمنين زبرته و أخرجته- قال إنه سألني من مال الله- فما معذرتي إذا لقيته ملكا خائنا فلو سألني من مالي- ثم بعث إليه ألف درهم من ماله- .

و كان يقول في عماله- اللهم إني لم أبعثهم ليأخذوا أموال المسلمين- و لا ليضربوا أبشارهم- من ظلمه أميره فلا إمرة عليه دوني بينا عمر ذات ليلة يعس- سمع صوت امرأة من سطح و هي تنشد-

  • تطاول هذا الليل و أزور جانبهو ليس إلى جنبي خليل ألاعبه
  • فو الله لو لا الله تخشى عواقبهلزعزع من هذا السرير جوانبه
  • مخافة ربي و الحياء يصدنيو أكرم بعلي أن تنال مراكبه
  • و لكنني أخشى رقيبا موكلابأنفسنا لا يفتر الدهر كاتبه

- فقال عمر لا حول و لا قوة إلا بالله- ما ذا صنعت يا عمر بنساء المدينة- ثم جاء فضرب على حفصة ابنته- فقالت ما جاء بك في هذه الساعة- قال أخبريني كم تصبر المرأة المغيبة عن بعلها- قالت أقصاه أربعة أشهر- . فلما أصبح كتب إلى أمرائه في جميع النواحي- ألا تجمر البعوث- و ألا يغيب رجل عن أهله أكثر من أربعة أشهر- . و روى أسلم قال- كنت مع عمر و هو يعس بالمدينة- إذ سمع امرأة تقول لبنتها- قومي يا بنية إلى ذلك اللبن بعد المشرقين فامذقيه- قالت أ و ما علمت ما كان من عزمة أمير المؤمنين بالأمس- قالت و ما هو- قالت إنه أمر مناديا فنادى ألا يشاب اللبن بالماء- قالت فإنك بموضع لا يراك أمير المؤمنين- و لا منادي أمير المؤمنين- قالت

و الله ما كنت لأطيعه في الملأ و أعصيه في الخلاء- و عمر يسمع ذلك- فقال يا أسلم اعرف الباب ثم مضى في عسه- فلما أصبح قال يا أسلم امض إلى الموضع- فانظر من القائلة و من المقول لها و هل لهما من بعل- قال أسلم- فأتيت الموضع فنظرت فإذا الجارية أيم- و إذا المتكلمة بنت لها ليس لهما رجل- . فجئت فأخبرته فجمع عمر ولده- و قال هل يريد أحد أن يتزوج- فأزوجه امرأة صالحة فتاة- و لو كان في أبيكم حركة إلى النساء لم يسبقه أحد إليها- فقال عاصم ابنه أنا فبعث إلى الجارية فزوجها ابنه عاصما- فولدت له بنتا هي المكناة أم عاصم- و هي أم عمر بن عبد العزيز بن مروان- . حج عمر فلما كان بضجنان- قال لا إله إلا الله العلي العظيم- المعطي ما يشاء لمن يشاء- أذكر و أنا أرعى إبل الخطاب- بهذا الوادي في مدرعة صوف- و كان فظا يتعبني إذا عملت- و يضربني إذا قصرت- و قد أمسيت اليوم و ليس بيني و بين الله أحد ثم تمثل-

  • لا شي ء مما يرى تبقى بشاشتهيبقى الإله و يودي المال و الولد
  • لم تغن عن هرمز يوما خزائنهو الخلد قد حاولت عاد فما خلدوا
  • و لا سليمان إذ تجري الرياح لهو الإنس و الجن فيما بينها يرد
  • أين الملوك التي كانت منازلهامن كل أوب إليها راكب يفد
  • حوض هنالك مورود بلا كذبلا بد من ورده يوما كما وردوا

- .

و روى محمد بن سيرين- أن عمر في آخر أيامه اعتراه نسيان- حتى كان ينسى عدد ركعات الصلاة- فجعل أمامه رجلا يلقنه- فإذا أومى إليه أن يقوم أو يركع فعل- . و سمع عمر منشدا ينشد قول طرفه-

  • فلو لا ثلاث هن من عيشه الفتىو جدك لم أحفل متى قام عودي
  • فمنهن سبقي العاذلات بشربهكميت متى ما تعل بالماء تزبد
  • و كري إذا نادى المضاف محنباكسيد الغضا نبهته المتوسد
  • و تقصير يوم الدجن و الدجن معجبببهكنة تحت الطراف الممدد

- . فقال و أنا لو لا ثلاث هن من عيشه الفتى- لم أحفل متى قام عودي- أن أجاهد في سبيل الله- و أن أضع وجهي في التراب لله- و أن أجالس قوما يلتقطون طيب القول كما يلتقط طيب التمر- . و روى عبد الله بن بريدة- قال كان عمر ربما يأخذ بيد الصبي- فيقول ادع لي فإنك لم تذنب بعد- و كان عمر كثير المشاورة- كان يشاور في أمور المسلمين حتى المرأة- . و روى يحيى بن سعيد قال- أمر عمر الحسين بن علي ع- أن يأتيه

في بعض الحاجة- فلقي الحسين ع عبد الله بن عمر- فسأله من أين جاء- قال استأذنت على أبي فلم يأذن لي- فرجع الحسين و لقيه عمر من الغد- فقال ما منعك يا حسين أن تأتيني قال قد أتيتك- و لكن أخبرني ابنك عبد الله أنه لم يؤذن له عليك- فرجعت فقال عمر و أنت عندي مثله- و هل أنبت الشعر على الرأس غيركم- . قال عمر يوما و الناس حوله- و الله ما أدري أ خليفة أنا أم ملك- فإن كنت ملكا فقد ورطت في أمر عظيم- فقال له قائل يا أمير المؤمنين إن بينهما فرقا- و إنك إن شاء الله لعلى خير قال كيف- قال إن الخليفة لا يأخذ إلا حقا و لا يضعه إلا في حق- و أنت بحمد الله كذلك- و الملك يعسف الناس و يأخذ مال هذا فيعطيه هذا- فسكت عمر و قال أرجو أن أكونه- . و روى مالك عن نافع عن ابن عمر- أن عمر تعلم سورة البقرة في اثنتي عشرة سنة- فلما ختمها نحر جزورا- . و روى أنس- قال كان يطرح لعمر كل يوم صاع من تمر- فيأكله حتى حشفه- . و روى يوسف بن يعقوب الماجشون- قال قال لي ابن شهاب و لأخ لي و ابن عم لنا- و نحن صبيان أحداث- لا تحتقروا أنفسكم لحداثة أسنانكم- فإن عمر كان إذا نزل به الأمر المعضل- دعا الصبيان فاستشارهم يبتغي حدة عقولهم- .

و روى الحسن- قال كان رجل لا يزال يأخذ من لحية عمر شيئا- فأخذ يوما من لحيته فقبض على يده فإذا فيها بشي ء- فقال إن الملق من الكذب ثم علاه بالدرة- . انقطع شسع نعل عمر فاسترجع- و قال كل ما ساءك فهو مصيبة- . وقف أعرابي على عمر فقال له-

  • يا ابن خطاب جزيت الجنةاكس بنياتي و أمهنه

أقسم بالله لتفعلنه

- فقال عمر إن لم أفعل يكون ما ذا- قال

إذا أبا حفص لأمضينه

- فقال إذا مضيت يكون ما ذا- قال

  • تكون عن حالي لتسألنهيوم تكون الأعطيات جنة
  • و الواقف المسئول يبهتنهإما إلى نار و إما جنة

- فبكى عمر ثم قال لغلامه- أعطه قميصي هذا لذلك اليوم لا لشعره- و الله ما أملك ثوبا غيره- . و روى ابن عباس- قال قال لي عمر ليلة أنشدني لشاعر الشعراء- قلت و من هو قال زهير الذي يقول-

  • إذا ابتدرت قيس بن عيلان غايةمن المجد من يسبق إليها يسود

- . فأنشدته حتى برق الفجر- فقال إيها الآن اقرأ يا عبد الله- قلت ما أقرأ قال سورة الواقعة- . سمع عمر صوت بكاء في بيت- فدخل و بيده الدرة- فمال عليهم ضربا حتى بلغ النائحة- فضربها حتى سقط خمارها- ثم قال لغلامه اضرب النائحة- ويلك اضربها فإنها نائحة لا حرمة لها- لأنها لا تبكي بشجوكم- إنها تهريق دموعها على أخذ دراهمكم- إنها تؤذي أمواتكم في قبورهم و أحياءكم في دورهم- إنها تنهى عن الصبر و قد أمر الله به- و تأمر بالجزع و قد نهى الله عنه- . و من كلامه- من اتجر في شي ء ثلاث مرات فلم يصب فيه- فليتحول عنه إلى غيره- . و من كلامه- لو كنت تاجرا لما اخترت على العطر شيئا- إن فاتني ربحه لم يفتني ريحه- . و من كلامه تفقهوا قبل أن تسودوا- . و من كلامه تعلموا المهنة- فإنه يوشك أحدكم أن يحتاج إلى مهنته- . و من كلامه مكسبة فيها بعض الدناءة- خير من مسألة الناس- . و من كلامه أعقل الناس أعذرهم لهم- . رأى عمر ناسا يتبعون أبي بن كعب- فرفع عليه الدرة- فقال يا أمير المؤمنين اتق الله- قال فما هذه الجموع خلفك يا ابن كعب- أ ما علمت أنها فتنة للمتبوع مذلة للتابع- . جاء رجل إلى عمر- فقال إن بنتا لي واريتها في الجاهلية- فاستخرجناها قبل أن

تموت- فأدركت معنا الإسلام فأسلمت- ثم قارفت حدا من حدود الله- فأخذت الشفرة لتذبح نفسها- فأدركناها و قد قطعت بعض أوداجها- فداويناها حتى برئت و تابت توبة حسنة- و قد خطبها قوم أ فأخبرهم بالذي كان من شأنها- فقال عمر أ تعمد إلى ما ستره الله فتبديه- و الله لئن أخبرت بشأنها أحدا- لأجعلنك نكالا لأهل الأمصار- أنكحها نكاح العفيفة السليمة- .

أسلم غيلان بن سلمة الثقفي من عشر نسوة- فقال له النبي ص- اختر منهن أربعا و طلق ستا

- فلما كان على عهد عمر طلق نساءه الأربع- و قسم ماله بين بنيه- فبلغ ذلك عمر فأحضره- فقال له إني لأظن الشيطان فيما يسترق من السمع- سمع بموتك فقذفه في نفسك- و لعلك لا تمكث إلا قليلا- و ايم الله لتراجعن نساءك- و لترجعن في مالك- أو لأورثنهن منك- و لآمرن بقبرك فيرجم- كما رجم قبر أبي رغال و قال عمر- إن الجزف في المعيشة أخوف عندي عليكم من العيال- أنه لا يبقى مع الفساد شي ء- و لا يقل مع الإصلاح شي ء- . و كان عمر يقول أدبوا الخيل- و انتضلوا و اقعدوا في الشمس- و لا يجاورنكم الخنازير- و لا تقعدوا على مائدة يشرب عليها الخمر- أو يرفع عليها الصليب- و إياكم و أخلاق العجم- و لا يحل لمؤمن أن يدخل الحمام إلا مؤتزرا- و لا لامرأة أن تدخل الحمام إلا من سقم- فإذا وضعت المرأة خمارها في غير بيت زوجها- فقد هتكت الستر بينها و بين الله تعالى- .

و كان يكره أن يتزيا الرجال بزي النساء- و ألا يزال الرجل يرى مكتحلا مدهنا- و أن يحف لحيته و شاربه كما تحف المرأة- . سمع عمر سائلا يقول من يعشي السائل- فقال عشوا سائلكم- ثم جاء إلى دار إبل الصدقة يعشيها- فسمع صوته مرة أخرى- من يعشي السائل- فقال أ لم آمركم أن تعشوه فقالوا قد عشيناه- فأرسل إليه عمر و إذا معه جراب مملوء خبزا- فقال إنك لست سائلا إنما أنت تاجر تجمع لأهلك- فأخذ بطرف الجراب فنبذه بين يدي الإبل- . و قال عمر من مزح استخف به- و قال أ تدرون لم سمي المزاح مزاحا- لأنه أزاح الناس عن الحق- .

و من كلامه لن يعطى أحد بعد الكفر بالله شرا- من زوجة حديدة اللسان سيئة الخلق عقيم- و لن يعطى أحد بعد الإيمان بالله خيرا- من زوجة كريمة ودود ولود حسنة الخلق- . و كان يقول- إن شقاشق الكلام من شقاشق اللسان- فأقلوا ما استطعتم- . و نظر إلى شاب قد نكس رأسه خشوعا- فقال يا هذا ارفع رأسك- فإن الخشوع لا يزيد على ما في القلب- فمن أظهر للخلق خشوعا فوق ما في قلبه- فإنما أظهر نفاقا- . و من كلامه- إن أحبكم إلينا ما لم نركم أحسنكم أسماء- فإذا رأيناكم فأحبكم إلينا أحسنكم أخلاقا- فإذا بلوناكم فأحبكم إلينا أعظمكم أمانة- و أصدقكم حديثا- . و كان يقول- لا تنظروا إلى صلاة امرئ و لا صيامه- و لكن انظروا إلى عقله و صدقه- .

و من كلامه إن العبد إذا تواضع لله رفع حكمته- و قال له انتعش نعشك الله- فهو في نفسه صغير و في أعين الناس عظيم- و إذا تكبر و عتا وهضه الله إلى الأرض- و قال اخسأ خسأك الله- فهو في نفسه عظيم- و في أعين الناس حقير- حتى يكون عندهم أحقر من الخنزير- . و قال الإنسان لا يتعلم العلم لثلاث و لا يتركه لثلاث- لا يتعلمه ليماري به و لا ليباهي به و لا ليرائي به- و لا يتركه حياء من طلبه- و لا زهادة فيه و لا رضا بالجهل بدلا منه- . و قال تعلموا أنسابكم تصلوا أرحامكم- . و قال إني لا أخاف عليكم أحد الرجلين- مؤمنا قد تبين إيمانه و كافرا قد تبين كفره- و لكن أخاف عليكم منافقا يتعوذ بالإيمان و يعمل بغيره- . و من كلامه إن الرجف من كثرة الزناء- و إن قحوط المطر من قضاه السوء و أئمة الجور- .

و قال في النساء استعينوا عليهن بالعري- فإن إحداهن إذا كثرت ثيابها- و حسنت زينتها أعجبها الخروج- . و من كلامه إن الجبت السحر و إن الطاغوت الشيطان- و إن الجبن و الشجاعة غرائز تكون في الرجال- يقاتل الشجاع عمن لا يعرف- و يفر الجبان عن أمه- و إن كرم الرجل دينه- و حسب الرجل خلقه- و إن كان فارسيا أو نبطيا- . و قال تفهموا العربية- فإنها تشحذ العقل و تزيد في المروءة- . و قال النساء ثلاث- امرأة هينة لينة عفيفة ودود ولود- تعين بعلها على الدهر- و لا تعين الدهر على بعلها و قلما تجدها- و أخرى وعاء للولد لا تزيد على ذلك شيئا- و الثالثة غل قمل- يجعله الله في عنق من يشاء- و ينزعه إذا شاء- .

و الرجال ثلاثة- رجل عاقل يورد الأمور و يصدرها- فيحسن إيرادا و إصدارا- و آخر يشاور الرجال و يقف عند آرائهم- و الثالث حائر بائر لا يأتمر رشدا- و لا يطيع مرشدا- . و قال ما يمنعكم إذا رأيتم السفيه- يخرق أعراض النساء أن تعربوا عليه- قالوا نخاف لسانه قال ذاك أدنى ألا تكونوا شهداء- . و رأى رجلا عظيم البطن- فقال ما هذا قال بركة من الله- . و قال إذا رزقت مودة من أخيك- فتشبث بها ما استطعت- . و قال لقوم يحصدون الزرع- إن الله جعل ما أخطأت أيديكم رحمة لفقرائكم- فلا تعودوا فيه- . و قال ما ظهرت قط نعمه على أحد إلا وجدت له حاسدا- و لو أن أمرا كان أقوم من قدح لوجدت له غامزا- . و قال إياكم و المدح فإنه الذبح- . و قال لقبيصه بن ذؤيب- أنت رجل حديث السن فصيح اللسان- و إنه يكون في الرجل تسعة أخلاق حسنة- و خلق واحد سيئ- فيغلب الواحد التسعة فتوق عثرات السيئات- .

و قال بحسب امرئ من الغي أن يؤذي جليسه- أو يتكلف ما لا يعنيه- أو يعيب الناس بما يأتي مثله- و يظهر له منهم ما يخفى عليهم من نفسه- . و قال احترسوا من الناس بسوء الظن- . و قال في خطبة له لا يعجبنكم من الرجل طنطنته- و لكن من أدى الأمانة- و كف عن أعراض الناس فهو الرجل- . و قال الراحة في مهاجرة خلطاء السوء- .

و قال إن لؤما بالرجل أن يرفع يديه من الطعام قبل أصحابه- . و أثنى رجل على رجل عند عمر- فقال له أ عاملته قال لا- قال أ صحبته في السفر قال لا- قال فأنت إذا القائل ما لا يعلم- . و قال لأن أموت بين شعبتي رحلي أسعى في الأرض- أبتغي من فضل الله كفاف وجهي- أحب إلي من أن أموت غازيا- . و كان عمر قاعدا و الدرة معه و الناس حوله- إذ أقبل الجارود العامري فقال رجل هذا سيد ربيعة- فسمعها عمر و من حوله و سمعها الجارود- فلما دنا منه خفقه بالدرة- فقال ما لي و لك يا أمير المؤمنين- قال ويلك سمعتها- قال و سمعتها فمه- قال خشيت أن تخالط القوم- و يقال هذا أمير فأحببت أن أطأطئ منك- . و قال من أحب أن يصل أباه في قبره- فليصل إخوان أبيه من بعده- . و قال إن أخوف ما أخاف أن يكون- إعجاب المرء برأيه- فمن قال إني عالم فهو جاهل- و من قال إني في الجنة فهو في النار- . و خرج للحج- فسمع غناء راكب يغني و هو محرم- فقيل يا أمير المؤمنين أ لا تنهاه عن الغناء و هو محرم- فقال دعوه فإن الغناء زاد الراكب- .

و قال يثغر الغلام لسبع و يحتلم لأربع عشرة- و ينتهي طوله لإحدى و عشرين- و يكمل عقله لثمان و عشرين- و يصير رجلا كاملا لأربعين- .

و روى سعيد بن المسيب- أن عمر لما صدر من الحج في الشهر الذي قتل فيه- كوم كومة من بطحاء و ألقى عليها طرف ثوبه- ثم استلقى عليها و رفع يديه إلى السماء- و قال اللهم كبرت سني- و ضعفت قوتي و انتشرت رعيتي- فاقبضني إليك غير مضيع و لا مفرط- . ثم قدم المدينة فخطب الناس فقال- أيها الناس قد فرضت لكم الفرائض- و سننت لكم السنن و تركتكم على الواضحة- إلا أن تضلوا بالناس يمينا و شمالا- إياكم أن تنتهوا عن آية الرجم- و أن يقول قائل لا نجد ذلك حدا في كتاب الله- فقد رأيت رسول الله رجم و رجمنا بعده- و لو لا أن يقول الناس- إن ابن الخطاب أحدث آية في كتاب الله لكتبتها- و لقد كنا نقرؤها- و الشيخ و الشيخة إذا زنيا فارجموهما البتة- فما انسلخ ذو الحجة حتى طعن دفع إلى عمر صك محله في شعبان- فقال أي شعبان الذي مضى أم الذي نحن فيه- ثم جمع أصحاب رسول الله ص- و قال ضعوا للناس تاريخا يرجعون إليه- فقال قائل منهم اكتبوا على تاريخ الروم- فقيل إنه يطول و إنه مكتوب من عهد ذي القرنين- و قال قائل بل اكتبوا على تاريخ الفرس- فقيل إن الفرس كلما قام ملك طرحوا ما كان قبله-

فقال علي ع اكتبوا تاريخكم- منذ خرج رسول الله ص من دار الشرك إلى دار النصرة- و هي دار الهجرة

- فقال عمر نعم ما أشرت به- فكتب للهجرة- بعد مضي سنتين و نصف من خلافة عمر- .

قال المؤرخون- إن عمر أول من سن قيام رمضان في جماعة- و كتب به إلى البلدان و أقام الحد في الخمر ثمانين- و أحرق بيت رويشد الثقفي و كان نباذا- و أقام في عمله بنفسه- و أول من حمل الدرة و أدب بها- و قيل بعده كانت درة عمر أهيب من سيف الحجاج- . و هو أول من فتح الفتوح- فتح العراق كله السواد و الجبال و أذربيجان- و كور البصرة و كور الكوفة و الأهواز و فارس- و فتح الشام كلها ما خلا أجنادين- فإنها فتحت في خلافة أبي بكر- و فتح كور الجزيرة و الموصل و مصر و الإسكندرية- و قتله أبو لؤلؤة و خيله على الري- . و هو أول من مسح السواد و وضع الخراج على الأرض- و الجزية على جماجم أهل الذمة فيما فتحه من البلدان- و بلغ خراج السواد في أيامه مائة ألف ألف درهم- و عشرين ألف ألف درهم بالوافية- و هي وزن الدينار من الذهب- و هو أول من مصر الأمصار- و كوف الكوفة و بصر البصرة و أنزلها العرب- و أول من استقضى القضاة في الأمصار- و أول من دون الدواوين- و كتب الناس على قبائلهم- و فرض لهم الأعطية- و هو أول من قاسم العمال و شاطرهم أموالهم- و كان يستعمل قوما و يدع أفضل منهم لبصرهم بالعمل- و قال أكره أن أدنس هؤلاء بالعمل- و هو الذي هدم مسجد رسول الله ص- و زاد فيه و أدخل دار العباس فيما زاد- و هو الذي أخرج اليهود من الحجاز- و أجلاهم عن جزيرة العرب إلى الشام- و هو الذي فتح البيت المقدس و حضر الفتح بنفسه- و هو الذي أخر المقام إلى موضعه اليوم- و كان ملصقا بالبيت و حج بنفسه خلافته كلها إلا السنة الأولى- فإنه استخلف على الحج عبد الرحمن بن عوف- و هو

الذي جاء بالحصى من العقيق فبسطه في مسجد المدينة- و كان الناس إذا رفعوا رءوسهم من السجود نفضوا أيديهم- . و روى أبو هريرة قال- قدمت على عمر من عند أبي موسى بثمانمائة ألف درهم- فقال لي بما ذا قدمت قلت بثمانمائة ألف درهم- فقال أ لم أقل لك إنك يمان أحمق- ويحك إنما قدمت بثمانين ألف درهم- فقلت يا أمير المؤمنين إنما قدمت بثمانمائة ألف درهم- فجعل يعجب و يكررها- فقال ويحك و كم ثمانمائة ألف درهم- فعددت مائة ألف و مائة ألف حتى بلغت ثمانية- فاستعظم ذلك- و قال أ طيب هو ويحك- قلت نعم فبات عمر ليلته تلك أرقا حتى إذا نودي لصلاة الصبح- قالت له امرأته ما نمت هذه الليلة- قال و كيف أنام و قد جاء الناس ما لم يأتهم مثله منذ قام الإسلام- فظنت المرأة أنها داهية- فسألته فقال مال جم حمله أبو موسى- قالت فما بالك- قال ما يؤمنني لو مت و هذا المال عندي لم أضعه في حقه- فخرج يصلي الصبح و اجتمع الناس إليه- فقال لهم قد رأيت في هذا المال رأيا فأشيروا علي- رأيت أن أكيله للناس بالمكيال- قالوا لا يا أمير المؤمنين- قال لا بل أبدأ برسول الله ص و بأهله- ثم الأقرب فالأقرب فبدأ ببني هاشم- ثم ببني المطلب ثم بعبد شمس و نوفل- ثم بسائر بطون قريش- . قسم عمر مروطا بين نساء المدينة- فبقي مرط جيد له فقال بعض من عنده- أعط هذا يا أمير المؤمنين ابنة رسول الله التي عندك- يعنون أم كلثوم ابنة علي ع-

فقال أم سليط أحق به- فإنها ممن بايع رسول الله ص- و كانت تزفر لنا القرب يوم أحد- . و روى زيد بن أسلم عن أبيه- قال خرجت مع عمر إلى السوق- فلحقته امرأة شابة- فقالت يا أمير المؤمنين هلك زوجي- و ترك صبية صغارا لا ينضحون كراعا- لا زرع لهم و لا ضرع- و قد خشيت عليهم الضيعة- و أنا ابنة خفاف بن أسماء الغفاري- و قد شهد أبي الحديبية فوقف عمر معها و لم يمض- و قال مرحبا بنسيب قريب- ثم انصرف إلى بعير ظهير كان مربوطا في الدار- فحمل عليه غرارتين ملأهما طعاما- و جعل بينهما نفقة و ثيابا ثم ناولها خطامه- و قال اقتاديه فلن يفنى هذا حتى يأتيكم الله بخير- فقال له رجل لقد أكثرت لها يا أمير المؤمنين- فقال ثكلتك أمك و الله لكأني أرى أبا هذه و أخاها- و قد حاصرا حصنا فافتتحاه فافترقنا- ثم أصبحنا نستقرئ سهماننا فيه- . و روى الأوزاعي أن طلحة تبع عمر ليلة- فرآه دخل بيتا ثم خرج- فلما أصبح ذهب طلحة إلى ذلك البيت- فرأى امرأة عمياء مقعده- فقال لها ما بال رجل أتاك الليلة- قالت إنه رجل يتعاهدني منذ كذا و كذا- يأتيني بما يصلحني- فقال طلحة ثكلتك أمك يا طلحة تريد تتبع عمر- . خرج عمر إلى الشام- حتى إذا كان ببعض الطريق- لقيه أمراء الأجناد أبو عبيدة بن الجراح و أصحابه- فأخبروه أن الوباء قد وقع بالشام- فقال لابن عباس ادع لي المهاجرين- فدعاهم فسألهم فاختلفوا عليه- فقال بعضهم خرجت لأمر و لا نرى أن

ترجع عنه- و قال بعضهم معك بقية الناس و أصحاب رسول الله ص- و لا نرى أن تقدمهم على هذا الوباء- فقال ارتفعوا عني- ثم قال لابن عباس ادع لي الأنصار فدعاهم فاستشارهم- فاختلفوا عليه اختلاف المهاجرين- فقال لابن عباس- ادع لي من كان من مشيخة قريش من مهاجرة الفتح- فدعاهم فقالوا بأجمعهم- نرى أن ترجع بالناس و لا تقدمهم على هذا الوباء- فنادى عمر في الناس- إني مصبح على ظهر فأصبحوا عليه- فقال له أبو عبيدة بن الجراح- أ فرارا من قدر الله تعالى- فقال عمر لو غيرك قالها يا أبا عبيدة- نعم نفر من قدر الله إلى قدر الله- أ رأيت لو كان لك إبل فهبطت واديا له عدوتان- إحداهما خصبة و الأخرى جدبة- أ ليس إن رعيت الخصبة رعيتها بقدر الله- و إن رعيت الجدبة رعيتها بقدر الله- فجاء عبد الرحمن بن عوف و كان متغيبا في بعض حاجته- فقال إن عندي من هذا علما-

سمعت رسول الله ص يقول إذا سمعتم به بأرض فلا تقدموا عليه- و إذا وقع بأرض و أنتم بها فلا تخرجوا فرارا منه

- فحمد عمر الله عز و جل و انصرف إلى المدينة- . و روى ابن عباس- قال خرجت مع عمر إلى الشام في إحدى خرجاته- فانفرد يوما يسير على بعيره فاتبعته- فقال لي يا ابن عباس أشكو إليك ابن عمك- سألته أن يخرج معي فلم يفعل- و لم أزل أراه واجدا فيم تظن موجدته- قلت يا أمير المؤمنين إنك لتعلم- قال أظنه لا يزال كئيبا لفوت الخلافة- قلت هو ذاك إنه يزعم أن رسول الله أراد الأمر له- فقال يا ابن عباس و أراد رسول الله ص الأمر له- فكان ما ذا إذا لم يرد الله تعالى ذلك- إن رسول الله ص أراد أمرا و أراد

الله غيره- فنفذ مراد الله تعالى و لم ينفذ مراد رسوله- أ و كلما أراد رسول الله ص كان- إنه أراد إسلام عمه و لم يرده الله فلم يسلم- . و قد روي معنى هذا الخبر بغير هذا اللفظ و هو قوله- إن رسول الله ص أراد أن يذكره للأمر في مرضه- فصددته عنه خوفا من الفتنة و انتشار أمر الإسلام- فعلم رسول الله ما في نفسي و أمسك- و أبى الله إلا إمضاء ما حتم و حدثني الحسين بن محمد السيني- قال قرأت على ظهر كتاب- أن عمر نزلت به نازلة- فقام لها و قعد و ترنح لها و تقطر- و قال لمن عنده معشر الحاضرين- ما تقولون في هذا الأمر- فقالوا يا أمير المؤمنين أنت المفزع و المنزع- فغضب و قال- يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ- وَ قُولُوا قَوْلًا سَدِيداً- ثم قال أما و الله إني و إياكم لنعلم ابن بجدتها و الخبير بها- قالوا كأنك أردت ابن أبي طالب- قال و أنى يعدل بي عنه و هل طفحت حرة مثله- قالوا فلو دعوت به يا أمير المؤمنين- قال هيهات إن هناك شمخا من هاشم و أثرة من علم- و لحمة من رسول الله ص يؤتى و لا يأتي- فامضوا بنا إليه فانقصفوا نحوه و أفضوا إليه- فألفوه في حائط له عليه تبان- و هو يتركل على مسحاته و يقرأ- أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً إلى آخر السورة- و دموعه تهمي على خديه- فأجهش الناس لبكائه فبكوا ثم سكت و سكتوا- فسأله عمر عن تلك الواقعة فأصدر جوابها- فقال عمر- أما

و الله لقد أرادك الحق و لكن أبى قومك- فقال يا أبا حفص خفض عليك من هنا و من هنا- إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً- فوضع عمر إحدى يديه على الأخرى- و أطرق إلى الأرض و خرج كأنما ينظر في رماد- . قلت أجدر بهذا الخبر أن يكون موضوع خطبه 228 نهج البلاغها- و فيه ما يدل على ذلك- من كون عمر أتى عليا يستفتيه في المسألة- و الأخبار كثيرة بأنه ما زال يدعوه إلى منزله و إلى المسجد- و أيضا فإن عليا لم يخاطب عمر منذ ولي الخلافة بالكنية- و إنما كان يخاطبه بإمرة المؤمنين- هكذا تنطق كتب الحديث و كتب السير و التواريخ كلها- . و أيضا فإن هذا الخبر لم يسند إلى كتاب معين- و لا إلى راو معين- بل ذكر ذلك أنه قرأه على ظهر كتاب فيكون مجهولا- و الحديث المجهول غير الصحيح- . فأما ثناء عمر على أمير المؤمنين فصحيح غير منكر- و في الروايات منه الكثير الواسع- و لكنا أنكرنا هذا الخبر بعينه خاصة- و قد روي عن ابن عباس أيضا- قال دخلت على عمر يوما فقال يا ابن العباس- لقد أجهد هذا الرجل نفسه في العبادة حتى نحلته رياء- قلت من هو فقال هذا ابن عمك يعني عليا- قلت و ما يقصد بالرياء أمير المؤمنين- قال يرشح نفسه بين الناس للخلافة- قلت و ما يصنع بالترشيح- قد رشحه لها رسول الله ص فصرفت عنه- قال إنه كان شابا حدثا- فاستصغرت العرب سنه و قد كمل الآن- أ لم تعلم أن الله تعالى لم يبعث نبيا إلا بعد الأربعين- قلت يا أمير المؤمنين- أما أهل الحجى و النهى فإنهم ما زالوا يعدونه كاملا- منذ رفع الله منار الإسلام- و لكنهم يعدونه محروما مجدودا- فقال أما إنه سيليها بعد هياط و مياط- ثم تزل فيها قدمه و لا يقضى منها أربه- و لتكونن شاهدا ذلك يا عبد الله- ثم يتبين الصبح لذي عينين- و تعلم العرب صحة رأي المهاجرين الأولين-

الذين صرفوها عنه بادئ بدء- فليتني أراكم بعدي يا عبد الله- إن الحرص محرمة و إن دنياك كظلك- كلما هممت به ازداد عنك بعدا- . نقلت هذا الخبر- من أمالي أبي جعفر محمد بن حبيب رحمه الله- . و نقلت منه أيضا ما رواه عن ابن عباس- قال تبرم عمر بالخلافة في آخر أيامه- و خاف العجز و ضجر من سياسة الرعية- فكان لا يزال يدعو الله بأن يتوفاه- فقال لكعب الأحبار يوما و أنا عنده- إني قد أحببت أن أعهد إلى من يقوم بهذا الأمر- و أظن وفاتي قد دنت- فما تقول في علي- أشر علي في رأيك و أذكرني ما تجدونه عندكم- فإنكم تزعمون أن أمرنا هذا مسطور في كتبكم- فقال أما من طريق الرأي فإنه لا يصلح- إنه رجل متين الدين لا يغضي على عورة- و لا يحلم عن زلة و لا يعمل باجتهاد رأيه- و ليس هذا من سياسة الرعية في شي ء- و أما ما نجده في كتبنا فنجده لا يلي الأمر و لا ولده- و إن وليه كان هرج شديد- قال كيف ذاك قال لأنه أراق الدماء فحرمه الله الملك- إن داود لما أراد أن يبني حيطان بيت المقدس- أوحى الله إليه إنك لا تبنيه- لأنك أرقت الدماء و إنما يبنيه سليمان- فقال عمر أ ليس بحق أراقها- قال كعب و داود بحق أراقها يا أمير المؤمنين- قال فإلى من يفضي الأمر تجدونه عندكم قال- نجده ينتقل بعد صاحب الشريعة و الاثنين من أصحابه- إلى أعدائه الذين حاربهم و حاربوه و حاربهم على الدين- فاسترجع عمر مرارا- و قال أ تستمع يا ابن عباس- أما و الله لقد سمعت من رسول الله ما يشابه هذا

سمعته يقول ليصعدن بنو أمية على منبري- و لقد أريتهم في منامي ينزون عليه نزو القردة

- و فيهم أنزل- وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ- وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ-

و قد روى الزبير بن بكار في الموفقيات- ما يناسب هذا عن المغيرة بن شعبة- قال قال لي عمر يوما يا مغيرة- هل أبصرت بهذه عينك العوراء منذ أصيبت- قلت لا قال أما و الله ليعورن بنو أمية الإسلام- كما أعورت عينك هذه- ثم ليعمينه حتى لا يدري أين يذهب و لا أين يجي ء- قلت ثم ما ذا يا أمير المؤمنين- قال ثم يبعث الله تعالى بعد مائة و أربعين- أو بعد مائة و ثلاثين وفدا كوفد الملوك طيبة ريحهم- يعيدون إلى الإسلام بصره و شتاته- قلت من هم يا أمير المؤمنين- قال حجازي و عراقي و قليلا ما كان و قليلا ما دام- . و روى أبو بكر الأنباري في أماليه- أن عليا ع جلس إلى عمر في المسجد و عنده ناس- فلما قام عرض واحد بذكره و نسبه إلى التيه و العجب- فقال عمر حق لمثله أن يتيه- و الله لو لا سيفه لما قام عمود الإسلام- و هو بعد أقضى الأمة و ذو سابقتها و ذو شرفها- فقال له ذلك القائل- فما منعكم يا أمير المؤمنين عنه- قال كرهناه على حداثة السن و حبه بني عبد المطلب- . قلت سألت النقيب أبا جعفر يحيى بن محمد بن أبي زيد- و قد قرأت عليه هذه الأخبار- فقلت له ما أراها إلا تكاد تكون دالة على النص- و لكني أستبعد أن يجتمع الصحابة- على دفع نص رسول الله ص على شخص بعينه- كما استبعدنا من الصحابة على رد نصه على الكعبة- و شهر رمضان و غيرهما من معالم الدين- فقال لي رحمه الله أبيت إلا ميلا إلى المعتزلة- ثم قال إن القوم لم يكونوا يذهبون في الخلافة- إلى أنها من معالم الدين- و أنها جارية مجرى العبادات الشرعية كالصلاة و الصوم- و لكنهم كانوا يجرونها مجرى الأمور الدنيوية و يذهبون لهذا- مثل تأمير الأمراء و تدبير الحروب و سياسة الرعية- و ما كانوا يبالون في أمثال هذا من مخالفة نصوصه ص- إذا رأوا المصلحة في

غيرها- أ لا تراه كيف نص على إخراج أبي بكر و عمر في جيش أسامة- و لم يخرجا لما رأيا أن في مقامهما مصلحة للدولة و للملة- و حفظا للبيضة و دفعا للفتنة- و قد كان رسول الله ص يخالف- و هو حي في أمثال ذلك فلا ينكره- و لا يرى به بأسا- أ لست تعلم أنه نزل في غزاة بدر منزلا- على أن يحارب قريشا فيه- فخالفته الأنصار- و قالت له ليس الرأي في نزولك هذا المنزل فاتركه- و انزل في منزل كذا فرجع إلى آرائهم- و هو الذي قال للأنصار عام قدم إلى المدينة- لا تؤبروا النخل- فعملوا على قوله فحالت نخلهم في تلك السنة و لم تثمر- حتى قال لهم أنتم أعرف بأمر دنياكم- و أنا أعرف بأمر دينكم- و هو الذي أخذ الفداء من أسارى بدر- فخالفه عمر فرجع إلى تصويب رأيه- بعد أن فات الأمر و خلص الأسرى و رجعوا إلى مكة- و هو الذي أراد أن يصالح الأحزاب على ثلث تمر المدينة ليرجعوا عنه- فأتى سعد بن معاذ و سعد بن عبادة فخالفاه- فرجع إلى قولهما و قد كان قال لأبي هريرة- اخرج فناد في الناس- من قال لا إله إلا الله مخلصا بها قلبه دخل الجنة- فخرج أبو هريرة فأخبر عمر بذلك فدفعه في صدره- حتى وقع على الأرض فقال لا تقلها- فإنك إن تقلها يتكلوا عليها و يدعوا العمل- فأخبر أبو هريرة رسول الله ص بذلك- فقال لا تقلها و خلهم يعملون- فرجع إلى قول عمر و قد أطبقت الصحابة إطباقا واحدا- على ترك كثير من النصوص لما رأوا المصلحة في ذلك- كإسقاطهم سهم ذوي القربى و إسقاط سهم المؤلفة قلوبهم- و هذان الأمران أدخل في باب الدين منهما في باب الدنيا- و قد عملوا بآرائهم أمورا- لم يكن لها ذكر في الكتاب و السنة- كحد الخمر فإنهم عملوه اجتهادا- و لم يحد رسول الله ص شاربي الخمر- و قد شربها الجم الغفير في زمانه بعد نزول آية التحريم- و لقد كان أوصاهم في مرضه-أن أخرجوا نصارى نجران من جزيرة العرب فلم يخرجوهم- حتى مضى صدر من خلافة عمر- و عملوا في أيام أبي بكر برأيهم في ذلك باستصلاحهم- و هم الذين هدموا المسجد بالمدينة و حولوا المقام بمكة- و عملوا بمقتضى ما يغلب في ظنونهم من المصلحة- و لم يقفوا مع موارد النصوص- حتى اقتدى بهم الفقهاء من بعد- فرجح كثير منهم القياس على النص- حتى استحالت الشريعة- و صار أصحاب القياس أصحاب شريعة جديدة- . قال النقيب و أكثر ما يعملون بآرائهم- فيما يجري مجرى الولايات و التأمير و التدبير- و تقرير قواعد الدولة- و ما كانوا يقفون مع نصوص الرسول ص و تدبيراته- إذا رأوا المصلحة في خلافها- كأنهم كانوا يقيدون نصوصه المطلقة بقيد غير مذكور لفظا- و كأنهم كانوا يفهمونه من قرائن أحواله- و تقدير ذلك القيد افعلوا كذا إن رأيتموه مصلحة- . قال و أما مخالفتهم له فيما هو محض الشرع و الدين- و ليس بمتعلق بأمور الدنيا و تدبيراتها فإنه يقل جدا- نحو أن يقول الوضوء شرط في الصلاة- فيجمعوا على رد ذلك و يجيزوا الصلاة من غير وضوء- أو يقول صوم شهر رمضان واجب- فيطبقوا على مخالفة ذلك و يجعلوا شوالا عوضا عنه- فإنه بعيد إذ لا غرض لهم فيه- و لا يقدرون على إظهار مصلحة عثروا عليها خفيت عنه ص- و القوم الذين كانوا قد غلب على ظنونهم- أن العرب لا تطيع عليا ع- فبعضها للحسد و بعضها للوتر و الثأر- و بعضها لاستحداثهم سنه- و بعضها لاستطالته عليهم و رفعه عنهم- و بعضها كراهة اجتماع النبوة و الخلافة في بيت واحد- و بعضها للخوف من شدة وطأته و شدته في دين الله- و بعضها خوفا لرجاء تداول قبائل العرب الخلافة- إذا لم يقتصر بها على بيت مخصوص عليه- فيكون رجاء كل حي لوصولهم إليها ثابتا مستمرا- و بعضها ببغضه لبغضهم من قرابته

لرسول الله ص- و هم المنافقون من الناس- و من في قلبه زيغ من أمر النبوة- فأصفق الكل إصفاقا واحدا على صرف الأمر عنه لغيره- و قال رؤساؤهم إنا خفنا الفتنة- و علمنا أن العرب لا تطيعه و لا تتركه- و تأولوا عند أنفسهم النص و لا ينكر النص- و قالوا إنه النص و لكن الحاضر يرى ما لا يرى الغائب- و الغائب قد يترك لأجل المصلحة الكلية- و أعانهم على ذلك مسارعة الأنصار إلى ادعائهم الأمر- و إخراجهم سعد بن عبادة من بيته و هو مريض- لينصبوه خليفة فيما زعموا و اختلط الناس- و كثر الخبط و كادت الفتنة أن تشتعل نارها- فوثب رؤساء المهاجرين- فبايعوا أبا بكر و كانت فلتة كما قال قائلهم- و زعموا أنهم أطفئوا بها نائرة الأنصار- فمن سكت من المسلمين و أغضى و لم يتعرض- فقد كفاهم أمر نفسه- و من قال سرا أو جهرا- إن فلانا قد كان رسول الله ص ذكره- أو نص عليه أو أشار إليه- أسكتوه في الجواب بأنا بادرنا إلى عقد البيعة مخافة الفتنة- و اعتذروا عنده ببعض ما تقدم- إما أنه حديث السن أو تبغضه العرب- لأنه وترها و سفك دماءها- أو لأنه صاحب زهو و تيه- أو كيف تجتمع النبوة و الخلافة في مغرس واحد- بل قد قالوا في العذر ما هو أقوى من هذا و أوكد- قالوا أبو بكر أقوى على هذا الأمر منه- لا سيما و عمر يعضده و يساعده- و العرب تحب أبا بكر و يعجبها لينه و رفقه- و هو شيخ مجرب للأمور لا يحسده أحد- و لا يحقد عليه أحد و لا يبغضه أحد- و ليس بذي شرف في النسب فيشمخ على الناس بشرفه- و لا بذي قربى من الرسول ص فيدل بقربه- و دع ذا كله فإنه فضل مستغنى عنه- قالوا لو نصبنا عليا ع- ارتد الناس عن الإسلام و عادت الجاهلية كما كانت- فأيما أصلح في الدين- الوقوف مع النص المفضي إلى ارتداد الخلق- و رجوعهم إلى الأصنام و الجاهلية- أم العمل بمقتضى الأصلح- و استبقاء الإسلام و استدامة العمل بالدين- و إن كان فيه مخالفة النص- .

قال رحمه الله و سكت الناس عن الإنكار- فإنهم كانوا متفرقين- فمنهم من هو مبغض شانئ لعلي ع- فالذي تم من صرف الأمر عنه هو قرة عينه و برد فؤاده- و منهم ذو الدين و صحة اليقين- إلا أنه لما رأى كبراء الصحابة قد اتفقوا على صرف الأمر عنه- ظن أنهم إنما فعلوا ذلك- لنص سمعوه من رسول الله ص- ينسخ ما قد كان سمعه من النص على أمير المؤمنين ع- لا سيما ما

رواه أبو بكر من قول النبي ص الأئمة من قريش

- فإن كثيرا من الناس توهموا أنه ناسخ للنص الخاص- و إن معنى الخبر أنكم مباحون في نصب إمام من قريش- من أي بطون قريش كان فإنه يكون إماما- . و أكد أيضا في نفوسهم رفض النص الخاص- ما سمعوه

من قول رسول الله ص ما رآه المسلمون حسنا فهو عند الله حسن

و

قوله ع سألت الله ألا يجمع أمتي على ضلال- فأعطانيها فأحسنوا الظن بعاقدي البيعة

- . و قالوا هؤلاء أعرف بأغراض رسول الله ص من كل أحد- فأمسكوا و كفوا عن الإنكار- و منهم فرقة أخرى و هم الأكثرون- أعراب و جفاة و طغام أتباع كل ناعق يميلون مع كل ريح- فهؤلاء مقلدون لا يسألون و لا ينكرون و لا يبحثون- و هم مع أمرائهم و ولاتهم- لو أسقطوا عنهم الصلاة الواجبة لتركوها- فلذلك أمحق النص و خفي و درس- و قويت كلمة العاقدين لبيعة أبي بكر- و قواها زيادة على ذلك- اشتغال علي و بني هاشم برسول الله ص- و إغلاق بابهم عليهم- و تخليتهم الناس يعملون ما شاءوا و أحبوا- من غير مشاركة لهم فيما هم فيه- لكنهم أرادوا استدراك ذلك بعد ما فات- و هيهات الفائت لا رجعة له- . و أراد علي ع بعد ذلك نقض البيعة فلم يتم له ذلك- و كانت العرب لا ترى

الغدر- و لا تنقض البيعة صوابا كانت أو خطأ- و قد قالت له الأنصار و غيرها أيها الرجل- لو دعوتنا إلى نفسك قبل البيعة لما عدلنا بك أحدا- و لكنا قد بايعنا- فكيف السبيل إلى نقض البيعة بعد وقوعها- . قال النقيب- و مما جرأ عمر على بيعة أبي بكر و العدول عن علي- مع ما كان يسمعه من الرسول ص في أمره- أنه أنكر مرارا على الرسول ص أمورا اعتمدها- فلم ينكر عليه رسول الله ص إنكاره- بل رجع في كثير منها إليه- و أشار عليه بأمور كثيرة نزل القرآن فيها بموافقته- فأطمعه ذلك في الإقدام على اعتماد كثير- من الأمور التي كان يرى فيها المصلحة- مما هي خلاف النص- و ذلك نحو إنكاره عليه في الصلاة على عبد الله بن أبي المنافق- و إنكاره فداء أسارى بدر- و إنكاره عليه تبرج نسائه للناس- و إنكاره قضية الحديبية- و إنكاره أمان العباس لأبي سفيان بن حرب- و إنكاره واقعة أبي حذيفة بن عتبة- و إنكاره أمره بالنداء-

من قال لا إله إلا الله دخل الجنة

- و إنكاره أمره بذبح النواضح- و إنكاره على النساء بحضرة رسول الله ص هيبتهن له- دون رسول الله ص إلى غير ذلك- من أمور كثيرة تشتمل عليها كتب الحديث- و لو لم يكن إلا إنكاره قول رسول الله ص في مرضه-

ائتوني بدواة و كتف- أكتب لكم ما لا تضلون بعدي

- و قوله ما قال و سكوت رسول الله ص عنه- و أعجب الأشياء أنه قال ذلك اليوم حسبنا كتاب الله- فافترق الحاضرون من المسلمين في الدار- فبعضهم يقول القول ما قال رسول الله ص- و بعضهم يقول القول ما قال عمر- فقال رسول الله و قد كثر اللغط و علت الأصوات-

قوموا عني فما ينبغي لنبي أن يكون عنده هذا التنازع

- فهل بقي للنبوة مزية أو فضل- إذا كان الاختلاف قد وقع بين القولين- و ميل

المسلمون بينهما- فرجح قوم هذا و قوم هذا- فليس ذلك دالا على أن القوم سووا بينه و بين عمر- و جعلوا القولين مسألة خلاف- ذهب كل فريق إلى نصرة واحد منهما- كما يختلف اثنان من عرض المسلمين في بعض الأحكام- فينصر قوم هذا و ينصر ذاك آخرون- فمن بلغت قوته و همته إلى هذا- كيف ينكر منه أنه يبايع أبا بكر لمصلحة رآها- و يعدل عن النص- و من الذي كان ينكر عليه ذلك- و هو في القول الذي قاله للرسول ص في وجهه- غير خائف من الأنصار- و لا ينكر عليه أحد لا رسول الله ص و لا غيره- و هو أشد من مخالفة النص في الخلافة و أفظع و أشنع قال النقيب- على أن الرجل ما أهمل أمر نفسه- بل أعد أعذارا و أجوبة- و ذلك لأنه قال لقوم عرضوا له بحديث النص- أن رسول الله ص رجع عن ذلك- بإقامته أبا بكر في الصلاة مقامه- و أوهمهم أن ذلك جار مجرى النص عليه بالخلافة- و قال يوم السقيفة- أيكم يطيب نفسا أن يتقدم قدمين- قدمهما رسول الله ص في الصلاة- ثم أكد ذلك بأن قال لأبي بكر- و قد عرض عليه البيعة- أنت صاحب رسول الله ص في المواطن كلها- شدتها و رخائها رضيك لديننا أ فلا نرضاك لدنيانا- . ثم عاب عليا بخطبته بنت أبي جهل- فأوهم أن رسول الله ص كرهه لذلك و وجد عليه- و أرضاه عمرو بن العاص- فروى حديثا افتعله و اختلقه على رسول الله-

قال سمعته يقول إن آل أبي طالب ليسوا لي بأولياء- إنما وليي الله و صالح المؤمنين

فجعلوا ذلك كالناسخ

لقوله ص من كنت مولاه فهذا مولاه

- . قلت للنقيب أ يصح النسخ في مثل هذا- أ ليس هذا نسخا للشي ء قبل تقضي وقت فعله- فقال سبحان الله من أين تعرف العرب هذا- و أنى لها أن تتصوره فضلا عن أن تحكم بعدم جوازه- فهل يفهم حذاق الأصوليين هذه المسألة- فضلا عن حمقى العرب- هؤلاء قوم ينخدعون بأدنى شبهة- و يستمالون بأضعف سبب- و تبنى الأمور معهم على ظواهر

النصوص و أوائل الأدلة- و هم أصحاب جهل و تقليد- لا أصحاب تفضيل و نظر- . قال ثم أكد حسن ظن الناس بهم- أنهم أطلقوا أنفسهم عن الأموال- و زهدوا في متاع الدنيا و زخرفها- و سلكوا مسلك الرفض لزينتها- و الرغبة عنها و القناعة بالطفيف النزر منها- و أكلوا الخشن و لبسوا الكرابيس- و لما ألقت إليهم الدنيا أفلاذ كبدها- و فرقوا الأموال على الناس و قسموها بينهم- و لم يتدنسوا منها بقليل و لا كثير- فمالت إليهم القلوب و أحبتهم النفوس- و حسنت فيهم الظنون- و قال من كان في نفسه شبهة منهم أو وقفه في أمرهم- لو كان هؤلاء قد خالفوا النص- لهوى أنفسهم لكانوا أهل الدنيا- و لظهر عليهم الميل إليها و الرغبة فيها و الاستئثار بها- و كيف يجمعون على أنفسهم مخالفة النص- و ترك لذات الدنيا و مآربها- فيخسروا الدنيا و الآخرة- و هذا لا يفعله عاقل و القوم عقلاء ذوو الباب و آراء صحيحة- فلم يبق عند أحد شك في أمرهم و لا ارتياب لفعلهم- و ثبتت العقائد على ولايتهم و تصويب أفعالهم- و نسوا لذة الرئاسة- و أن أصحاب الهمم العالية لا يلتفون- إلى المأكل و المشرب و المنكح- و إنما يريدون الرئاسة و نفوذ الأمر- كما قال الشاعر-

  • و قد رغبت عن لذة المال أنفسو ما رغبت عن لذة النهي و الأمر

- . قال رحمه الله- و الفرق بين الرجلين و بين الثالث ما أصيب به الثالث- و قتل تلك القتلة و خلعه الناس و حصروه- و ضيقوا عليه بعد أن توالى إنكارهم أفعاله- و جبهوه في وجهه و فسقوه- و ذلك لأنه استأثر هو و أهله بالأموال- و انغمسوا فيها و استبدوا بها- فكانت طريقته و طريقتهم مخالفة لطريق الأولين- فلم تصبر العرب على ذلك- و لو كان عثمان سلك طريق عمر في الزهد- و جمع الناس و ردع الأمراء و الولاة عن الأموال- و تجنب استعمال أهل بيته- و وفر أعراض الدنيا و ملاذها و شهواتها على الناس- زاهدا فيها تاركا لها معرضا عنها- لما ضره شي ء قط و لا أنكر عليه أحد قط- و لو حول الصلاة من

الكعبة إلى بيت المقدس- بل لو أسقط عن الناس إحدى الصلوات الخمس- و اقتنع منهم بأربع- و ذلك لأن همم الناس مصروفة إلى الدنيا و الأموال- فإذا وجدوها سكتوا و إذا فقدوها هاجوا و اضطربوا- أ لست ترى رسول الله ص- كيف قسم غنائم هوازن على المنافقين- و على أعدائه الذين يتمنون قتله و موته و زوال دولته- فلما أعطاهم أحبوه إما كلهم أو أكثرهم- و من لم يحبه منهم بقلبه جامله و داراه- و كف عن إظهار عداوته و الإجلاب عليه- و لو أن عليا صانع أصحابه بالمال- و أعطاه الوجوه و الرؤساء- لكان أمره إلى الانتظام و الاطراد أقرب- و لكنه رفض جانب التدبير الدنيوي- و آثر لزوم الدين و تمسك بأحكام الشريعة- و الملك أمر آخر غير الدين- فاضطرب عليه أصحابه- و هرب كثير منهم إلى عدوه- . و قد ذكرت في هذا الفصل- خلاصة ما حفظته عن النقيب أبي جعفر- و لم يكن إمامي المذهب و لا كان يبرأ من السلف- و لا يرتضي قول المسرفين من الشيعة- و لكنه كلام أجراه على لسانه البحث و الجدل بيني و بينه- على أن العلوي لو كان كراميا- لا بد أن يكون عنده نوع من تعصب- و ميل على الصحابة و إن قل- .

و لنرجع إلى ذكر كلام عمر من خطبته و سيرته- . كتب عمر إلى أبي موسى- لما استعمله قاضيا و بعثه إلى العراق- من عبد الله أمير المؤمنين عمر إلى عبد الله بن قيس- سلام عليك أما بعد- فإن القضاء فريضة محكمة و سنة متبعة- فافهم إذا أدلي إليك- فإنه لا ينفع تكلم بحق لا نفاد له- آس بين الناس في وجهك و عدلك و مجلسك- حتى لا يطمع شريف في

حيفك- و لا ييأس ضعيف من عدلك- البينة على من ادعى و اليمين على من أنكر- و الصلح جائز بين المسلمين- إلا صلحا أحل حراما أو حرم حلالا- لا يمنعنك قضاء قضيته اليوم فراجعت فيه عقلك- و هديت فيه لرشدك- أن ترجع إلى الحق فإن الحق قديم- و مراجعة الحق خير من التمادي في الباطل- الفهم الفهم فيما تلجلج في صدرك- مما ليس في كتاب و لا سنة- ثم اعرف الأشباه و الأمثال- و قس الأمور عند ذلك- و اعمد إلى أقربها إلى الله عز و جل و أشبهها بالحق- و اجعل لمن ادعى حقا غائبا أو بينة أمدا ينتهي إليه- فإن أحضر بينته أخذت له بحقه- و إلا استحللت عليه القضية- فإنه أنفى للشك و أجلى للعمى- المسلمون عدول بعضهم على بعض- إلا مجلودا في حد أو مجربا عليه شهادة زور- أو ظنينا في ولاء أو نسب- فإن الله عز و جل تولى منكم السرائر- و درأ عنكم بالبينات و الأيمان الشبهات- إياك و الغلق و الضجر و التأذي بالخصوم- و التنكر عند الخصومات- فإن الحق في مواطن الحق يعظم الله به الأجر- و يحسن به الذخر فمن صحت نيته- و أقبل على نفسه كفاه الله ما بينه و بين الناس- و من تخلق للناس بما يعلم الله عز و جل منه إنه ليس من نفسه- شانه الله فما ظنك بثواب الله في عاجل رزقه- و خزائن رحمته و السلام- .

ذكر هذه الرسالة أبو العباس محمد بن يزيد المبرد- في كتاب الكامل و أطراها- فقال إنه جمع فيها جمل الأحكام- و اختصرها بأجود الكلام- و جعل الناس بعده يتخذونه إماما فلا يجد محق عنها معدلا- و لا ظالم عن حدودها محيصا- .

و كتب عمر إلى عماله يوصيهم- فقال في جملة الكتاب- ارتدوا و ائتزروا و انتعلوا- و ألقوا الخفاف و السراويلات و ألقوا الركب- و انزوا نزوا على الخيل و اخشوشنوا و عليكم بالمعدية- أو قال و تمعددوا و ارموا الأغراض- و علموا فتيانكم العوم و الرماية- و ذروا التنعم و زي العجم و إياكم و الحرير- فإن رسول الله ص نهى عنه- و قال لا تلبسوا من الحرير إلا ما كان هكذا- و أشار بإصبعه- . و كتب إلى بعض عماله- أن أسعد الرعاة من سعدت به رعيته- و أن أشقى الرعاة من شقيت به رعيته- فإياك أن تزيغ فتزيغ رعيتك- فيكون مثلك عند الله مثل البهيمة- رأت الخضرة في الأرض فرعت فيها تبغي السمن- و حتفها في سمنها و كتب إلى أبي موسى و هو بالبصرة- بلغني أنك تأذن للناس الجماء الغفير- فإذا جاءك كتابي هذا- فأذن لأهل الشرف و أهل القرآن و التقوى و الدين- فإذا أخذوا مجالسهم فأذن للعامة- و لا تؤخر عمل اليوم لغد- فتتداك عليك الأعمال فتضيع- و إياك و اتباع الهوى- فإن للناس أهواء متبعة و دنيا مؤثرة و ضغائن محمولة- و حاسب نفسك في الرخاء قبل حساب الشدة- فإنه من حاسب نفسه في الرخاء قبل حساب الشدة- كان مرجعه إلى الرضا و الغبطة- و من ألهته حياته و شغلته أهواؤه- عاد أمره إلى الندامة و الحسرة- إنه لا يقيم أمر الله في الناس إلا خصيف العقدة- بعيد القرارة لا يحنق على جرة- و لا يطلع الناس منه على عورة- و لا يخاف في الحق لومة لائم- الزم أربع خصال يسلم لك دينك و تحيط بأفضل حظك- إذا حضر الخصمان- فعليك بالبينات العدول و الأيمان القاطعة- ثم ائذن للضعيف حتى ينبسط لسانه- و يجترئ قلبه و تعاهد الغريب- فإنه إذا طال حبسه ترك حاجته و انصرف إلى أهله- و احرص على الصلح ما لم يبن لك القضاء- و السلام عليك- . و كان رجل من الأنصار- لا يزال يهدي لعمر فخذ جزور- إلى أن جاء ذات يوم مع خصم له- فجعل في أثناء الكلام يقول- يا أمير المؤمنين افصل القضاء بيني و بينه- كما يفصل فخذ الجزور- . قال عمر- فما زال يرددها حتى خفت على نفسي- فقضيت عليه و كتبت إلى عمالي- أما بعد فإياكم و الهدايا فإنها من الرشا- ثم لم أقبل له هدية فيما بعد و لا لغيره- . و كان عمر يقول- اكتبوا عن الزاهدين في الدنيا ما يقولون- فإن الله عز و جل وكل بهم ملائكة- واضعة أيديهم على أفواههم- فلا يتكلمون إلا بما هيأه الله لهم- . و روى أبو جعفر الطبري في تاريخه- قال كان عمر يقول- جردوا القرآن و لا تفسروه- و أقلوا الرواية عن رسول الله ص و أنا شريككم- . و قال أبو جعفر- و كان عمر إذا أراد أن ينهى الناس عن شي ء جمع أهله- فقال إني عسيت أن أنهى الناس عن كذا- و أن الناس ينظرون إليكم نظر الطير إلى اللحم- و أقسم بالله لا أجد أحدا منكم يفعل- إلا أضعفت عليه العقوبة- . قال أبو جعفر و كان عمر شديدا على أهل الريب- و في حق الله صليبا حتى يستخرجه- و لينا سهلا فيما يلزمه حتى يؤديه و بالضعيف رحيما- .

و روى زيد بن أسلم- عن أبيه أن نفرا من المسلمين- كلموا عبد الرحمن بن عوف- فقالوا كلم لنا عمر بن الخطاب- فقد و الله أخشانا حتى لا نستطيع أن نديم إليه أبصارنا- فذكر عبد الرحمن له ذلك- فقال أ و قد قالوا ذلك- و الله لقد لنت لهم حتى تخوفت الله في أمرهم- و قد تشددت عليهم حتى خفت الله في أمرهم- و أنا و الله أشد فرقا لله منهم لي- .

و روى جابر بن عبد الله قال- قال رجل لعمر يا خليفة الله قال خالف الله بك- قال جعلني الله فداك قال إذن يهينك الله- . و روى أبو جعفر- قال استشار عمر في أمر المال كيف يقسمه- فقال له علي بن أبي طالب ع- تقسم كل سنة ما اجتمع معك من المال- و لا تمسك منه شيئا- و قال عثمان بن عفان- أرى مالا كثيرا يسع الناس و إن لم يحصوا- حتى يعرف من أخذ ممن لم يأخذ خشيت أن ينتشر الأمر- فقال الوليد بن هشام بن المغيرة- يا أمير المؤمنين قد جئت الشام- فرأيت ملوكها قد دونوا ديوانا- و جندوا جنودا و فرضوا لهم أرزاقا- فأخذ بقوله فدعا عقيل بن أبي طالب- و مخرمة بن نوفل و جبير بن مطعم- و كانوا نساب قريش- و قال اكتبوا الناس على منازلهم- فكتبوا فبدءوا ببني هاشم- ثم أتبعوهم أبا بكر و قومه- ثم عمر و قومه على ترتيب الخلافة- فلما نظر إليه قال وددت أنه كان هكذا- لكن ابدأ بقرابة النبي ص الأقرب فالأقرب- حتى تضعوا عمر حيث وضعه الله- . قال أبو جعفر جاءت بنو عدي إلى عمر- فقالوا له يا عمر- أنت خليفة رسول الله

ص- قال أو خليفة أبي بكر- و أبو بكر خليفة رسول الله ص- قالوا و ذاك فلو جعلت نفسك حيث جعلك هؤلاء القوم- فقال بخ بخ يا بني عدي- أردتم الأكل على ظهري- و أن أذهب حسناتي لكم- لا و الله و لو كتبتم آخر الناس- إن لي صاحبين سلكا طريقا- فإن أنا خالفتهما خولف بي- و الله ما أدركنا الفضل في الدنيا إلا بمحمد- و لا نرجو ما نرجو من الآخرة و ثوابها إلا بمحمد ص- فهو شرفنا و قومه أشرف العرب ثم الأقرب منه فالأقرب- و ما بيننا و بين أن نلقاه- ثم لا نفارقه إلى آدم إلا آباء يسيرة- و الله لئن جاءت الأعاجم بالأعمال و جئنا بغير عمل- فإنهم أولى بمحمد ص منا يوم القيامة- لا ينظرن رجل إلى قرابته- و ليعمل بما عند الله- فإن من قصر به عمله لم يسرع به نسبه- .

و روى السائب بن يزيد قال- سمعت عمر بن الخطاب يقول- و الله ما من أحد إلا له في هذا المال حق أعطيه أو منعه- و ما أحد أحق به من أحد إلا عبد مملوك- و ما أنا فيه إلا كأحدكم- و لكنا على منازلنا من كتاب الله- و قسمنا من رسول الله ص- فالرجل و بلاؤه في الإسلام- و الرجل و غناؤه و الرجل و حاجته- و الله لئن بقيت ليأتين الراعي بجبل صنعاء- حظه من المال و هو مكانه- . و روى نافع مولى آل الزبير قال- سمعت أبا هريرة يقول رحم الله ابن حنتمة- لقد رأيته عام الرمادة- و إنه ليحمل على ظهره جرابين- و عكة زيت في يده- و إنه ليعتقب هو و أسلم- فلما رآني قال من أين يا أبا هريرة- قلت قريبا فأخذت أعقبه فحملناه حتى انتهينا إلى ضرار- فإذا صرم من نحو عشرين بيتا من محارب- فقال عمر ما أقدمكم قالوا الجهد- و أخرجوا لنا جلد الميتة مشويا كانوا يأكلونه- و رمة العظام مسحوقة كانوا يستفونها- فرأيت عمر طرح رداءه ثم برز- فما زال يطبخ لهم حتى شبعوا- و أرسل أسلم إلى المدينة- فجاء بأبعرة فحملهم عليها- ثم أنزلهم الجبانة ثم كساهم- و كان يختلف إليهم و إلى غيرهم حتى كفى الله ذلك- . و روى راشد بن سعد أن عمر أتي بمال- فجعل يقسم بين الناس فازدحموا عليه- فأقبل سعد بن أبي وقاص يزاحم الناس حتى خلص إليه- فعلاه عمر بالدرة- و قال إنك أقبلت- لا تهابن سلطان الله في الأرض- فأحببت بأن أعلمك أن سلطان الله لا يهابك- . و قالت الشفاء ابنة عبد الله- و رأت فتيانا من النساك يقتصدون في المشي- و يتكلمون رويدا ما هؤلاء- فقيل نساك- فقالت كان عمر بن الخطاب هو الناسك حقا- و كان إذا تكلم أسمع- و إذا مشى أسرع و إذا ضرب أوجع- .

أعان عمر رجلا على حمل شي ء فدعا له الرجل- و قال نفعك بنوك يا أمير المؤمنين- قال بل أغناني الله عنهم- . و من كلامه- القوة في العمل ألا يؤخر عمل اليوم لغد- و الأمانة ألا تخالف سريرتك علانيتك- و التقوى بالتوقي و من يتق الله يقه- .

و قال عمر كنا نعد المقرض بخيلا إنما كانت المواساة- . أتى رهط إلى عمر- فقالوا يا أمير المؤمنين- كثر العيال و اشتدت المئونة فزدنا في أعطياتنا- فقال فعلتموها جمعتم بين الضرائر- و اتخذتم الخدم من مال الله- أما لوددت أني و إياكم في سفينتين في لجة البحر- تذهب بنا شرقا و غربا- فلن يعجز الناس أن يولوا رجلا منهم- فإن استقام اتبعوه و إن جنف قتلوه- فقال طلحة و ما عليك لو قلت و إن أعوج عزلوه- فقال القتل أرهب لمن بعده- احذروا فتى قريش- فإنه كريمها الذي لا ينام إلا على الرضا- و يضحك عند الغضب- و يتناول ما فوقه من تحته- . و كان يقول في آخر أيامه- عند تبرمه بالأمر و ضجره من الرعية- اللهم ملوني و مللتهم و أحسست من نفسي و أحسوا مني- و لا أدري بأينا يكون اللوت- و قد أعلم أن لهم قتيلا منهم فاقبضني إليك- . و ذكر قوم من الصحابة لعمر رجلا- فقالوا فاضل لا يعرف الشر- قال ذاك أوقع له فيه و روى الطبري في التاريخ- أن عمر استعمل عتبة بن أبي سفيان على عمل- فقدم منه بمال فقال له ما هذا يا عتبة- قال مال خرجت به معي و تجرت فيه- قال و ما لك تخرج المال معك إلى هذا الوجه- فأخذ المال منه فصيره في بيت المال- فلما قام عثمان قال لأبي سفيان-

إنك إن طلبت ما أخذه عمر من عتبة رددته عليك- فقال له أبو سفيان إياك و ما هممت به- إنك إن خالفت صاحبك قبلك- ساء رأي الناس فيك- إياك أن ترد على من كان قبلك فيرد عليك من بعدك- . و روى الطبري أيضا- أن هندا بنت عتبة بن ربيعة قامت إلى عمر- فسألته أن يقرضها من بيت المال أربعة آلاف درهم- تتجر فيها و تضمنها- فخرجت بها إلى بلاد كلب فباعت و اشترت- و بلغها أن أبا سفيان قد أتى معاوية يستميحه- و معه ابنه عمرو بن أبي سفيان- فعدلت إليه من بلاد كلب- و كان أبو سفيان قد طلقها- فقال معاوية ما أقدمك يا أمه- قالت النظر إليك يا بني إنه عمر- و إنما يعمل لله و قد أتاك أبوك- فخشيت أن تخرج إليه من كل شي ء- و أهل ذلك هو- و لكن لا يعلم عمر من أين أعطيته- فيؤنبوك و يؤنبك و لا تستقبلها أبدا- فبعث معاوية إلى أبيه و أخيه مائة دينار- و كساهما و حملهما فسخطها عمر- فقال أبو سفيان لا تسخطها- فإنها عطاء لم تغب عنه هند- و رجع هو و ابنه إلى المدينة- فسأله عمر بكم أجازك معاوية- فقال بمائة دينار فسكت عمر- . و روى الأحنف قال- أتى عبد الله بن عمير عمر- و هو يقرض الناس- فقال يا أمير المؤمنين- أقرض لي فلم يلتفت إليه فنخسه- فقال عمر حس و أقبل عليه- فقال من أنت فقال عبد الله بن عمير- و كان أبوه استشهد يوم حنين- فقال يا يرفأ أعطه ستمائة- فأعطاه ستمائة فلم يقبلها- و رجع إلى عمر فأخبره- فقال يا يرفأ أعطه

ستمائة حلة فأعطاه- فلبس الحلة التي كساه عمر و رمى ما كان عليه- فقال له خذ ثيابك هذه- فلتكن في مهنة أهلك و هذه لزينتك- . و روى إياس بن سلمة عن أبيه- قال مر عمر في السوق و معه الدرة- فخفقني خفقة فأصاب طرف ثوبي- و قال أمط عن الطريق- فلما كان في العام المقبل لقيني- فقال يا سلمة أ تريد الحج قلت- نعم فأخذ بيدي و انطلق بي إلى منزله- فأعطاني ستمائة درهم و قال استعن بها على حجك- و اعلم أنها بالخفقة التي خفقتك- فقلت يا أمير المؤمنين ما ذكرتها- قال و أنا ما نسيتها- . و خطب عمر فقال أيتها الرعية- إن لنا عليكم حقا النصيحة بالغيب و المعاونة على الخير- إنه ليس من حلم أحب إلى الله- و لا أعم نفعا من حلم إمام و رفقه- و ليس من جهل أبغض إلى الله من جهل إمام و خرفه- أيها الرعية إنه من يأخذ بالعافية من بين ظهرانيه- فوته الله العافية من فوقه- . و روى الربيع بن زياد- قال قدمت على عمر بمال من البحرين- فصليت معه العشاء ثم سلمت عليه- فقال ما قدمت به قلت خمسمائة ألف- قال ويحك إنما قدمت بخمسين ألفا- قلت بل خمسمائة ألف- قال كم يكون ذلك- قلت مائة ألف و مائة ألف و مائة ألف حتى عددت خمسا- فقال إنك ناعس ارجع إلى بيتك- ثم اغد علي فغدوت عليه- فقال ما جئت به قلت ما قلته لك- قال كم هو قلت خمسمائة ألف- قال أ طيب هو قلت نعم- لا أعلم إلا ذلك فاستشار الصحابة فيه- فأشير عليه بنصب الديوان فنصبه- و قسم المال بين المسلمين ففضلت عنده فضلة-

فأصبح فجمع المهاجرين و الأنصار- و فيهم علي بن أبي طالب- و قال للناس ما ترون في فضل فضل عندنا من هذا المال- فقال الناس يا أمير المؤمنين- إنا شغلناك بولاية أمورنا عن أهلك و تجارتك و صنعتك فهو لك- فالتفت إلى علي فقال ما تقول أنت- قال قد أشاروا عليك قال فقل أنت- فقال له لم تجعل يقينك ظنا فلم يفهم عمر قوله- فقال لتخرجن مما قلت- قال أجل و الله لأخرجن منه- أ تذكر حين بعثك رسول الله ص ساعيا- فأتيت العباس بن عبد المطلب فمنعك صدقته- فكان بينكما شي ء فجئتما إلي و قلتما- انطلق معنا إلى رسول الله ص فجئنا إليه- فوجدناه خاثرا فرجعنا- ثم غدونا عليه فوجدناه طيب النفس- فأخبرته بالذي صنع العباس- فقال لك يا عمر- أ ما علمت أن عم الرجل صنو أبيه- فذكرنا له ما رأينا من خثوره في اليوم الأول- و طيب نفسه في اليوم الثاني- فقال إنكم أتيتم في اليوم الأول- و قد بقي عندي من مال الصدقة ديناران- فكان ما رأيتم من خثوري لذلك- و أتيتم في اليوم الثاني و قد وجهتهما- فذاك الذي رأيتم من طيب نفسي- أشير عليك ألا تأخذ من هذا الفضل شيئا- و أن تفضه على فقراء المسلمين- فقال صدقت و الله لأشكرن لك الأولى و الأخيرة- . و روى أبو سعيد الخدري قال- حججنا مع عمر أول حجة حجها في خلافته- فلما دخل المسجد الحرام- دنا من الحجر الأسود فقبله و استلمه- و قال إني لأعلم أنك حجر لا تضر و لا تنفع- و لو لا أني رأيت رسول الله ص قبلك و استلمك- لما قبلتك و لا استلمتك- فقال له علي بلى يا أمير المؤمنين- إنه ليضر و ينفع- و لو علمت تأويل ذلك من كتاب الله- لعلمت أن الذي أقول لك- كما أقول قال الله تعالى- وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ- وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ

بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى

- فلما أشهدهم و أقروا له- أنه الرب عز و جل و أنهم العبيد- كتب ميثاقهم في رق ثم ألقمه هذا الحجر- و أن له لعينين و لسانا و شفتين- تشهد لمن وافاه بالموافاة- فهو أمين الله عز و جل في هذا المكان- فقال عمر لا أبقاني الله بأرض لست بها يا أبا الحسن- . قلت- قد وجدنا في الآثار و الأخبار في سيرة عمر أشياء- تناسب قوله في هذا الحجر الأسود- كما أمر بقطع الشجرة التي بويع رسول الله ص تحتها بيعة الرضوان- في عمرة الحديبية- لأن المسلمين بعد وفاة رسول الله ص كانوا يأتونها- فيقيلون تحتها فلما تكرر ذلك أوعدهم عمر فيها- ثم أمر بها فقطعت- . و روى المغيرة بن سويد قال- خرجنا مع عمر في حجة حجها فقرأ بنا في الفجر- أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ- و لِإِيلافِ قُرَيْشٍ- فلما فرغ رأى الناس يبادرون إلى مسجد هناك- فقال ما بالهم- قالوا مسجد صلى فيه النبي ص و الناس يبادرون إليه- فناداهم فقال هكذا هلك أهل الكتاب قبلكم- اتخذوا آثار أنبيائهم بيعا- من عرضت له صلاة في هذا المسجد فليصل- و من لم تعرض له صلاة فليمض- . و أتى رجل من المسلمين إلى عمر فقال- أنا لما فتحنا المدائن أصبنا كتابا- فيه علم من علوم الفرس و كلام معجب- فدعا بالدرة فجعل يضربه بها- ثم قرأ نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ- و يقول ويلك أ قصص أحسن من كتاب الله- إنما هلك من كان قبلكم- لأنهم أقبلوا على كتب علمائهم و أساقفتهم- و تركوا التوراة و الإنجيل حتى درسا- و ذهب ما فيهما من العلم- . و جاء رجل إلى عمر فقال- إن ضبيعا التميمي لقينا يا أمير المؤمنين- فجعل يسألنا عن تفسير حروف من القرآن- فقال اللهم أمكني منه- فبينا عمر يوما جالس يغدي الناس- إذ جاءه الضبيع و عليه ثياب و عمامة فتقدم فأكل- حتى إذا فرغ قال يا أمير المؤمنين ما معنى قوله تعالى- وَ الذَّارِياتِ ذَرْواً- فَالْحامِلاتِ وِقْراً- قال ويحك أنت هو- فقام إليه فحسر عن ذراعيه- فلم يزل يجلده حتى سقطت عمامته فإذا له ضفيرتان فقال- و الذي نفس عمر بيده لو وجدتك محلوقا لضربت رأسك- ثم أمر به فجعل في بيت- ثم كان يخرجه كل يوم فيضربه مائة- فإذا برأ أخرجه فضربه مائة أخرى- ثم حمله على قتب و سيره إلى البصرة- و كتب إلى أبي موسى يأمره أن يحرم على الناس مجالسته- و أن يقوم في الناس خطيبا- ثم يقول إن ضبيعا قد ابتغى العلم فأخطأه- فلم يزل وضيعا في قومه و عند الناس حتى هلك- و قد كان من قبل سيد قومه- .

و قال عمر على المنبر- ألا إن أصحاب الرأي أعداء السنن- أعيتهم الأحاديث أن يحفظوها- فأفتوا بآرائهم فضلوا و أضلوا- ألا إنا نقتدي و لا نبتدي و نتبع و لا نبتدع- إنه ما ضل متمسك بالأثر و روى زيد بن أسلم عن أبيه- قال سمعت عمر يقول في الحج- فيم الرملان الآن و الكشف عن المناكب- و قد أظهر الله الإسلام و نفى الكفر و أهله- و مع ذلك لا ندع شيئا كنا نفعله على عهد رسول الله ص- .

مر عمر برجل فسلم عليه فرد عليه- فقال ما اسمك قال جمرة- قال أبو من قال أبو شهاب- قال ممن قال من الحرقة- قال و أين مسكنك قال بحرة النار- قال بأيها قال بذات لظى- فقال ويحك أدرك أهلك فقد احترقوا- فمضى عليهم فوجدهم قد احترقوا- . و روى الليث بن سعد قال- أتي عمر بفتى أمرد- قد وجد قتيلا ملقى على وجه الطريق- فسأل عن أمره و اجتهد فلم يقف له على خبر فشق عليه- فكان يدعو و يقول اللهم أظفرني بقاتله- حتى إذا كان رأس الحول أو قريبا من ذلك- وجد طفل مولود ملقى في موضع ذلك القتيل- فأتي به عمر- فقال ظفرت بدم القتيل إن شاء الله تعالى- فدفع الطفل إلى امرأة- و قال لها قومي بشأنه- و خذي منا نفقته و انظري من يأخذه منك- فإذا وجدت امرأة تقبله و تضمه إلى صدرها- فأعلميني مكانها- فلما شب الصبي جاءت جارية- فقالت للمرأة- إن سيدتي بعثتني إليك لتبعثي إليها بهذا الصبي- فتراه و ترده إليك قالت نعم- اذهبي به إليها و أنا معك- فذهبت بالصبي حتى دخلت على امرأة شابة- فأخذت الصبي- فجعلت تقبله و تفديه و تضمه إليها- و إذا هي بنت شيخ من الأنصار- من أصحاب رسول الله ص- فجاءت المرأة و أخبرت عمر- فاشتمل على سيفه و أقبل إلى منزلها- فوجد أباها متكئا على الباب- فقال له ما الذي تعلم من حال ابنتك- قال أعرف الناس بحق الله و حق أبيها- مع حسن صلاتها و صيامها و القيام بدينها فقال- إني أحب أن أدخل إليها و أزيدها رغبة في الخير- فدخل الشيخ ثم خرج- فقال ادخل يا أمير المؤمنين- فدخل و أمر أن يخرج كل من في الدار إلا أباها- ثم سألها عن الصبي فلجلجت- فقال لتصدقيني ثم انتضى السيف- فقالت على رسلك يا أمير المؤمنين- فو الله لأصدقنك- إن عجوزا كانت تدخل علي فاتخذتها أما- و كانت تقوم في أمري بما تقوم به الوالدة- و أنا لها بمنزلة البنت-

فمكثت كذلك حينا- ثم قالت إنه قد عرض لي سفر- و لي بنت أتخوف عليها بعدي الضيعة- و أنا أحب أن أضمها إليك- حتى أرجع من سفري- ثم عمدت إلى ابن لها أمرد- فهيأته و زينته كما تزين المرأة و أتتني به- و لا أشك أنه جارية- فكان يرى مني ما ترى المرأة من المرأة- فاغتفلني يوما و أنا نائمة- فما شعرت به حتى علاني و خالطني- فمددت يدي إلى شفرة كانت عندي فقتلته- ثم أمرت به فألقي حيث رأيت- فاشتملت منه على هذا الصبي- فلما وضعته ألقيته في موضع أبيه- هذا و الله خبرهما على ما أعلمتك- فقال عمر صدقت بارك الله فيك- ثم أوصاها و وعظها و خرج- و كان عمر يقول- لو أدركت عروة و عفراء لجمعت بينهما- . ذكر عمرو بن العاص يوما عمر فترحم عليه- و قال ما رأيت أحدا أتقي منه و لا أعمل بالحق منه- لا يبالي على من وقع الحق- من ولد أو والد- إني لفي منزلي بمصر ضحى إذ أتاني آت- فقال قدم عبد الله و عبد الرحمن ابنا عمر غازيين- فقلت أين نزلا قال في موضع كذا لأقصى مصر- و قد كان عمر كتب إلي- إياك و أن يقدم عليك أحد من أهل بيتي- فتجيزه أو تحبوه بأمر لا تصنعه بغيره- فافعل بك ما أنت أهله- فضقت ذرعا بقدومهما- و لا أستطيع أن أهدي لهما- و لا أن آتيهما في منزلهما خوفا من أبيهما- فو الله إني لعلى ما أنا عليه- و إذا قائل يقول- هذا عبد الرحمن بن عمر بالباب- و أبو سروعة يستأذنان عليك- فقلت يدخلان فدخلا و هما منكسران- فقالا أقم علينا حد الله- فإنا أصبنا الليلة شرابا فسكرنا- فزبرتهما و طردتهما- و قلت ابن أمير المؤمنين و آخر معه من أهل بدر- فقال عبد الرحمن- إن لم تفعل أخبرت أبي- إذا قدمت عليه أنك لم تفعل- فعلمت أني إن لم أقم عليهما الحد غضب عمر و عزلني- فنحن على ما نحن عليه إذ دخل عبد الله بن عمر- فقمت إليه و رحبت به- و أردت أن أجلسه في صدر مجلسي فأبى علي- و قال إن أبي نهاني أن أدخل عليك- إلا ألا أجد من الدخول بدا- و إني لم أجد من الدخول عليك بدا- إن أخي لا يحلق على رءوس الناس أبدا- فأما الضرب فاصنع ما بدا لك- قال و كانوا يحلقون مع الحد- فأخرجتهما إلى صحن الدار و ضربتهما الحد- و دخل عبد الله بن عمر بأخيه عبد الرحمن- إلى بيت من الدار فحلق رأسه- و حلق أبا سروعة- و الله ما كتبت إلى عمر بحرف مما كان- و إذا كتابه قد ورد- من عبد الله عمر أمير المؤمنين- إلى العاصي ابن العاصي- عجبت لك يا ابن العاصي و لجرأتك علي و مخالفتك عهدي- أما إني خالفت فيك أصحاب بدر و من هو خير منك- و اخترتك و أنت الخامل و قدمتك و أنت المؤخر- و أخبرني الناس بجرأتك و خلافك و أراك كما أخبروا- و ما أراني إلا عازلك فمسي ء عزلك- ويحك تضرب عبد الرحمن بن عمر في داخل بيتك- و تحلق رأسه في داخل بيتك- و قد عرفت أن في هذا مخالفتي- و إنما عبد الرحمن رجل من رعيتك- تصنع به ما تصنع بغيره من المسلمين- و لكن قلت هو ولد أمير المؤمنين- و قد عرفت ألا هوادة لأحد من الناس عندي- في حق يجب لله عز و جل- فإذا جاءك كتابي هذا فابعث به في عباءة على قتب- حتى يعرف سوء ما صنع- قال فبعثت به كما قال أبوه- و أقرأت أخاه عبد الله كتاب أبيهما- و كتبت إلى عمر كتابا أعتذر فيه- و أخبرته أني ضربته في صحن الدار- و حلفت بالله الذي لا يحلف بأعظم منه- أنه الموضع الذي أقيم فيه الحدود على المسلم و الذمي- و بعثت بالكتاب مع عبد الله بن عمر- فذكر أسلم مولى عمر قال- قدم عبد الله بأخيه عبد الرحمن على أبيهما- فدخل عليه في عباءة- و هو لا يقدر على المشي من مركبه- فقال يا عبد الرحمن فعلت و فعلت السياط السياط- فكلمه

عبد الرحمن بن عوف- و قال يا أمير المؤمنين قد أقيم عليه الحد مرة- فلم يلتفت إليه و زبره فأخذته السياط- و جعل يصيح أنا مريض و أنت و الله قاتلي- فلم يرق له حتى استوفى الحد و حبسه- ثم مرض شهرا و مات- . و روى الزبير بن بكار- قال خطب عمر أم كلثوم بنت علي ع- فقال له إنها صغيرة فقال زوجنيها يا أبا الحسن- فإني أرصد من كرامتها ما لا يرصده أحد- فقال أنا أبعثها إليك فإن رضيتها زوجتكها- فبعثها إليه ببرد- و قال لها قولي هذا البرد الذي ذكرته لك- فقالت له ذلك- فقال قولي له قد رضيته رضي الله عنك و وضع يده على ساقها- فقالت له أ تفعل هذا- لو لا أنك أمير المؤمنين لكسرت أنفك- ثم جاءت أباها فأخبرته الخبر- و قالت بعثتني إلى شيخ سوء- قال مهلا يا بنية إنه زوجك- فجاء عمر إلى مجلس المهاجرين في الروضة- و كان يجلس فيها المهاجرون الأولون- فقال رفئوني رفئوني قالوا بما ذا يا أمير المؤمنين- قال تزوجت أم كلثوم بنت علي بن أبي طالب-

سمعت رسول الله ص يقول كل سبب و نسب و صهر ينقطع يوم القيامة- إلا سببي و نسبي و صهري

- . و كتب عثمان إلى أبي موسى- إذا جاءك كتابي هذا فأعط الناس أعطياتهم- و احمل ما بقي إلي ففعل- و جاء زيد بن ثابت بالمال فوضعه بين يدي عثمان- فجاء ابن لعثمان فأخذ منه أستاندانة من فضة- فمضى بها فبكى زيد- قال عثمان ما يبكيك- قال أتيت عمر مثل ما أتيتك به- فجاء ابن له فأخذ درهما فأمر به فانتزع منه- حتى أبكى الغلام و أن ابنك قد أخذ هذه فلم أر أحدا قال شيئا- فقال عثمان إن عمر كان يمنع أهله و قرابته- ابتغاء وجه الله- و أنا أعطي أهلي و أقاربي ابتغاء وجه الله- و لن تلقى مثل عمر و روى إسماعيل بن خالد- قال قيل لعثمان أ لا تكون مثل عمر- قال لا أستطيع أن أكون مثل لقمان الحكيم- . ذكرت عائشة عمر فقالت كان أجودنا- نسيج وحده قد أعد للأمور أقرانها- . جاء عبد الله بن سلام بعد أن صلى الناس على عمر- فقال إن كنتم سبقتموني بالصلاة عليه- فلا تسبقوني بالثناء عليه- ثم قال نعم أخو الإسلام كنت يا عمر- جوادا بالحق بخيلا بالباطل- ترضى حين الرضا و تسخط حين السخط- لم تكن مداحا و لا معيابا- طيب الطرف عفيف الطرف- . و روى جويرية بن قدامة- قال دخلت مع أهل العراق على عمر حين أصيب- فرأيته قد عصب بطنه بعمامة سوداء- و الدم يسيل فقال له الناس أوصنا- فقال عليكم بكتاب الله- فإنكم لن تضلوا ما اتبعتموه- فأعدنا القول عليه ثانية أوصنا- قال أوصيكم بالمهاجرين- فإن الناس سيكثرون و يقلون- و أوصيكم بالأنصار فإنهم شعب الإسلام الذي لجأ إليه- و أوصيكم بالأعراب- فإنهم أصلكم الذي لجأتم إليه و مأواكم- و أوصيكم بأهل الذمة- فإنهم عهد نبيكم و رزق عيالكم- قوموا عني- .

فلم أحفظ من كلامه إلا هذه الكلمات- . و روى عمرو بن ميمون قال- سمعت عمر و هو يقول و قد أشار إلى الستة- و لم يكلم أحدا منهم إلا علي بن أبي طالب و عثمان- ثم أمرهم بالخروج فقال لمن كان عنده- إذا اجتمعوا على رجل فمن خالف فلتضرب رقبته- ثم قال إن يولوها الأجلح يسلك بهم الطريق- فقال له قائل فما يمنعك من العهد إليه- قال أكره أن أتحملها حيا و ميتا

خطب عمر الطوال

و قال الجاحظ في كتاب البيان و التبيين- لم يكن عمر من أهل الخطب الطوال- و كان كلامه قصيرا- و إنما صاحب الخطب الطوال علي بن أبي طالب ع- . و قد وجدت أنا لعمر خطبا فيها بعض الطول- ذكرها أبو جعفر محمد بن جرير الطبري في التاريخ- . فمنها خطبة خطب بها حين ولي الخلافة- و هي بعد حمد الله و الثناء عليه و على رسوله- أيها الناس إني وليت عليكم- و لو لا رجاء أن أكون خيركم لكم- و أقواكم عليكم- و أشدكم استضلاعا بما ينوب من مهم أموركم- ما توليت ذلك منكم- و لكفى عمر فيها مجزى العطاء موافقة الحساب- بأخذ حقوقكم كيف آخذها و وضعها أين أضعها-

و بالسير فيكم كيف أسير فربي المستعان- فإن عمر لم يصبح يثق بقوة و لا حيلة- إن لم يتداركه الله برحمته و عونه- . أيها الناس إن الله قد ولاني أمركم- و قد علمت أنفع ما لكم- و أسأل الله أن يعينني عليه- و أن يحرسني عنده كما حرسني عند غيره- و أن يلهمني العدل في قسمكم كالذي أمر به- فإني امرؤ مسلم و عبد ضعيف إلا ما أعان الله- و لن يغير الذي وليت من خلافتكم من خلقي شيئا- إن شاء الله- إنما العظمة لله و ليس للعباد منها شي ء- فلا يقولن أحدكم إن عمر تغير منذ ولي- و إني أعقل الحق من نفسي- و أتقدم و أبين لكم أمري- فأيما رجل كانت له حاجة- أو ظلم مظلمة أو عتب علينا في خلق فليؤذني- فإنما أنا رجل منكم- فعليكم بتقوى الله في سركم و علانيتكم- و حرماتكم و أعراضكم- و أعطوا الحق من أنفسكم- و لا يحمل بعضكم بعضا على ألا تتحاكموا إلي- فإنه ليس بيني و بين أحد هوادة- و أنا حبيب إلى صلاحكم عزيز على عنتكم- و أنتم أناس عامتكم حضر في بلاد الله- و أهل بلد لا زرع فيه و لا ضرع إلا ما جاء الله به إليه- و إن الله عز و جل قد وعدكم كرامة كبيرة- و أنا مسئول عن أمانتي و ما أنا فيه- و مطلع على ما يحضرني بنفسي إن شاء الله- لا أكله إلى أحد- و لا أستطيع ما بعد منه إلا بالأمناء- و أهل النصح منكم للعامة- و لست أحمل أمانتي إلى أحد سواهم إن شاء الله- .

و خطب عمر مرة أخرى- فقال بعد حمد الله و الصلاة على رسول الله ص-

أيها الناس إن بعض الطمع فقر- و إن بعض اليأس غنى- و إنكم تجمعون ما لا تأكلون- و تؤملون ما لا تدركون- و أنتم مؤجلون في دار غرور- و قد كنتم على عهد رسول الله ص تؤخذون بالوحي- و من أسر شيئا أخذ بسريرته- و من أعلن شيئا أخذ بعلانيته- فأظهروا لنا حسن أخلاقكم و الله أعلم بالسرائر- فإنه من أظهر لنا قبيحا- و زعم أن سريرته حسنة لم نصدقه- و من أظهر لنا علانية حسنة ظننا به حسنا- و اعلموا أن بعض الشح شعبة من النفاق- فأنفقوا خيرا لأنفسكم- و من يوق شح نفسه فأولئك هم المفلحون- . أيها الناس أطيبوا مثواكم و أصلحوا أموركم- و اتقوا الله ربكم و لا تلبسوا نساءكم القباطي- فإنه إن لم يشف فإنه يصف- . أيها الناس إني لوددت أن أنجو كفافا لا لي و لا علي- إني لأرجو أن عمرت فيكم يسيرا أو كثيرا- أن أعمل فيكم بالحق إن شاء الله- و ألا يبقى أحد من المسلمين و إن كان في بيته- إلا أتاه حقه و نصيبه من مال الله- و إن لم يعمل إليه نفسه و لم ينصب إليه بدنه- فأصلحوا أموالكم التي رزقكم الله- فقليل في رفق خير من كثير في عنف- . و اعلموا أن القتل حتف من الحتوف- يصيب البر و الفاجر- و الشهيد من احتسب نفسه- و إذا أراد أحدكم بعيرا فليعمد إلى الطويل العظيم- فليضربه بعصاه فإن وجده حديد الفؤاد فليشتره- . و خطب عمر مرة أخرى فقال- إن الله سبحانه قد استوجب عليكم الشكر- و اتخذ عليكم الحجج فيما آتاكم- من كرامة الدنيا و الآخرة من غير مسألة منكم- و لا رغبة منكم فيه إليه- فخلقكم تبارك و تعالى- و لم تكونوا شيئا لنفسه و عبادته- و كان قادرا أن يجعلكم لأهون خلقه عليه- فجعلكم عامة خلقه- و لم يجعلكم لشي ء غيره- و سخر لكم ما في السموات و الأرض- و أسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة- و حملكم في البر و البحر- و رزقكم من الطيبات لعلكم تشكرون- ثم جعل لكم سمعا و بصرا- و من نعم الله عليكم نعم عم بها بني آدم- و منها نعم اختص بها أهل دينكم- ثم صارت تلك النعم خواصها في دولتكم و زمانكم و طبقتكم- و ليس من تلك النعم نعمة وصلت إلى امرئ خاصة- إلا لو قسمتم ما وصل منها بين الناس كلهم- أتعبهم شكرها و فدحهم حقها- إلا بعون الله مع الإيمان بالله و رسوله- فأنتم مستخلفون في الأرض قاهرون لأهلها- قد نصر الله دينكم فلم تصبح أمة مخالفة لدينكم- إلا أمتين أمة مستعبدة للإسلام و أهله- يتجرون لكم تستصفون معايشهم و كدائحهم- و رشح جباههم عليهم المئونة و لكم المنفعة- و أمة تنتظر وقائع الله و سطواته في كل يوم و ليلة- قد ملأ الله قلوبهم رعبا- فليس لهم معقل يلجئون إليه و لا مهرب يتقون به- قد دهمتهم جنود الله و نزلت بساحتهم- مع رفاغة العيش و استفاضة المال- و تتابع البعوث و سد الثغور بإذن الله- في العافية الجليلة العامة- التي لم تكن الأمة على أحسن منها منذ كان الإسلام- و الله المحمود مع الفتوح العظام في كل بلد- فما عسى أن يبلغ شكر الشاكرين- و ذكر الذاكرين و اجتهاد المجتهدين- مع هذه النعم التي لا يحصى عددها و لا يقدر قدرها- و لا يستطاع أداء حقها إلا بعون الله و رحمته و لطفه- فنسأل الله الذي أبلانا هذا- أن يرزقنا العمل بطاعته و المسارعة إلى مرضاته- و اذكروا عباد الله بلاء الله عندكم- و استتموا نعمة الله عليكم و في مجالسكم مثنى و فرادى- فإن الله تعالى قال لموسى-

أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ- وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ- و قال لمحمد ص- وَ اذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِي الْأَرْضِ- فلو كنتم إذ كنتم مستضعفين محرومين- خير الدنيا على شعبة من الحق تؤمنون بها- و تستريحون إليها- مع المعرفة بالله و بدينه- و ترجون الخير فيما بعد الموت- و لكنكم كنتم أشد الناس عيشة- و أعظم الناس بالله جهالة- فلو كان هذا الذي ابتلاكم به- لم يكن معه حظ في دنياكم- غير أنه ثقة لكم في آخرتكم التي إليها المعاد و المنقلب- و أنتم من جهد المعيشة على ما كنتم عليه- كنتم أحرياء إن تشحوا على نصيبكم منه- و إن تظهروه على غيره فبله- أما إنه قد جمع لكم فضيلة الدنيا و كرامة الآخرة- أو لمن شاء أن يجمع ذلك منكم- فأذكركم الله الحائل بينكم و بين قلوبكم- إلا ما عرفتم حق الله و عملتم له- و سيرتم أنفسكم على طاعته- و جمعتم مع السرور بالنعم خوفا لزوالها و انتقالها- و وجلا من تحويلها- فإنه لا شي ء أسلب للنعمة من كفرانها- و أن الشكر أمن للغير و نماء للنعمة و استجلاب للزيادة- و هذا علي في أمركم و نهيكم واجب إن شاء الله

و روى أبو عبيدة معمر بن المثنى- في كتاب مقاتل الفرسان- قال كتب عمر إلى سلمان بن ربيعة الباهلي- أو إلى النعمان بن مقرن- أن في جندك رجلين من العرب- عمرو بن معديكرب و طليحة بن خويلد- فأحضرهما الناس و أدبهما و شاورهما في الحرب- و ابعثهما في الطلائع و لا تولهما عملا من أعمال المسلمين- و إذا وضعت الحرب أوزارها- فضعهما حيث وضعا أنفسهما- قال و كان عمرو ارتد و طليحة تنبأ- .

و روى أبو عبيدة أيضا في هذا الكتاب- قال قدم عمرو بن معديكرب- و الأجلح بن وقاص الفهمي على عمر- فأتياه و بين يديه مال يوزن- فقال متى قدمتما قالا يوم الخميس- قال فما حبسكما عني قالا شغلنا المنزل يوم قدمنا- ثم كانت الجمعة ثم غدونا عليك اليوم- فلما فرغ من وزن المال نحاه و أقبل عليهما- فقال هيه فقال عمرو بن معديكرب- يا أمير المؤمنين هذا الأجلح بن وقاص الشديد المرة- البعيد الغرة الوشيك الكرة- و الله ما رأيت مثله حين الرجال صارع و مصروع- و الله لكأنه لا يموت- فقال عمر للأجلح و أقبل عليه- و قد عرف الغضب في وجهه هيه يا أجلح- فقال الأجلح- يا أمير المؤمنين تركت الناس خلفي صالحين- كثيرا نسلهم داره أرزاقهم- خصبة بلادهم أجرياء على عدوهم- فأكلا عدوهم عنهم- فسيمتع الله بك فما رأينا مثلك إلا من سبقك- فقال ما منعك أن تقول في صاحبك مثل ما قال فيك- قال ما رأيت من وجهك قال أصبت- أما إنك لو قلت فيه مثل الذي قال فيك- لأوجعتكما ضربا و عقوبة- فإذ تركتك لنفسك فسأتركه لك- و الله لوددت لو سلمت لكم حالكم و دامت عليكم أموركم- أما إنه سيأتي عليك يوم تعضه و ينهشك- و تهره و ينبحك و لست له يومئذ و ليس لك- فإن لا يكن بعدكم فما أقربه منكم- .

لما أسر الهرمزان صاحب الأهواز و تستر و حمل إلى عمر- حمل و معه رجال من المسلمين- فيهم الأحنف بن قيس و أنس بن مالك- فأدخلوه في المدينة في هيئته- و عليه تاجه الذهب و كسوته- فوجدوا عمر نائما في جانب المسجد- فجلسوا عنده ينتظرون انتباهه- فقال الهرمزان أين عمر فقالوا هو ذا- قال و أين حراسه و حجابه- قالوا لا حارس له و لا حاجب- قال فينبغي أن يكون هذا نبيا- قالوا إنه يعمل عمل الأنبياء- .

فاستيقظ عمر فقال الهرمزان قالوا نعم- قال لا أكلمه حتى لا يبقى عليه من حليته شي ء- فرموا بالحلية و ألبسوه ثوبا ضعيفا- فقال عمر يا هرمزان كيف رأيت وبال الغدر- و قد كان صالح المسلمين مرة ثم نكث- فقال يا عمر إنا و إياكم في الجاهلية كنا نغلبكم- إذ لم يكن الله معكم و لا معنا- فلما كان الله معكم غلبتمونا- قال فما عذرك في انتقاضك مرة بعد مرة- قال أخاف إن قلت أن تقتلني- قال لا بأس عليك فأخبرني- فاستسقى ماء فأخذه و جعلت يده ترعد- قال ما لك قال أخاف أن تقتلني و أنا أشرب- قال لا بأس عليك حتى تشربه- فألقاه من يده فقال ما بالك- أعيدوا عليه الماء و لا تجمعوا عليه بين القتل و العطش- قال كيف تقتلني و قد أمنتني- قال كذبت قال لم أكذب- فقال أنس صدق يا أمير المؤمنين قال ويحك يا أنس- أنا أؤمن قاتل مجزأة بن ثور و البراء بن مالك- و الله لتأتيني بالمخرج أو لأعاقبنك- قال إنك قلت لا بأس عليك حتى تخبرني- و لا بأس عليك حتى تشرب- و قال له ناس من المسلمين مثل قول أنس- فأقبل على الهرمزان- فقال تخدعني و الله لا تخدعني إلا أن تسلم- فأسلم ففرض له ألفين و أنزله المدينة- .

بعث عمر عمير بن سعيد الأنصاري عاملا على حمص- فمكث حولا لا يأتيه خبره- ثم كتب إليه بعد حول- إذا أتاك كتابي هذا فأقبل- و احمل ما جبيت من مال المسلمين- فأخذ عمير جرابه و جعل فيه زاده و قصعته- و علق أداته و أخذ عنزته- و أقبل ماشيا من حمص حتى دخل المدينة- و قد شحب لونه و اغبر وجهه و طال شعره- فدخل على عمر فسلم- فقال عمر ما شأنك يا عمير- قال ما ترى من شأني أ لست تراني صحيح البدن- ظاهر الدم معي الدنيا أجرها بقرنيها- قال و ما معك فظن عمر أنه قد جاء

بمال- قال معي جرابي أجعل فيه زادي- و قصعتي آكل فيها و أغسل منها رأسي و ثيابي- و أداتي أحمل فيها وضوئي و شرابي- و عنزتي أتوكأ عليها و أجاهد بها عدوا إن عرض لي- قال عمر أ فجئت ماشيا قال نعم لم يكن لي دابة- قال أ فما كان في رعيتك أحد يتبرع لك بدابة تركبها- قال ما فعلوا و لا سألتهم ذلك- قال عمر بئس المسلمون خرجت من عندهم- قال عمير اتق الله يا عمر و لا تقل إلا خيرا- قد نهاك الله عن الغيبة و قد رأيتهم يصلون- قال عمر فما ذا صنعت في إمارتك- قال و ما سؤالك قال سبحان الله- قال أما إني لو لا أخشى أن أعمل ما أخبرتك- أتيت البلد فجمعت صلحاء أهله فوليتهم جبايته- و وضعه في مواضعه و لو أصابك منه شي ء لأتاك- قال أ فما جئت بشي ء قال لا- فقال جددوا لعمير عهدا- قال إن ذلك لشي ء لا أعمله بعد لك و لا لأحد بعدك- و الله ما كدت أسلم بل لم أسلم- قلت لنصراني معاهد أخزاك الله- فهذا ما عرضتني له يا عمر إن أشقى أيامي ليوم صحبتك- ثم استأذنه في الانصراف فأذن له- و منزله بقباء بعيدا عن المدينة- فأمهله عمر أياما ثم بعث رجلا يقال له الحارث- فقال انطلق إلى عمير بن سعد و هذه مائة دينار- فإن وجدت عليه أثرا فأقبل علي بها- و إن رأيت حالا شديدة فادفع إليه هذه المائة- فانطلق الحارث فوجد عميرا جالسا- يفلي قميصا له إلى جانب حائط- فسلم عليه فقال عمير انزل رحمك الله- فنزل فقال من أين جئت قال من المدينة- قال كيف تركت أمير المؤمنين قال صالحا- قال كيف تركت المسلمين قال صالحين- قال أ ليس عمر يقيم الحدود قال بلى- ضرب ابنا له على فاحشة فمات من ضربه- فقال عمير اللهم أعن عمر- فإني لا أعلمه إلا شديدا حبه لك- قال فنزل به ثلاثة أيام- و ليس لهم إلا قرص من شعير- كانوا يخصونه كل يوم به و يطوون حتى نالهم الجهد- فقال له عمير إنك قد أجعتنا- فإن رأيت أن تتحول عنا فافعل- فأخرج الحارث الدنانير فدفعها إليه- و قال بعث بها أمير المؤمنين فاستغن بها- فصاح و قال ردها لا حاجة لي فيها- فقالت المرأة خذها

ثم ضعها في موضعها- فقال ما لي شي ء أجعلها فيه- فشقت أسفل درعها فأعطته خرقة فشدها فيها- ثم خرج فقسمها كلها بين أبناء الشهداء و الفقراء- فجاء الحارث إلى عمر فأخبره- فقال رحم الله عميرا ثم لم يلبث أن هلك- فعظم مهلكه على عمر- و خرج مع رهط من أصحابه ماشين إلى بقيع الغرقد- فقال لأصحابه ليتمنين كل واحد منا أمنيته- فكل واحد تمنى شيئا و انتهت الأمنية إلى عمر- فقال وددت أن لي رجلا مثل عمير بن سعد- أستعين به على أمور المسلمين

نبذ من كلام عمر

و من كلام عمر إياكم و هذه المجازر- فإن لها ضراوة كضراوة الخمر- . و قال إياكم و الراحة فإنها غفلة- . و قال السمن غفلة- . و قال لا تسكنوا نساءكم الغرف و لا تعلموهن الكتابة- و استعينوا عليهن بالعرى- و عودوهن قول لا فإن نعم تجرئهن على المسألة- . و قال تبين عقل المرء في كل شي ء حتى في علته- فإذا رأيته يتوقى على نفسه الصبر عن شهوته و يحتمي من مطعمه و مشربه- عرفت ذلك في عقله- و ما سألني رجل عن شي ء قط إلا تبين لي عقله في ذلك- . و قال إن للناس حدودا و منازل فأنزلوا كل رجل منزلته- و ضعوا كل إنسان في حده و احملوا كل امرئ بفعله على قدره- . و قال اعتبروا عزيمة الرجل بحميته و عقله بمتاع بيته- قال أبو عثمان الجاحظ- لأنه

ليس من العقل أن يكون فرشه لبدا و مرقعته طبرية- . و قال من يئس من شي ء استغنى عنه- و عز المؤمن استغناؤه عن الناس- . و قال لا يقوم بأمر الله إلا من لا يصانع- و لا يصارع و لا يتبع المطامع- . و قال لا تضعفوا همتكم- فإني لم أر شيئا أقعد برجل- عن مكرمة من ضعف همته و وعظ رجلا فقال- لا تلهك الناس عن نفسك- فإن الأمور إليك تصل دونهم- و لا تقطع النهار سادرا فإنه محفوظ عليك- فإذا أسأت فأحسن- فإني لم أر شيئا أشد طلبا- و لا أسرع إدراكا من حسنة حديثة لذنب قديم- . و قال احذر من فلتات السباب- و كل ما أورثك النبز و أعلقك اللقب- فإنه إن يعظم بعده شأنك يشتد على ذلك ندمك- . و قال كل عمل كرهت من أجله الموت فاتركه- ثم لا يضرك متى مت- . و قال أقلل من الدين تعش حرا- و أقلل من الذنوب يهن عليك الموت- و انظر في أي نصاب تضع ولدك فإن العرق دساس- . و قال ترك الخطيئة أسهل من معالجة التوبة- . و قال احذروا النعمة حذركم المعصية- و هي أخفهما عليكم عندي- . و قال احذروا عاقبة الفراغ- فإنه أجمع لأبواب المكروه من السكر- . و قال أجود الناس من يجود على من لا يرجو ثوابه- و أحلمهم من عفا بعد القدرة و أبخلهم من بخل بالسلام- و أعجزهم من عجز في دعائه- . و قال رب نظرة زرعت شهوة- و رب شهوة أورثت حزنا دائما- .

و قال ثلاث خصال من لم تكن فيه لم ينفعه الإيمان- حلم يرد به جهل الجاهل- و ورع يحجزه عن المحارم- و خلق يداري به الناس

أخبار عمر مع عمرو بن معديكرب

و ذكر أبو عبيدة معمر بن المثنى- في كتاب مقاتل الفرسان- أن سعد بن أبي وقاص أوفد عمرو بن معديكرب- بعد فتح القادسية إلى عمر- فسأله عمر عن سعد كيف تركته- و كيف رضا الناس عنه- فقال يا أمير المؤمنين- هو لهم كالأب يجمع لهم جمع الذرة- أعرابي في نمرته أسد في تامورته- نبطي في جبايته يقسم بالسوية- و يعدل في القضية و ينفر في السرية- . و كان سعد كتب يثني على عمرو- فقال عمر لكأنما تعاوضتما الثناء- كتب يثني عليك و قدمت تثني عليه- فقال لم أثن إلا بما رأيت قال دع عنك سعدا- و أخبرني عن مذحج قومك- . قال في كل فضل و خير- قال ما قولك في علة بن خالد- قال أولئك فوارس أعراضنا- أحثنا طلبا و أقلنا هربا- قال فسعد العشيرة قال أعظمنا خميسا- و أكبرنا رئيسا و أشدنا شريسا- قال فالحارث بن كعب قال حكمة لا ترام- قال فمراد قال الأتقياء البررة- و المساعير الفجرة ألزمنا قرارا و أبعدنا آثارا- .

قال فأخبرني عن الحرب قال مرة المذاق- إذا قلصت عن ساق- من صبر فيها عرف و من ضعف عنها تلف- و إنها لكما قال الشاعر-

  • الحرب أول ما تكون فتيةتسعى بزينتها لكل جهول
  • حتى إذا استعرت و شب ضرامهاعادت عجوزا غير ذات حليل
  • شمطاء جزت رأسها و تنكرتمكروهة للشم و التقبيل

- . قال فأخبرني عن السلاح- قال سل عما شئت منه قال الرمح- قال أخوك و ربما خانك- قال النبل قال منايا تخطئ و تصيب- قال الترس قال ذاك المجن و عليه تدور الدوائر- قال الدرع قال مشغلة للراكب متعبة للراجل- و إنها لحصن حصين- قال السيف قال هناك قارعت أمك الهبل- قال بل أمك- قال بل أمي و الحمى أضرعتني لك- . عرض سليمان بن ربيعة الباهلي جنده بأرمينية- فكان لا يقبل من الخيل إلا عتيقا- فمر عمرو بن معديكرب بفرس غليظ- فرده و قال هذا هجين- قال عمرو إنه ليس بهجين و لكنه غليظ- قال بل هو هجين- فقال عمرو إن الهجين ليعرف الهجين- فكتب بكلمته إلى عمر- فكتب إليه أما بعد يا ابن معديكرب- فإنك القائل لأميرك ما قلت- فإنه بلغني أن عندك سيفا تسميه الصمصامة- و أن عندي سيفا أسميه مصمما- و أقسم بالله لئن وضعته بين أذنيك- لا يقلع حتى يبلغ قحفك- .

و كتب إلى سليمان بن ربيعة يلومه في حلمه عنه- فلما قرأ عمرو الكتاب قال من ترونه يعني- قالوا أنت أعلم- قال هددني بعلي و الله- و قد كان صلى بناره مرة في حياة رسول الله ص- و أفلت من يده بجريعة الذقن- و ذلك حين ارتدت مذحج- و كان رسول الله ص أمر عليها فروة بن مسيك المرادي- فأساء السيرة- و نابذ عمرو بن معديكرب ففارقه في كثير من قبائل مذحج- فاستجاش فروة عليه و عليهم رسول الله ص- فأرسل خالد بن سعيد بن العاص في سرية- و خالد بن الوليد بعده في سرية ثانية- و علي بن أبي طالب ع في سرية ثالثة- و كتب إليهم كل واحد منكم أمير من معه- فإذا اجتمعتم فعلي أمير على الكل- فاجتمعوا بموضع من أرض اليمن يقال له كسر- فاقتتلوا هناك و صمد عمرو بن معديكرب لعلي ع- و كان يظن أن لا يثبت له أحد من شجعان العرب- فثبت له فعلا عليه و عاين منه ما لم يكن يحتسبه- ففر من بين يديه هاربا ناجيا بحشاشة نفسه- بعد أن كاد يقتله و فر معه رؤساء مذحج و فرسانهم- و غنم المسلمون أموالهم- و سبيت ذلك اليوم ريحانة بنت معديكرب أخت عمرو- فأدى خالد بن سعيد بن العاص فداءها من ماله- فأصابه عمرو أخوها الصمصامة- فلم يزل ينتقل في بني أمية و يتداولونه واحدا بعد واحد- حتى صار إلى بني العباس- في أيام المهدي محمد بن المنصور أبي جعفر

فصل فيما نقل عن عمر من الكلمات الغريبة

فأما ما نقل عن عمر من الألفاظ الغريبة اللغوية- التي شرحها المفسرون- فنحن نذكر من ذلك ما يليق بهذا الكتاب- .

قال أبو جعفر محمد بن جرير الطبري في تاريخه- روى عبد الرحمن بن أبي زيد- عن عمران بن سودة الليثي- قال صليت الصبح مع عمر- فقرأ سبحان و سورة معها ثم انصرف- فقمت معه فقال أ حاجة قلت حاجة- قال فالحق فلحقت فلما دخل أذن- فإذا هو على رمال سرير ليس فوقه شي ء- فقلت نصيحة قال مرحبا بالناصح غدوا و عشيا- قلت عابت أمتك أو قال رعيتك عليك أربعا- قال فوضع عود الدرة ثم ذقن عليها- هكذا روى ابن قتيبة- و قال أبو جعفر فوضع رأس درته في ذقنه- و وضع أسفلها على فخذه و قال هات- قال ذكروا أنك حرمت المتعة في أشهر الحج- و زاد أبو جعفر و هي حلال- و لم يحرمها رسول الله ص و لا أبو بكر- فقال أجل إنكم إذا اعتمرتم في أشهر حجكم- رأيتموها مجزئة عن حجكم فقرع حجكم- و كانت قابية قوب عامها و الحج بهاء من بهاء الله- و قد أصبت- قال و ذكروا أنك حرمت متعة النساء- و قد كان رخصة من الله نستمتع بقبضة- و نفارق عن ثلاث- قال إن رسول الله ص أحلها في زمان ضرورة- و رجع الناس إلى السعة- ثم لم أعلم أحدا من المسلمين عاد إليها و لا عمل بها- فالآن من شاء نكح بقبضة- و فارق عن ثلاث بطلاق و قد أصبت- . و قال ذكروا أنك أعتقت الأمة- إذا وضعت ذا بطنها بغير عتاقة سيدها- قال ألحقت حرمة بحرمة- و ما أردت إلا الخير و أستغفر الله- . قال و شكوا منك عنف السياق و نهر الرعية- قال فنزع الدرة ثم مسحها حتى أتى على سيورها- و قال و أنا زميل محمد رسول الله ص في غزاة قرقرة

الكدر- فو الله إني لأرتع فأشبع و أسقي فأروي- و إني لأضرب العروض و أزجر العجول- و أؤدب قدري و أسوق خطوتي- و أرد اللفوت و أضم العنود و أكثر الضجر- و أقل الضرب و أشهر بالعصا و أدفع باليد- و لو لا ذلك لأعذرت- . قال أبو جعفر- فكان معاوية إذا حدث بهذا الحديث يقول- كان و الله عالما برعيته- . قال ابن قتيبة رملت السرير و أرملته- إذا نسجته بشريط من خوص أو ليف- . و ذقن عليها أي وضع عليها ذقنه يستمع الحديث- . و قوله فقرع حجكم أي خلت أيام الحج من الناس- و كانوا يتعوذون من قرع الفناء- و ذلك ألا يكون عليه غاشية و زوار- و من قرع المراح و ذلك ألا يكون فيه إبل- . و القابية قشر البيضة إذا خرج منها الفرخ- . و القوب الفرخ قال الكميت-

  • لهن و للمشيب و من علاهمن الأمثال قابية و قوب

- . أراد أن النساء ينفرن من ذي الشيب- و يفارقنه كما يفارق الفرخ البيضة- فلا يعود إليها بعد خروجه منها أبدا- و روي عن عمر- أنكم إذا رأيتم العمرة في أشهر الحج كافية من الحج- خلت مكة من الحجاج- فكانت كبيضة فارقها فرخها قوله إني لأرتع فأشبع و أسقى فأروي- مثل مستعار من رعيت الإبل أي إذا أرتعت الإبل- أي أرسلتها ترعى تركتها حتى تشبع- و إذا سقيتها تركتها حتى تروي- . و قوله أضرب العروض- العروض الناقة تأخذ يمينا و شمالا و لا تلزم المحجة- يقول أضربها حتى تعود إلى الطريق- و مثله قوله و أضم العنود- . و العجول البعير يند عن الإبل- يركب رأسه عجلا و يستقبلها- .

قوله و أؤدب قدري أي قدر طاقتي- . و قوله و أسوق خطوتي أي قدر خطوتي- . و اللفوت البعير يلتفت يمينا و شمالا و يروغ- . و قوله و أكثر الزجر و أقل الضرب- أي أنه يقتصر من التأديب في السياسة على ما يكتفي به- حتى يضطر إلى ما هو أشد منه و أغلظ- . و قوله و أشهر بالعصا و أدفع باليد- يريد أنه يرفع العصا يرهب بها و لا يستعملها- و لكنه يدفع بيده- . قوله و لو لا ذلك لأعذرت- أي لو لا هذا التدبير و هذه السياسة لخلفت بعض ما أسوق- و يقال أعذر الراعي الشاة و الناقة إذا تركها- و الشاة العذيرة و عذرت هي إذا تخلفت عن الغنم- . قال ابن قتيبة و هذه أمثال ضربها- و أصلها في رعية الإبل و سوقها- و إنما يريد بها حسن سياسته للناس في الغزاة التي ذكرها- يقول فإذا كنت أفعل كذا في أيام رسول الله ص- مع طاعة الناس له و تعظيمهم إياه- فكيف لا أفعله بعده- .

و عندي أن ابن قتيبة غالط في هذا التأويل- و ليس في كلام عمر ما يدل على ذلك- و ليس عمر في غزاة قرقرة الكدر يسوس الناس- و لا يأمرهم و لا ينهاهم- و كيف و رسول الله ص حاضر بينهم- و لا كان في غزاة قرقرة الكدر حرب- و لا ما يحتاج فيه إلى السياسة- و هل كان لعمر أو لغير عمر و رسول الله ص حي- أن يرتع فيشبع و يسقي فيروي- و هل تكون هذه الصفات و ما بعدها إلا للرئيس الأعظم- و الذي اراده عمر ذكر حاله في خلافته- رادا على عمران بن سوادة في قوله- إن الرعية يشكون منك عنف السياق و شدة النهر- فقال ليشكون فو الله إني لرفيق بهم- و مستقص في سياستهم-

و لا ناهك لهم عقوبة- و إني لأقنع بالهيبة و التهويل عليهم- و لا أعمل العصا حيث يمكنني الاكتفاء باليد- و إني أرد الشارد منهم و أعدل المائل- إلى غير ذلك من الأمور التي عددها و أحسن في تعديدها- . و إنما ذكر قوله- أنا زميل رسول الله ص في غزاة قرقرة الكدر- على عادة العرب في الافتخار وقت المنافرة- و عند ما تجيش النفس و يحمى القلب- كما كان علي ع يقول وقت الحاجة- أنا عبد الله و أخو رسوله فيذكر أشرف أحواله- و المزية التي اختص بها عن غيره- و كان رسول الله ص في غزاة قرقرة الكدر- أردف عمر معه على بعيره- فكان عمر يفخر بها و يذكرها وقت الحاجة إليها- . و في حديث عمر أنه خرج من الخلاء- فدعا بطعام فقيل له أ لا تتوضأ- فقال لو لا التنطس ما باليت ألا أغسل يدي- .

قال أبو عبيد القاسم بن سلام- قال ابن علية التنطس التقذر- و قال الأصمعي هو المبالغة في التطهر- فكل من أدق النظر في الأمور- فاستقصى علمها فهو متنطس- و منه قيل للطبيب النطاسي و النطيس لدقة علمه بالطب- . و في حديث عمر حين سأل الأسقف عن الخلفاء- فحدثه حتى إذا انتهى إلى الرابع- فقال صدع من حديد و قال عمر وا دفراه- . قال أبو عبيدة قال الأصمعي- كان حماد بن سلمة يقول صدأ من حديد- و هذا أشبه بالمعنى لأن الصدأ له دفر و هو النتن- و الصدع لا دفر له- و قيل للدنيا أم دفر لما فيها من الدواهي و الآفات- فأما الذفر بالذال المعجمة و فتح الفاء- فهو الريح الذكية من طيب أو نتن- .

و عندي في هذا الحديث كلام- و الأظهر أن الرواية المشهورة هي الصحيحة- و هي قوله صدع من حديد و لكن بفتح الدال- و هو ما كان من الوعول بين العظيم و الشخت- فإن ثبتت الرواية بتسكين الدال فغير ممتنع أيضا- يقال رجل صدع إذا كان ضربا من الرجال- ليس برهل و لا غليظ- . و رابع الخلفاء هو علي بن أبي طالب ع- و أراد بالأسقف مدحه- . و قول عمر وا دفراه إشارة إلى نفسه- كأنه استصغر نفسه و عابها بالنسبة إلى ما وصفه الأسقف- من مدح الرابع و إطرائه- . فأما تأويل أبي عبيدة فإنه ظن أن الرابع عثمان- و جعل رسول الله ص معدودا من الجملة- ليصح كون عثمان رابعا- و جعل الدفر و النتن له- و صرف اللفظ عن الرواية المشهورة إلى غيرها- فقال صدأ حديد ليطابق لفظه النتن على ما يليق بها- فغير خاف ما فيه من التعسف و رفض الرواية المشهورة- .

و أيضا فإن رسول الله ص لا يجوز إدخاله في لفظ الخلفاء- لأنه ليس بخليفة لأن الخليفة من يخلف غيره- و رسول الله ص مستخلف الناس كلهم و ليس بخليفة لأحد- . و في حديث عمر قال عند موته- لو أن لي ما في الأرض جميعا- لافتديت به من هول المطلع- . قال أبو عبيد هو موضع الاطلاع من إشراف إلى انحدار- أو من انحدار إلى إشراف و هو من الأضداد- فشبه ما أشرف عليه من أمر الآخرة- .

و في حديث عمر- حين بعث حذيفة و ابن حنيف إلى السواد- ففلجا الجزية على أهله- . قال أبو عبيد- فلجا أي قسما بالفلج و أصله من الفلج- و هو المكيال الذي يقال له الفلج- لأن خراجهم كان طعاما- . و في حديث عمر حين قال له حذيفة- إنك تستعين بالرجل الذي فيه- و بعضهم يرويه بالرجل الفاجر- فقال- أستعمله لأستعين بقوته- ثم أكون على قفانه- . قال أبو عبيد عن الأصمعي- قفان كل شي ء جماعه و استقصاء معرفته- يقول أكون على تتبع أمره حتى أستقصي عمله و أعرفه- . قال أبو عبيد- و لا أحسب هذه الكلمة عربية و إنما أصلها قبان- و منه قول العامة فلان قبان على فلان- إذا كان بمنزلة الأمين عليه- و الرئيس الذي يتتبع أمره و يحاسبه- و به سمي هذا الميزان الذي يقال له القبان- . و في حديث عمر حين قال لابن عباس- و قد شاوره في شي ء فأعجبه كلامه- نشنشة أعرفها من أخشن هكذا الرواية- و أما أهل العلم فيقولون شنشنة أعرفها من أخزم- . و الشنشنة في بعض الأحوال قد تكون بمعنى المضغة- أو القطعة تقطع من اللحم- و القول المشهور أن الشنشنة مثل الطبيعة و السجية- فأراد عمر أني أعرف فيك مشابه من أبيك في رأيه- و يقال إنه لم يكن لقرشي مثل رأي العباس- .

قال و قد قال أبو عبيدة معمر بن المثنى- يجوز شنشنة و نشنشة و غيره ينكر نشنشة- .

و في حديث عمر يوم السقيفة قال- و قد كنت زورت في نفسي قاله- أقوم بها بين يدي أبي بكر- فلم يترك أبو بكر شيئا مما زورته إلا تكلم به- . قال أبو عبيد- التزوير إصلاح الكلام و تهيئته كالتزويق- . و في حديث عمر- حين ضرب الرجل الذي أقسم على أم سلمه- ثلاثين سوطا كلها تبضع و تحدر- . قال أبو عبيد أي تشق و تورم- حدر الجلد يحدره و أحدره غيره- . و في حديثه أنه قال لمؤذن بيت المقدس- إذا أذنت فترسل و إذا أقمت فاحذم- . قال أبو عبيدة الحذم بالحاء المهملة الحدر في الإقامة- و قطع التطويل و أصله في المشي و هو الإسراع فيه- و أن يكون مع هذا كأنه يهوي بيده إلى خلفه- و الجذم بالجيم أيضا القطع و كذلك الخذم بالخاء المعجمة- . و في حديثه أنه قال- لا يقر رجل أنه كان يطأ جاريته- إلا ألحقت به ولدها- فمن شاء فليمسكها و من شاء فليرسلها- . قال أبو عبيد هكذا الرواية بالسين المهملة- و المعروف أنه الإرشال بالشين المعجمة- و لعله حول الشين إلى السين- كما يقال سمت العاطش أي شمته و في حديثه- كذب عليكم الحج كذب عليكم العمرة- كذب عليكم الجهاد ثلاثة أسفار كذبت عليكم- .

قال أبو عبيد معنى كذب عليكم الإغراء أي عليكم به- و كان الأصل في هذا أن يكون نصبا- و لكنه جاء عنهم بالرفع شاذا على غير قياس- و مما يحقق أنه مرفوع قول الشاعر-

  • كذبت عليك لا تزال تقوفنيكما قاف آثار الوثيقة قائف

- فقوله كذبت عليك- إنما أغراه بنفسه أي عليك بي- فجعل نفسه في موضع رفع- أ لا تراه قد جاء بالباء فجعلها اسمه- . و قال معقر بن حمار البارقي-

  • و ذبيانية وصت بنيهابأن كذب القراطف و القروف

- فرفع و الشعر مرفوع- و معناه عليكم بالقراطف و القروف- و القراطف القطف واحدها قرطف و القروف الأوعية- . و مما يحقق الرفع أيضا قول عمر كذبت عليكم- قال أبو عبيد و لم أسمع النصب في هذا إلا حرفا- كان أبو عبيد يحكيه عن أعرابي- نظر إلى ناقة نضو لرجل- فقال كذب عليك البزر و النوى- لم أسمع في هذا نصبا غير هذا الحرف- . قال و العرب تقول للمريض- كذب عليك العسل بالرفع أي عليك به- . و في حديثه ما يمنعكم إذا رأيتم الرجل- يخرق أعراض الناس ألا تعربوا عليه- قالوا نخاف لسانه قال ذاك ألا تكونوا شهداء- . قال أبو عبيد ألا تعربوا- أي ألا تفسدوا عليه كلامه و تقبحوه له- . و في حديثه أنه نهى عن الفرس في الذبيحة- .

قال أبو عبيد قيل في تفسيره- أن ينتهي بالذبح إلى النخاع و هو عظم في الرقبة- و ربما فسر النخاع- بأنه المخ الذي في فقار الصلب متصلا بالقفا- فنهى أن ينتهي بالذبح إلى ذلك- . و قيل في تفسيره أيضا- أن يكسر رقبة الذبيحة قبل أن تبرد- و يؤكد هذا التفسير قوله في تمام الحديث- و لا تعجلوا الأنفس حتى تزهق- . و في حديثه حين أتاه رجل يسأله أيام المحل- فقال له هلكت و أهلكت- فقال عمر أ هلكت و أنت تنث نثيث الحميت- أعطوه ربعة من الصدقة- فخرجت يتبعها ظئراها- . قال أبو عبيد- قد روي تمث بالميم و المحفوظ بالنون- و تنث أي ترشح و تعرق من سمنك و كثرة لحمك- . و الحميت النحي و فيه الرب أو السمن أو نحوها- و الربعة ما ولد في أول النتاج و الذكر ربع- .

و في حديثه أنه خرج إلى المسجد للاستسقاء فصعد المنبر- فلم يزد على الاستغفار حتى نزل فقيل- إنك لم تستسق- فقال لقد استسقيت بمجاديح السماء- . قال أبو عبيد- جعل الاستغفار استسقاء تأول فيه قوله تعالى- اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً- يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً- و المجاديح جمع مجدح- و هو النجم الذي كانت العرب تزعم أنها تمطر به- و يقال مجدح بضم الميم- و إنما قال عمر ذلك- على أنها كلمة جارية على ألسنة العرب- ليس على تحقيق الأنواء و لا التصديق بها-

و هذا شبيه بقول ابن عباس- في رجل جعل أمر امرأته بيدها- فقالت له أنت طالق ثلاثا- فقال خطأ الله نوءها ألا طلقت نفسها ثلاثا- ليس هذا دعاء منه ألا تمطر- إنما ذلك على الكلام المقول- . و مما يبين أن عمر أراد إبطال الأنواء و التكذيب بها- قوله لقد استسقيت بمجاديح السماء- التي يستسقى بها الغيث- فجعل الاستغفار هو المجاديح لا الأنواء- . و في حديثه و هو يذكر حال صباه في الجاهلية- لقد رأيتني مرة و أختا لي نرعى على أبوينا ناضحا لنا- قد ألبستنا أمنا نقبتها- و زودتنا يمينتيها من الهبيد- فنخرج بناضحنا- فإذا طلعت الشمس ألقيت النقبة إلى أختي- و خرجت أسعى عريان فنرجع إلى أمنا- و قد جعلت لنا لفينة من ذلك الهبيد فيا خصباه- . قال أبو عبيد- الناضح البعير الذي يسنى عليه فيسقى به الأرض- و الأنثى ناضحة و هي السانية أيضا- و الجمع سوان و قد سنت تسنو- و لا يقال ناضح لغير المستسقى- . و النقبة أن تؤخذ القطعة من الثوب قدر السراويل- فيجعل لها حجزة مخيطة من غير نيفق- و تشد كما تشد حجزة السراويل- فإذا كان لها نيفق و ساقان فهي سراويل- .

و قال و الذي وردت به الرواية- زودتنا يمينتيها- و الوجه في الكلام أن يكون يمينتيها بالتشديد- لأنه تصغير يمين بلا هاء- و إنما قال يمينتيها و لم يقل يديها و لا كفيها- لأنه لم يرد أنها جمعت كفيها ثم أعطتنا بهما- و إنما أراد أنها أعطت كل واحد كفا كفا بيمينها- فهاتان يمينان- . الهبيد حب الحنظل- زعموا أنه يعالج حتى يمكن أكله و يطيب- .

و اللفيتة ضرب من الطبيخ كالحساء- . و في حديثه إذا مر أحدكم بحائط فليأكل منه- و لا يتخذ ثبانا- . قال أبو عبيد- هو الوعاء الذي يحمل فيه الشي ء- فإن حملته بين يديك فهو ثبان- و أن جعلته في حضنك فهي خبنة- . و في حديثه لو أشاء لدعوت بصلاء و صناب- و صلائق و كراكرة و أسنمة و أفلاذ- . قال أبو عبيد- الصلاء الشواء و الصناب الخردل بالزبيب- و الصلائق الخبز الرقيق- و من رواه سلائق بالسين أراد ما يسلق من البقول و غيرها- و الكراكر كراكر الإبل- و الأفلاذ جمع فلذ و هو القطعة من الكبد- . و في حديثه لو شئت أن يدهمق لي لفعلت- . قال أبو عبيد- دهمقت الطعام إذا لينته و رققته و طيبته- . و في حديثه لئن بقيت لأسوين بين الناس- حتى يأتي الراعي حقه في صفنه لم يعرق جبينه- . الصفن خريطة للراعي فيها طعامه و ما يحتاج إليه- و روي بفتح الصاد و يقال أيضا في صفينه- .

و في حديثه لئن بقيت إلى قابل ليأتين كل مسلم حقه- حتى يأتي الراعي بسرو حمير لم يعرق جبينه- . السرو مثل الخيف- و هو ما انحدر عن الجبل و ارتفع عن المسيل- . و في حديثه- لئن عشت إلى قابل لألحقن آخر الناس بأولهم- حتى يكونوا ببانا واحدا- .

قال أبو عبيد- قال ابن مهدي يعني شيئا واحدا- و لا أحسب هذه الكلمة عربية- و لم أسمعها في غير هذا الحديث- . و في حديثه أنه خطب فقال- ألا إن الأسيفع أسيفع جهينة رضي من دينه و أمانته- بأن يقال سابق الحاج أو قال سبق الحاج- فادان معرضا فأصبح قد رين به- فمن كان له عليه دين فليغد بالغداة- فلنقسم ماله بينهم بالحصص- . قوله فادان معرضا أي استدان معرضا- و هو الذي يعترض الناس فيستدين ممن أمكنه- و كل شي ء أمكنك من عرضه فهو معرض لك- كقوله و البحر معرضا و السدير- . و رين بالرجل إذا وقع فيما لا يمكنه الخروج منه- .

و في حديثه أنه قال لمولاه أسلم- و رآه يحمل متاعه على بعير من إبل الصدقة- فقال فهلا ناقة شصوصا أو ابن لبون بوالا- . الشصوص التي قد ذهب لبنها- و وصف ابن اللبون بالبول- و إن كانت كلها تبول- إنما أراد ليس عنده سوى البول- أي ليس عنده مما ينتفع به من ظهر و لا له ضرع فيحلب- لا يزيد على أنه بوال فقط- . و في حديثه حين قيل له- إن النساء قد اجتمعن يبكين على خالد بن الوليد- فقال و ما على نساء بني المغيرة- أن يسفكن من دموعهن على أبي سليمان- ما لم يكن نقع و لا لقلقة- . قيل النقع هاهنا طعام المأتم- و الأشبه أن النقع رفع الصوت و اللقلقة مثله- . و في حديثه- أن سلمان بن ربيعة الباهلي شكا إليه عاملا من عماله- فضربه بالدرة حتى أنهج- . قال أبو عبيد- أي أصابه النفس و البهر من الإعياء- . و في حديثه حين قدم عليه أحد بني ثور- فقال له هل من مغربة خبر- فقال نعم أخذنا رجلا من العرب- كفر بعد إسلامه فقدمناه فضربنا عنقه- فقال فهلا أدخلتموه جوف بيت- فألقيتم إليه كل يوم رغيفا ثلاثة أيام- لعله يتوب أو يراجع اللهم لم أشهد و لم آمر- و لم أرض إذ بلغني- .

يقال هل من مغربة خبر بكسر الراء- و يروى بفتحها و أصله البعد و منه شأو مغرب- . و في حديثه أنه قال- آلله ليضربن أحدكم أخاه بمثل آكلة اللحم- ثم يرى أنه لا أقيده و الله لأقيدنه- . قال أبو عبيد- آكلة اللحم عصا محددة- . و في حديثه- أعضل بي أهل الكوفة- ما يرضون بأمير و لا يرضاهم أمير- هو من العضال- و هو الداء و الأمر الشديد الذي لا يقوم له صاحبه- . و في حديثه أنه خطب فذكر الربا- فقال إن منه أبوابا لا تخفى على أحد- منها السلم في السن- و أن تباع الثمرة و هي مغضفة و لما تطب- و أن يباع الذهب بالورق نساء- . قال أبو عبيد- السلم في السن أن يسلف الرجل في الرقيق و الدواب- و غيرها من الحيوان لأنه ليس له حد معلوم- . و المغضفة المتدلية في شجرها- و كل مسترخ أغضف- أي تكون غير مدركة- . و في حديثه أنه خطب- فقال ألا لا تغالوا في صداق النساء- فإن الرجل يغالي بصداق المرأة- حتى يكون ذلك لها في قلبه عداوة- تقول جشمت إليك عرق القربة- .

قال معناه تكلفت لك حتى عرقت عرق القربة- و عرقها سيلان مائها و في حديثه- أنه رفع إليه غلام ابتهر جارية في شعره- فقال انظروا إليه فلم يوجد أنبت فدرأ عنه الحد- . قال أبو عبيد- ابتهرها أي قذفها بنفسه فقال فعلت بها- . و في حديثه- أنه قضى في الأرنب بحلان إذا قتلها المحرم- . قال الحلان الجدي- . و في حديثه أنه قال حجة هاهنا- ثم احدج هاهنا حتى تفنى- . قال يأمر بحجة الإسلام لا غير- ثم بعدها الغزو في سبيل الله- .

حتى تفنى أي حتى تهرم- . و في حديثه أنه سافر في عقب رمضان- و قال إن الشهر قد تسعسع فلو صمنا بقيته- . قال أبو عبيد- السين مكررة مهملة- و العين مهملة أي أدبر و فنى- . و في حديثه و قد سمع رجلا خطب فأكثر- فقال إن كثيرا من الخطب من شقاشق الشيطان- . الواحدة شقشقة- و هو ما يخرج من شدق الفحل عند نزوانه شبيهة بالرئة- و الشيطان

لا شقشقة له- إنما هذا مثل لما يدخل في الخطب- من الكلام المكذوب و تزوير الباطل- . و في حديثه أنه قدم مكة فأذن أبو محذورة- فرفع صوته فقال له- أ ما خشيت يا أبا محذورة أن ينشق مريطاؤك- . قال المريطاء ما بين السرة إلى العانة و يروى بالقصر- . و في حديثه- أنه سئل عن المذي فقال هو الفطر و فيه الوضوء- . قال سماه فطرا من قولهم- فطرت الناقة فطرا إذا حلبتها بأطراف الأصابع- فلا يخرج اللبن إلا قليلا- و كذلك المذي و ليس المني كذلك- لأنه يخرج منه مقدار كثير- . و في حديثه أنه سئل عن حد الأمة الزانية- فقال إن الأمة ألقت فروة رأسها من وراء الدار- . قال الفروة جلدة الرأس و هذا مثل- إنما أراد أنها ألقت القناع و تركت الحجاب- و خرجت إلى حيث لا يمكنها أن تمتنع من الفجور- نحو رعاية الغنم فكأنه يرى أن لا حد عليها- . و في حديثه أنه أتي بشارب- فقال لأبعثنك إلى رجل لا تأخذه فيك هوادة- فبعث به إلى مطيع بن الأسود العدوي- فقال إذا أصبحت غدا فاضربه الحد- فجاء عمر

و هو يضربه ضربا شديدا- فقال قتلت الرجل كم ضربته قال ستين- قال أقص عنه بعشرين- .

قال معناه اجعل شدة هذا الضرب قصاصا بالعشرين- التي بقيت من الحد فلا تضربه إياها- . و في حديثه أن رجلا أتاه فذكر له- أن شهادة الزور قد كثرت في أرضهم- فقال لا يؤسر أحد في الإسلام بشهادة الزور- فإنا لا نقبل إلا العدول- . قال لا يؤسر لا يحبس و منه الأسير المسجون- . و في حديثه أنه جدب السمر بعد عتمة- . جدبه أي عابه و وصمه- . و مثل هذا الحديث في كراهيته السمر حديثه الآخر- أنه كان ينش الناس بعد العشاء بالدرة- و يقول انصرفوا إلى بيوتكم- . قال هكذا روي بالشين المعجمة- و قيل إن الصحيح ينس بالسين المهملة- و الأظهر أنه ينوش الناس بالواو من التناوش- قال تعالى وَ أَنَّى لَهُمُ التَّناوُشُ- . و في حديثه هاجروا و لا تهجروا- و اتقوا الأرنب إن يحذفها أحدكم بالعصا- و لكن ليذك لكم الأسل الرماح و النبل- .

قال رواه زر بن حبيش- قال قدمت المدينة فخرجت في يوم عيد- فإذا رجل متلبب أعسر أيسر- يمشي مع الناس كأنه راكب- و هو يقول كذا و كذا فإذا هو عمر- يقول هاجروا و أخلصوا الهجرة و لا تهجروا- . و لا تشبهوا بالمهاجرين على غير صحة منكم- كقولك تحلم الرجل و ليس بحليم- و تشجع و ليس بشجاع- . و الذكاة الذبح و الأسل أعم من الرماح- و أكثر ما يستعمل في الرماح خاصة- . و المتلبب المتحزم بثيابه- . و فلان أعسر يسر يعمل بكلتا يديه- و الذي جاء في الرواية أيسر بالهمزة- . و في حديثه أنه أفطر في رمضان- و هو يرى أن الشمس قد غربت ثم نظر فإذا الشمس طالعة- فقال لا نقضيه ما تجانفنا فيه الإثم- .

يقول لم نتعمد فيه الإثم- و لا ملنا إليه و الجنف الميل- . و في حديثه أنه قال لما مات عثمان بن مظعون على فراشه- هبنه الموت عندي منزلة حين لم يمت شهيدا- فلما مات رسول الله ص على فراشه و أبو بكر- علمت أن موت الأخيار على فرشهم- . هبته أي طأطأه و حط من قدره- . و في حديثه أن رجلا من الجن لقيه- فقال هل لك أن تصارعني- فإن صرعتني

علمتك آية- إذا قرأتها حين تدخل بيتك لم يدخله شيطان- فصارعه فصرعه عمر و قال له- إني أراك ضئيلا شخيتا- كان ذراعيك ذراعا كلب- أ فهكذا أنتم كلكم أيها الجن أم أنت من بينهم- فقال إني من بينهم لضليع فعاودني- فصارعه فصرعه الإنسي فقال أ تقرأ آية الكرسي- فإنه لا يقرؤها أحد- إذا دخل بيته إلا خرج الشيطان منه- و له خبج كخبج الحمار- . قال رواه عبد الله بن مسعود- و قال خرج رجل من الإنس- فلقيه رجل من الجن ثم ذكر الحديث- فقيل له هو عمر- فقال و من عسى أن يكون إلا عمر- الشخيت النحيف الجسم و مثله الشخت- . و الضليع العظيم الخلق- . و الخبج الضراط- . و في حديثه- أنه كان يطوف بالبيت- و هو يقول ربنا آتنا في الدنيا حسنة و في الآخرة حسنة- و قنا عذاب النار- ما له هجيرى غيرها- . قال هجيرى الرجل دأبه و ديدنه و شأنه- . و مثلها من قول عمر- لو أطيق الأذان مع الخليقى لأذنت- . و مثلها من قول عمر بن عبد العزيز- لا رديدى في الصدقة أي لا ترد- . و مثلها قول العرب- كانت بينهم رميا أي مراماة- ثم حجزت بينهم حجيزى أي محاجزة- .

و في حديثه- حين قال للرجل الذي وجد منبوذا فأتاه به- فقال عسى الغوير أبؤسا- قال عريفه يا أمير المؤمنين إنه و إنه فأثنى عليه خيرا- و قال فهو حر ولاؤه لك- . الأبؤس جمع بأس و المثل قديم مشهور- و مراد عمر لعلك أنت صاحب هذا المنبوذ- كأنه اتهمه و ساء ظنه فيه- فلما أثنى عليه عريفه أي كفيله- قال له هذا المنبوذ حر و ولاؤه لك- لأنه بإنقاذه إياه من الهلكة كأنه أعتقه- . و في حديثه- أن قريشا تريد أن تكون مغويات لمال الله- . هكذا يروى بالتخفيف و الكسر- و المعروف مغويات بتشديد الياء و فتحها واحدتها مغواة- و هي حفرة كالزبية تحفر للذئب و يجعل فيها جدي- فإذا نظر إليها الذئب سقط يريده فيصاد- و لهذا قيل لكل مهلكة مغواة- . و في حديثه فرقوا عن المنية- و اجعلوا الرأس رأسين- و لا تلثوا بدار معجزة و أصلحوا مثاويكم- و أخيفوا الهوام قبل أن تخيفكم- و اخشوشنوا و اخشوشبوا و تمعددوا- .

قال فرقوا عن المنية و اجعلوا الرأس رأسين- أي إذا أراد أحدكم أن يشتري شيئا من الحيوان- كمملوك أو دابة فلا يغالين به- فإنه لا يدري ما يحدث فيه- و لكن ليجعل ثمنه في رأسين- و إن كان كل واحد منهما دون الأول- فإن مات أحدهما بقي الآخر- . و قوله و لا تلثوا بدار معجزة- فالإلثاث الإقامة أي لا تقيموا ببلد يعجزكم فيه الرزق- و لكن اضطربوا في البلاد للكسب- . و هذا شبيه بحديثه الآخر- إذا اتجر أحدكم في شي ء ثلاث مرات- فلم يرزق منه فليدعه- . و المثاوي المنازل جمع مثوى- . و أخيفوا الهوام أي اقتلوا ما يظهر في دوركم- من الحيات و العقارب لتخافكم فلا تظهر- .

و اخشوشنوا أمر بالخشونة في العيش- و مثله اخشوشبوا بالباء أراد ابتذال النفس في العمل- و الاحتفاء في المشي ليغلظ الجلد و يجسو- . و تمعددوا قيل إنه من الغلظ أيضا- يقال للغلام إذا أنبت و غلظ قد تمعدد- . و قيل أراد تشبهوا بمعد بن عدنان- و كانوا أهل قشف و غلظ في المعاش- أي دعوا التنعم و زي العجم- . و قد جاء عنه في حديث آخر مثله- عليكم باللبسة المعدية- . و في حديثه أنه كتب إلى خالد بن الوليد- أنه بلغني أنك دخلت حماما بالشام- و أن من بها من الأعاجم- أعدوا لكم دلوكا عجن بخمر- و إني أظنكم آل المغيرة ذرو النار- .

الدلوك ما يتدلك به كالسحور و الفطور و نحوهما- . و ذرو النار خلق النار- و يروى ذرء النار بالهمزة من ذرأ الله الناس- أي صورهم و أوجدهم- . و في حديثه املكوا العجين فإنه أحد الريعين- . ملكت العجين أجدت عجنه- . و الريع الزيادة- و الريع الثاني ما يزيد عند خبزه في التنور و في حديثه حين طعن- فدخل عليه ابن عباس فرآه مغتما بمن يستخلف بعده- فذكر عثمان فقال كلف بأقاربه- قال فعلي قال فيه دعابة- قال فطلحة قال لو لا بأو فيه- قال فالزبير قال وعقة لقس- قال فعبد الرحمن قال أوه- ذكرت رجلا صالحا و لكنه ضعيف- و هذا الأمر لا يصلح له إلا اللين من غير ضعف- و القوي من غير عنف- قال فسعد- قال ذاك يكون في مقنب من مقانبكم- . قوله كلف بأقاربه أي شديد الحب لهم- . و الدعابة المزاح- .

و البأو الكبر و العظمة- . و قوله وعقة لقس و يروى ضبيس- و معناه كله الشراسة و شد الخلق و خبث النفس- .

و المقنب جماعة من الفرسان- . و في حديثه أنه قال عام الرمادة- لقد هممت أن أجعل مع كل أهل بيت من المسلمين مثلهم- فإن الإنسان لا يهلك على نصف شبعه- فقال له رجل- لو فعلت يا أمير المؤمنين ما كنت فيها ابن ثأداء- . قال يريد أن الإنسان- إذا اقتصر على نصف شبعه لم يهلك جوعا- و ابن ثأداء بفتح الهمزة ابن الأمة- . و في حديثه- أنه قرأ في صلاة الفجر بالناس سورة يوسف- فلما انتهى إلى قوله تعالى- إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ- وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ- بكى حتى سمع نشيجه- . النشيج صوت البكاء- يردده الصبي في صدره و لا يخرجه- . و في حديثه- أنه أتي في نساء أو إماء ساعيات في الجاهلية- فأمر بأولادهن أن يقوموا على آبائهم فلا يسترقوا- .

المساعاة زنا الإماء خاصة- قضى عمر في أولادهن في الجاهلية- أن يسومن على آبائهم- بدفع الآباء قيمتهم إلى سادات الإماء- و يصير الأولاد أحرارا لاحقي النسب بآبائهم- . و في حديثه ليس على عربي ملك- و لسنا بنازعين من يد رجل شيئا أسلم عليهم- و لكنا نقومهم الملة خمسا من الإبل- . قال- كانت العرب تسبي بعضها بعضا في الجاهلية- فيأتي الإسلام و المسبي في يد الإنسان كالمملوك له- فقضى عمر في مثل هذا أن يرد حرا إلى نسبه- و تكون قيمته على نفسه يؤديها إلى الذي سباه- لأنه أسلم و هو في يده- و قيمته كائنا ما كان خمس من الإبل- . قوله و الملة أي تقوم ملة الإنسان و شرعها- . و في حديثه- لما ادعى الأشعث بن قيس رقاب أهل نجران- لأنه كان سباهم في الجاهلية- و استعبدهم تغلبا فصاروا كمماليكه- فلما أسلموا أبوا عليه فخاصموه عند عمر في رقابهم- فقالوا يا أمير المؤمنين إنما كنا له عبيد مملكة- و لم نكن عبيد قن فتغيظ عمر عليه- و قال أردت أن تتغفلني- .

يعني أردت غفلتي- .

و عبد قن ملك و ملك أبواه- و عبد مملكة بفتح اللام و ضمها- من غلب عليه و استعبد و كان في الأصل حرا- فقضى عمر فيهم أن صيرهم أحرارا بلا عوض- لأنه ليس بسباء على الحقيقة- . و في حديثه أنه قضى في ولد المغرور بغرة- . قال هو الرجل يزوج رجلا آخر مملوكة لإنسان آخر- على أنها حرة- فقضى عمر أن يغرم الزوج لمولى الأمة غرة- أي عبدا أو أمة و يكون ولده حرا- ثم يرجع الرجل الزوج على من غره بما غرم- . و في حديثه أنه رأى جارية متكمكمة فسأل عنها- فقالوا أمة آل فلان فضربها بالدرة ضربات- و قال يا لكعاء أ تشبهين بالحرائر- . قال متكمكمة لابسة قناع- أصله من الكمة و هي كالقلنسوة- و الأصل مكممة فأعاد الكاف- كما قالوا كفكف فلان عن كذا و تصرصر الباب- . و لكعاء و لكاع بالكسر و البناء شتم للأمة- و للرجل يقال يا لكع- . و في حديثه ورع اللص و لا تراعه- . يقول ادفعه إذا رأيته في منزلك- و اكففه بما استطعت و لا تنتظر فيه شيئا- و كل

شي ء كففته فقد ورعته- و كل ما تنتظره فأنت تراعيه- و المعنى أنه رخص في الإقدام على اللص بالسلاح- و نهى أن يمسك عنه نائما- . و في حديثه أن رجلا أتاه فقال- إن ابن عمي شج موضحة- فقال أ من أهل القرى أم من أهل البادية- قال من أهل البادية- فقال عمر إنا لا نتعاقل المضغ بيننا- . قال سماها مضغا- استصغارا لها و لأمثالها كالسن و الإصبع- . قال و مثل ذلك لا تحمله العاقلة عند كثير من الفقهاء- و كذلك كل ما كان دون الثلث- .

و في حديثه أنه لما حصب المسجد- قال له فلان لم فعلت- قال هو أغفر للنخامة و ألين في الموطئ- . أغفر لها أستر لها- . و حصب المسجد فرشه بالحصباء- و هي رمل فيه حصى صغار- . و في حديثه- أن الحارث بن أوس سأله عن المرأة تطوف بالبيت- ثم تنفر من غير أن تطوف طواف الصدر إذا كانت حائضا- فنهاه عمر عن ذلك- فقال الحارث كذلك أفتاني رسول الله ص- فقال عمر أربت يداك أ تسألني- و قد سمعت من رسول الله ص كي أخالفه- قال دعا عليه بقطع اليدين- من قولك قطعت الشاة إربا إربا- .

و في حديثه أنه سمع رجلا يتعوذ من الفتن- فقال عمر اللهم إني أعوذ بك من الضفاطة- أ تسأل ربك ألا يرزقك مالا و ولدا- . قال أراد قوله تعالى- وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ- و الضفاطة الحمق و ضعف العقل رجل ضفيط أي أحمق- . و في حديثه ما بال رجال لا يزال أحدهم- كاسرا وسادة عند امرأة مغزية- يتحدث إليها و تتحدث إليه- عليكم بالجنبة فإنها عفاف- إنما النساء لجم على وضم إلا ما ذب عنه- . قال مغزية قد غزا زوجها فهو غائب عنها- أغزت المرأة إذا كان بعلها غازيا- و كذلك أغابت فهي مغيبة- . و عليكم بالجنبة أي الناحية- يقول تنحوا عنهن و كلموهن من خارج المنزل- و الوضم الخشبة أو البارية يجعل عليها اللحم- . قال و هذا مثل حديثه الآخر- ألا لا يدخلن رجل على امرأة- و إن قيل حموها ألا حموها الموت- . قال دعا عليها- فإذا كان هذا رأيه في أبي الزوج- و هو محرم لها فكيف بالغريب- و في حديثه- أن بيعة أبي بكر كانت فلتة وقى الله شرها- فلا بيعة إلا عن مشورة- و أيما رجل بايع رجلا عن غير مشورة- فلا يؤمر واحد منهما تغرة أن يقتلا- .

قال التغرة التغرير- غررت بالقوم تغريرا و تغرة- كقولك حللت اليمين تحليلا

و تحلة و مثله في المضاعف كثير- أي أن في ذلك تغريرا بأنفسهما و تعريضا لهما أن يقتلا- . و في حديثه- أن العبد إذا تواضع لله رفع الله حكمته- و قال انتعش نعشك الله- و إذا تكبر و عدا طوره- وهصه الله إلى الأرض- . قال وهصه أي كسره و عدا طوره أي قدره- . و في حديثه حجوا بالذرية لا تأكلوا أرزاقها- و تذروا أرباقها في أعناقها- . قال أراد بالذرية هنا النساء و لم يرد الصبيان- لأنه لا حج عليهم- . و الأرباق جمع ربق و هو الحبل- . و في حديثه أنه وقف بين الحرتين و هما داران لفلان- فقال شوى أخوك حتى إذا انضج رمد- . هذا مثل يضرب للرجل يصنع معروفا ثم يفسده- . و في حديثه السائبة و الصدقة ليومهما- . قال السائبة المعتق- .

و ليومهما ليوم القيامة الذي فعل ما فعله لأجله- . و في حديثه لا تشتروا رقيق أهل الذمة- فإنهم أهل خراج يؤدي بعضهم عن بعض- و أرضهم فلا تتنازعوها- و لا يقرن أحدكم بالصغار بعد إذ نجاه الله- . قال كره أن يشتري أرضهم المسلمون و عليها خراج- فيصير الخراج منتقلا إلى المسلم- و إنما منع من شراء رقيقهم- لأن جزيتهم تكثر على حسب كثرة رقيقهم- فإذا ابتيع رقيقهم قلت جزيتهم- و إذا أقلت جزيتهم يقل بيت المال- . و في حديثه في قنوت الفجر- و إليك نسعى و نحفد- نرجو رحمتك و نخشى عذابك- إن عذابك بالكفار ملحق- . قال حفد العبد مولاه يحفد أي خدم- و منه قوله تعالى بَنِينَ وَ حَفَدَةً- أي خدما- . و ملحق اسم فاعل بمعنى لاحق من الحق- و هو لغة في لحق يقال لحقت زيدا و ألحقته بمعنى- .

و في حديثه لا تشتروا الذهب بالفضة إلا يدا بيد- هاء و هاء إني أخاف عليكم الرماء- . قال الرماء الزيادة و هو بمعنى الربا- يقال أرميت على الخمسين أي زدت عليها- .

و في حديثه- من لبد أو عقص أو ضفر فعليه الحلق- . قال التلبيد أن تجعل في رأسك شيئا- من صمغ أو عسل يمنع من أن يقمل- . و العقص و الضفر فتل الشعر و نسجه و في حديثه- ما تصعدتني خطبة كما تصعدتني خطبة النكاح- . قال معناه ما شق علي و أصله من الصعود- و هي العقبة المنكرة- قال تعالى سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً- . و في حديثه أنه قال لمالك بن أوس- يا مالك أنه قد دفت علينا من قومك دافة- و قد أمرنا لهم برضخ فاقسمه فيهم- . قال الدافة جماعة تسير سيرا ليس بالشديد- . و في حديثه أنه سأل جيشا- فقال هل ثبت لكم العدو قدر حلب شاة بكيئة- . قال البكيئة القليلة اللبن- . و في حديثه أنه قال في متعة الحج- قد علمت أن رسول الله ص فعلها و أصحابه- و لكن كرهت أن يظلوا بهن معرسين تحت الأراك- ثم يلبون بالحج تقطر رءوسهم- .

قال المعرس الذي يغشى امرأته- قال كره أن يحل الرجل من عمرته- ثم يأتي النساء ثم يهل بالحج- . و في حديثه نعم المرء صهيب لو لم يخف الله لم يعصه- . قال المعنى أنه لا يترك المعصية خوف العقاب- بل يتركها لقبحها- فلو كان لا يخاف عقوبة الله لترك المعصية- . و في حديثه أنه أتي بسكران في شهر رمضان- فقال للمنخرين للمنخرين- أ صبياننا صيام و أنت مفطر- . قال معناه الدعاء عليه كقولك كبه الله للمنخرين- و كقولهم لليدين و للفم- . و في حديثه أنه قال لما توفي رسول الله ص- قام أبو بكر فتلا هذه الآية في خطبته- إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ- قال عمر فعقرت حتى وقعت إلى الأرض- . قال يقال للرجل إذا بهت و بقي متحيرا دهشا قد عقر- و مثله بعل و خرق- . و في حديثه أنه كتب إلى أبي عبيدة و هو بالشام- حين وقع بها الطاعون- أن الأردن أرض غمقة و أن الجابية أرض نزهة- فأظهر بمن معك من المسلمين إلى الجابية- .

قال الغمقة الكثيرة الأنداء و الوباء- و النزهة البعيدة من ذلك- . و في حديثه- أنه قال لبعضهم في كلام كلمه به بل تحوسك فتنة- . قال معناه تخالطك و تحثك على ركوبها- قال و تحوس مثل تجوس بالجيم- قال تعالى فَجاسُوا خِلالَ الدِّيارِ- . و في حديثه حين ذكر الجراد فقال- وددت أن عندنا منه قفعة أو قفعتين- . قال القفعة شي ء شبيه بالزنبيل ليس بالكبير- يعمل من خوص ليس له عرى- و هو الذي يسمى القفة- . و في حديثه أن أذينة العبدي أتاه يسأله فقال- إني حججت من رأس هزا و خازك- أو بعض هذه المزالف- فمن أين أعتمر فقال ائت عليا فاسأله- فسألته فقال من حيث ابتدأت- . قال رأس هزا و خازك موضعان من ساحل فارس- و المزالف كل قرية تكون بين البر و بلاد الريف- و هي المزارع أيضا كالأنبار و عين التمر و الحيرة- . و في حديثه أنه نهى عن المكايلة- . قال معناه مكافأة الفعل القبيح بمثله- .

و في حديثه ليس الفقير الذي لا مال له- إنما الفقير الأخلق الكسب- . قال أراد الرجل الذي لا يرزأ في ماله- و لا يصاب بالمصائب- و أصله أن يقال للجبل المصمت الذي لا يؤثر فيه شي ء أخلق- و صخرة خلقاء إذا كانت كذلك- فأراد عمر أن الفقر الأكبر إنما هو فقر الآخرة- لمن لم يقدم من ماله لنفسه شيئا يثاب عليه هناك- و هذا نحو

قول النبي ص ليس الرقوب الذي لا يبقى له ولد- إنما الرقوب الذي لم يقدم من ولده أحدا

- . فهذا ما لخصته من غريب كلام عمر من كتاب أبي عبيد- . فأما ما ذكره ابن قتيبة من غريب حديثه في كتابه- فأنا ألخص منه ما أنا ذاكره- . قال ابن قتيبة- فمن غريب حديث عمر أنه خطب- فقال إن أخوف ما أخاف عليكم- أن يؤخذ الرجل المسلم البري ء عند الله- فيدسر كما يدسر الجزور- و يشاط لحمه كما يشاط لحم الجزور- يقال عاص و ليس بعاص-

فقال علي ع فكيف ذاك و لما تشتد البلية- و تظهر الحمية و تسبى الذرية- و تدقهم الفتن دق الرحى بثفالها

- . قال ابن قتيبة- يدسر أي يدفع- و

منه حديث ابن عباس ليس في العنبر زكاه- إنما هو شي ء يدسره البحر

- . و يشاط لحمه أي يقطع و يبضع- و الأصل في الإشاطة الإحراق فأستعير- و في الحديث أن زيد بن حارثة قاتل يوم مؤتة- حتى شاط في رماح القوم- . و الثفال جلدة تبسط تحت الرحى فيقع عليها الدقيق- .

و

في حديث عمر القسامة توجب العقل و لا تشيط الدم

- . قال ابن قتيبة العقل الدية- يقول إذا حلفت فإنما تجب الدية لا القود- و قد روي عن ابن الزبير و عمر بن عبد العزيز- أنهما أقادا بالقسامة- . و

في حديثه لا تفطروا حتى تروا الليل يغسق على الظراب

- . قال يغسق أي يظلم- . و الظراب جمع ظرب و هو ما كان دون الجبل- و إنما خص الظراب بالذكر لقصرها- أراد أن ظلمة الليل تقرب من الأرض- . و

في حديثه أن رجلا كسر منه عظم فأتى عمر يطلب القود- فأبى أن يقتص له- فقال الرجل فكاسر عظمي إذن كالأرقم- إن يقتل ينقم و إن يترك يلقم- فقال عمر هو كالأرقم

- . قال كانت الجاهلية تزعم- أن الجن يتصور بعضهم في صورة الحيات- و أن من قتل حية منها طلبت الحية بالثأر- فربما مات أو أصابه خبل- فهذا معنى قوله إن يقتل ينقم- و معنى يلقم يقول إن تركته أكلك- و هذا مثل يضرب للرجل يجتمع عليه أمران من الشر- لا يدري كيف يصنع فيهما- و نحوه قولهم هو كالأشقر إن تقدم عقر و إن تأخر نحر- .

قال- و إنما لم يقده لأنه يخاف من القصاص في العظم الموت- و لكن فيه الدية- . و في حديثه أنه أتى مسجد قباء- فرأى فيه شيئا من غبار و عنكبوت- فقال لرجل ائتني بجريدة و اتق العواهن- قال فجئته بها فربط كميه بوذمة- ثم أخذ الجريدة فجعل يتتبع بها الغبار- . قال الجريدة السعفة و جمعها جريد- . و العواهن السعفات التي يلين القلبة- و القلبة جمع قلب- و أهل نجد يسمون العواهن الحواني- و إنما نهاه عنها إشفاقا على القلب أن يضر به قطعها- . و الوذمة سير من سيور الدلو- يكون بين آذان الدلو و العراقي- . و

في حديثه ألا لا تضربوا المسلمين فتذلوهم- و لا تمنعوهم حقوقهم فتكفروهم- و لا تجمروهم فتفتنوهم

- . قال التجمير ترك الجيش في مغازيهم لا يقفلون- . و في حديثه أنه أتي بمروط- فقسمها بين نساء المسلمين- و رفع مرطا بقي إلى أم سليط الأنصارية- و قال إنها كانت تزفر القرب يوم أحد تسقى المسلمين- . قال تزفرها تحملها- و منه زفر اسم رجل كان يحمل الأثقال- .

و

في حديثه أنه قال أعطوا من الصدقة من أبقت له السنة غنما- و لا تعطوا من أبقت له السنة غنمين

- . قال السنة هاهنا الأزمنة- و منه قوله تعالى وَ لَقَدْ أَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ- . قال و كان عمر لا يجيز نكاحا في عام سنة- يقول لعل الضيعة تحملهم على أن ينكحوا غير الأكفاء- . و كان أيضا لا يقطع سارقا في عام سنة- . و قوله غنما أي قطعة من الغنم- يقال لفلان غنمان أي قطعتان من الغنم- و أراد عمر أن من له قطعتان غني- لا يعطى من الصدقة شيئا- لأنها لم تكن قطعتين إلا لكثرتها- . و في حديثه أنه انكفأ لونه في عام الرمادة حين قال- لا آكل سمنا و لا سمينا- و أنه اتخذ أيام كان يطعم الناس قدحا فيه فرض- فكان يطوف على القصاع فيغمز القدح- فإن لم تبلغ الثريدة الفرض- قال فانظر ما ذا يفعل بصاحب الطعام- . قال انكفأ تغير عن حاله- و أصله الانقلاب من كفأت الإناء- . و سمي عام الرمادة من قولهم أرمد الناس إذا جهدوا- و الرمد الهلاك- . و القدح السهم و الفرض الحز- جعل عمر هذا الحز علامة لعمق الثريد في الصحفة- .

و في حديثه أن عطاء بن يسار قال- قلت للوليد بن عبد الملك- روي لي أن عمر بن الخطاب قال- وددت أني سلمت من الخلافة كفافا لا علي و لا لي- فقال كذبت الخليفة يقول هذا- فقلت أ و كذبت فأفلت منه بجريعة الذقن- . قال يقال خلص من خصمه كفافا- أي كف كل واحد منهما على صاحبه- فلم ينل أحدهما من الآخر شيئا- . و أفلت فلان بجريعة ذقن- أي أن نفسه قد صارت في فيه- و جريعة تصغير جرعة- . قلت و إنما استعظم الوليد ذلك- لأن بني أمية كانوا يرون- أن من ولي الخلافة فقد وجبت له الجنة- و لهذا خطب هشام يوم ولي- فقال الحمد لله الذي أنقذني من النار بهذا المقام و في حديثه أن سماك بن حرب قال- رأيت عمر فرأيت رجلا أروح كأنه راكب- و الناس يمشون كأنه من رجال بني سدوس- . قال الأروح الذي تتدانى عقباه- و تتباعد صدور قدميه- يقال أروح بين الروح- و الأفحج الذي تتدانى صدور قدميه- و تتباعد عقباه و تتفحج ساقاه- و الأوكع الذي يميل إبهام رجله على أصابعه حتى يزول- فيرى شخص أصلها خارجا- و هو الوكع و منه أمة وكعاء- و بنو سدوس فخذ من بني شيبان- و الطول أغلب عليهم- .

و في حديثه عن ابن عباس قال- دعاني فإذا حصير بين يديه- عليه الذهب منثور نثر الحثا فأمرني بقسمة- . قال الحثا التبن مقصور- قال الراجز يهجو رجلا-

  • و يأكل التمر و لا يلقي النوىو لا يواري فرجه إذا اصطلى

كأنه غرارة ملأى حثا

- . و في حديثه أنه قال- النساء ثلاث فهينة لينة عفيفة مسلمة- تعين أهلها على العيش- و لا تعين العيش على أهلها- و أخرى وعاء للولد- و أخرى غل قمل يضعه الله في عنق من يشاء- و يفكه عمن يشاء- و الرجال ثلاثة- رجل ذو رأي و عقل- و رجل إذا حزبه أمر أتى ذا رأي فاستشاره- و رجل حائر بائر لا يأتمر رشدا- و لا يطيع مرشدا- . قال البائر الهالك- قال تعالى وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً- و الأصل في قوله غل قمل- أنهم كانوا يغلون بالقد و عليه الشعر- فيقمل على الرجال- . و لا يأتمر رشدا أي لا يأتي برشد من ذات نفسه- يقال لمن فعل الشي ء من غير مشاورة قد ائتمر- و بئس ما ائتمرت لنفسك- قال النمر بن تولب-

  • و اعلمن أن كل مؤتمرمخطئ في الرأي أحيانا

- . و في حديثه أنه خرج ليلة في شهر رمضان- و الناس أوزاع فقال- إني لأظن لو جمعناهم على قارئ واحد كان أفضل- فأمر أبي بن كعب فأمهم- ثم خرج ليلة و هم

يصلون بصلاته- فقال نعم البدعة هذه- و التي ينامون عنها أفضل من التي يقومون- . قال الأوزاع الفرق- يريد أنهم كانوا يصلون فرادى- يقال وزعت المال بينهم أي فرقته- . و قوله و التي ينامون عنها أفضل- يريد صلاة آخر الليل فإنها خير من صلاة أوله- . و في حديثه أن أصحاب محمد ص تذاكروا الوتر- فقال أبو بكر أما أنا فأبدأ بالوتر- و قال عمر لكني أوتر حين ينام الضفطى- . قال هو جمع ضفيط و هو الرجل الجاهل الضعيف الرأي- . و منه ما روي عن ابن عباس أنه قال- لو لم يطلب الناس بدم عثمان لرموا بالحجارة من السماء- فقيل أ تقول هذا و أنت عامل لفلان- فقال إن في ضفطات و هذه إحدى ضفطاتي- . و في حديثه أنه قال في وصيته- إن توفيت و في يدي صرمة ابن الأكوع- فسنتها سنة ثمغ- .

قال الصرمة هاهنا قطعة من النخل- و يقال للقطعة الخفيفة من الإبل صرمة- و يقال لصاحبها مصرم- و لعله قيل للمقل مصرم من هذا- . و ثمغ مال كان لعمر و وقفه- . و في حديثه أنه لما قدم الشام تفحل له أمراء الشام- قال أي اخشوشنوا له في الزي و اللباس و المطعم تشبها به- و أصله من الفحل- لأن التصنع في اللباس و القيام على النفس- إنما هو عندهم للإناث لا للفحول- . و في حديثه أنه قدم مكة فسأل من يعلم موضع المقام- و كان السيل احتمله من مكانه- فقال المطلب بن أبي وداعة السهمي- يا أمير المؤمنين قد كنت قدرته و ذرعته بمقاط عندي- .

قال المقاط الحبل و جمعه مقط- . و في حديثه أنه قال للذي قتل الظبي و هو محرم- خذ شاة من الغنم فتصدق بلحمها و اسق إهابها- . قال الإهاب الجلد- . و اسقه أي اجعله سقاء لغيرك- كما تقول اسقني عسلا أي اجعله لي سقاء- و أقد بي خيلا أي أعطني خيلا أقودها- و اسقني إبلا أعطني إبلا أسوقها- .

و قالت بنو تميم للحجاج- أقبرنا صالحا يعنون صالح بن عبد الرحمن- و كان قتله و صلبه فسألوه أن يمكنهم من دفنه- . و في حديثه أنه ذكر عنده التمر و الزبيب أيهما أفضل- و يروى أنه قال لرجل من أهل الطائف- الحبلة أفضل أم النخلة- فأرسل إلى أبي حثمة الأنصاري فقال- إن هؤلاء اختلفوا في التمر و الزبيب أيهما أفضل- . و في رواية أخرى- و جاء أبو عمرة عبد الرحمن بن محصن الأنصاري- فقال أبو حثمة ليس الصقر في رءوس الرقل- الراسخات في الوحل المطعمات في المحل- تعلة الصبي و قرى الضيف- و به يحترش الضب في الأرض الصلعاء- كزبيب إن أكلته ضرست و إن تركته غرثت- . و في الرواية الأخرى فقال أبو عمرة- الزبيب إن آكله أضرس و إن أتركه أغرث- ليس كالصقر في رءوس الرقل- الراسخات في الوحل و المطعمات في المحل- خرفة الصائم و تحفة الكبير- و صمتة الصغير و خرسة مريم- و يحترش به الضباب من الصلعاء- . قال الحبلة بفتح الحاء و تسكين الباء الأصل من الكرم- و في الحديث أن نوحا لما خرج من السفينة غرس الحبلة- و كانت لأنس بن مالك حبلة تحمل كذا- و كان يسميها أم العيال- فأما الحبلة بالضم فثمر العضاه- . و منه الحديث- كنا نغزو مع رسول الله ص و ما لنا طعام إلا الحبلة- و ورق السمر- و الحبلة بالضم أيضا ضرب من الحلي يجعل في القلائد- شبه بورق العضاه لأنه يصاغ على صورته- . و أغرث أجوع و الغرث الجوع- .

و الصقر عسل الرطب- . و الرقل جمع رقلة و هي النخلة الطويلة- . و قوله خرفة الصائم اسم لما يخترف أي يجتنى- و نسبها إلى الصائم- لأنهم كانوا يحبون أن يفطروا على التمر- . و قوله و صمتة الصغير- لأن الصغير كان إذا بكى عندهم سكتوه به- و تعلة الصبي نحوه من التعليل- . و خرسة مريم الخرسة ما تطعمه النفساء عند ولادتها- أشار إلى قوله تعالى- وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا- فأما الخرس بغير هاء فهو الطعام الذي يصنع لأجل الولادة- كالإعذار للختان و النقيعة للقادم و الوكيرة للبناء- . و يحترش به الضب أي يصطاده- يقال إن الضب يعجب بالتمر- و الحارش صائد الضباب- . و الصلعاء الصحراء التي لا نبات بها كرأس الأصلع- . و في حديثه أنه قال للسائب- ورع عني بالدرهم و الدرهمين- . قال أي كف الخصوم عني في قدر الدرهم و الدرهمين- بأن تنظر في ذلك و تقضي فيه بينهم و تنوب عني- و كل من كففته فقد ورعته- و منه الورع في الدين إنما هو الكف عن المعاصي- و منه حديث عمر لا تنظروا إلى صلاة الرجل و صيامه- و لكن من إذا حدث صدق و إذا اؤتمن أدى- و إذا أشفى ورع أي إذا أشرف على المعصية كف عنها- .

و في حديثه أنه خطب الناس فقال- أيها الناس لينكح الرجل منكم لمته من النساء- و لتنكح المرأة لمتها من الرجال قال لمة الرجل من النساء مثله في السن- و منه ما روي أن فاطمة ع- خرجت في لمة من نسائها تتوطأ ذيلها- حتى دخلت على أبي بكر- . و أراد عمر بن الخطاب لا تنكح الشابة الشيخ الكبير- و لا ينكح الشاب العجوز- و كان سبب هذه الخطبة- أن شابة زوجها أهلها شيخا فقتلته- . و في حديثه أن رجلا أتاه يشكو إليه النقرس- فقال كذبتك الظهائر- . قال الظهائر جمع ظهيرة- و هي الهاجرة و وقت زوال الشمس- . و كذبتك أي عليك بها و هي كلمة معناها الإغراء- يقولون كذبك كذا أي عليك به- . و

منه الحديث المرفوع الحجامة على الريق فيها شفاء و بركة- فمن احتجم في يوم الخميس و يوم الأحد كذباك

- . أي عليك بهما- و إنما أمر عمر صاحب النقرس- أن يبرز للحر في الهاجرة و يمشي حافيا- و يبتذل نفسه لأن ذلك يذهب النقرس- . و في حديثه أنه قال- من يدلني على نسيج وحده- فقال أبو موسى ما نعلمه غيرك- فقال ما هي إلا إبل موقع ظهورها- . قال معنى قوله نسيج وحده أي لا عيب فيه و لا نظير له- أصله من الثوب النفيس لا ينسج على منواله غيره- .

و البعير الموقع الذي يكثر آثار الدبر بظهره- لكثرة ما يركب- و أراد عمر أنا كلنا مثل ذلك في العيب- . و في حديثه أن الطبيب الأنصاري سقاه لبنا حين طعن- فخرج من الطعنة أبيض يصلد- . قال أي يبرق و لم يتغير لونه و في حديثه أن نادبة عمر- قالت وا عمراه أقام الأود و شفى العمد- فقال علي ع أما و الله ما قالته و لكن قولته- . و العمد ورم و دبر يكون في ظهر البعير- و أراد علي ع- أنه كأنما ألقي هذا الكلام على لسانها لصحته و صدقه- . و في حديثه أنه استعمل رجلا على اليمن- فوفد إليه و عليه حلة مشتهرة و هو مرجل دهين- فقال أ هكذا بعثناك ثم أمر بالحلة فنزعت عنه- و ألبس جبة صوف- ثم سأل عن ولايته فلم يذكر إلا خيرا فرده على عمله- ثم وفد إليه بعد ذلك فإذا أشعث مغبر عليه أطلاس- فقال و لا كل هذا- إن عاملنا ليس بالشعث و لا العافي- كلوا و اشربوا و ادهنوا- إنكم لتعلمون الذي أكره من أمركم- . قال ثياب أطلاس أي وسخة- و منه قيل للذئب أطلس- .

و العافي الطويل الشعر- يقال عفى وبر البعير إذا طال- و

منه الحديث المرفوع أمر أن تعفى اللحى و تحفى الشوارب

- . و في حديثه أنه قال للرجل- أ ما تراني لو شئت أمرت بشاة فتية سمينة أو قنية- فألقي عنها صوفها- ثم أمرت بدقيق فنخل في خرقة فجعل منه خبز مرقق- و أمرت بصاع من زبيب- فجعل في سعن حتى يكون كدم الغزال- . قال السعن قربة أو إداوة ينتبذ فيها و تعلق بجذع- . و في حديثه أنه رأى رجلا يأنح ببطنه- فقال ما هذا قال بركة من الله- قال بل هو عذاب من الله يعذبك به- . قال يأنح يصوت- و هو ما يعتري الإنسان السمين من البهر إذا مشى- أنح يأنح أنوحا- . و في حديثه أنه لما دنا من الشام و لقيه الناس- جعلوا يتراطنون- فأشكعه ذلك و قال لأسلم مولاه- إنهم لم يروا على صاحبك بزة قوم غضب الله عليهم- . قال أشكعه أغضبه- قال أراد أنهم لم يتحاموا عنه اللغط- و الكلام بالفارسية و النبطية بحضرته- لأنهم لم يروه بعين الإمارة و السلطان- كما يرون أمراءهم- لأنهم لم يروا عليه بزة الأمراء و زيهم- .

و في حديثه أن عاملا على الطائف كتب إليه- أن رجالا منهم كلموني في خلايا لهم- أسلموا عليها و سألوني أن أحميها لهم- فكتب إليه عمر- أنها ذباب غيث فإن أدوا زكاته فاحمه لهم- . قال الخلايا موضع النحل التي تعسل الواحدة خلية- و أراد بقوله إنها ذباب غيث أنها تعيش بالمطر- لأنها تأكل ما ينبت عنه- فإذا لم يكن غيث فقدت ما تأكل- فشبهها بالسائم من النعم- لا مئونة على صاحبها منها و أوجب فيها الزكاة- . و في حديثه أن سعد بن الأخرم قال- كان بين الحي و بين عدي بن حاتم تشاجر- فأرسلوني إلى عمر فأتيته و هو يطعم الناس من كسور إبل- و هو قائم متوكئ على عصا- مؤتزر إلى أنصاف ساقيه- خدب من الرجال كأنه راعي غنم- و علي حلة ابتعتها بخمسمائة درهم- فسلمت عليه فنظر إلي بذنب عينه- و قال لي أ ما لك معوز قلت بلى- قال فألقها فألقيتها و أخذت معوزا- ثم لقيته فسلمت فرد علي السلام- . قال كسور الإبل أعضاؤها- . و الخدب العظيم الجافي و كأنه راعي غنم- يريد في الجفاء و البذاذة و خشونة الهيئة و اللبسة- . و المعوز الثوب الخلق و الميم مكسورة- و إنما ترك رد السلام عليه أولا- لأنه أشهر الحلة فأدبه بترك رد السلام- فلما خلعها و لبس المعوز رده عليه- .

و في حديثه أنه ذكر فتيان قريش و سرفهم في الإنفاق- فقال لحرفة أحدهم أشد علي من عيلته- . قال الحرفة هاهنا- أن يكون الرجل لا يتجر و لا يلتمس الرزق- فيكون محدودا لا يرزق إذا طلب- و منه قيل فلان محارف و العيلة الفقر- . و في حديثه أنه قال لرجل ما مالك- قال أقرن لي و آدمة في المنيئة- قال قومها و زكها- . قال الأقرن جمع قرن- و هي جعبة من جلود تكون للصيادين- يشق منها جانب ليدخلها الريح فلا يفسد الريش- . و آدمة جمع أديم كجريب و أجربة- . و المنيئة الدباغ- و إنما أمره بتزكيتها لأنها كانت للتجارة- . و في حديثه أن أبا وجزة السعدي قال- شهدته يستقي فجعل يستغفر- فأقول أ لا يأخذ فيما خرج له- و لا أشعر أن الاستسقاء هو الاستغفار- فقلدتنا السماء قلدا كل خمس عشرة ليلة- حتى رأيت الأرنبة يأكلها صغار الإبل- من وراء حقاق العرفط- . قال فقلدتنا مطرتنا لوقت معين- و منه قلد الحمى- و قلد الزرع سقيه لوقت و هو وقت الحاجة- . و قال رأيت الأرنب يحتملها السيل حتى تتعلق بالعرفط- و هو شجر ذو شوك- و زاد في الأرنب هاء كما قالوا عقرب و عقربة- و حقاق العرفط صغارها- و قيل الأرنب

ضرب من النبت لا يكاد يطول- فأراد أنه طال بهذا المطر حتى أكلته صغار الإبل- من وراء شجر العرفط- . و في حديثه- أنه قال ما ولي أحد إلا حامى على قرابته- و قرى في عيبته- و لن يلي الناس قرشي عض على ناجذه- . قال حامى عليهم عطف عليهم- و قرى في عيبته أي اختان و أصل قرى جمع- . و في حديثه لن تخور قوى ما كان صاحبها ينزع و ينزو- . يخور يضعف و النزع في القوس و النزو على الخيل- . و روي أن عمر كان يأخذ بيده اليمنى أذنه اليسرى- ثم يجمع جراميزه و يثب- فكأنما خلق على ظهر فرسه- . و

في حديثه تعلموا السنة و الفرائض و اللحن كما تتعلمون القرآن

- . قال اللحن هاهنا اللغة و النحو- . و في حديثه أنه مر على راع- فقال يا راعي عليك بالظلف من الأرض- لا ترمض فإنك راع و كل راع مسئول- . قال الظلف المواضع الصلبة- أمره أن يرعى غنمه فيها و نهاه أن يرمض- و هو أن يرعى غنمه في الرمضاء- و هي تشتد جدا في الدهاس و الرمل- و تخف في الأرض الصلبة- .

و في حديثه أن رجلا قرأ عليه حرفا فأنكره- فقال من أقرأك هذا قال أبو موسى- فقال إن أبا موسى لم يكن من أهل البهش- . قال البهش المقل الرطب فإذا يبس فهو الخشل- و أراد أن أبا موسى ليس من أهل الحجاز- لأن المقل بالحجاز نبت و القرآن نزل بلغة الحجاز- . و في حديثه أن عقبة بن أبي معيط- لما قال للنبي ص أ أقتل من بين قريش- فقال عمر حن قدح ليس منها- . قال هذا مثل يضرب للرجل- يدخل نفسه في القوم و ليس منهم- و القدح أحد قداح الميسر- و كانوا يستعيرون القدح يدخلونه في قداحهم- يتيمنون به و يثقون بفوزه- . و في حديثه- أن أهل الكوفة- لما أوفدوا العلباء بن الهيثم السدوسي إليه- فرأى عمر هيئته رثة و أعجبه كلامه و عمله- قال لكل أناس في حميلهم خير- . قال هذا مثل و المراد أنهم سودوه على معرفة منهم- بما فيه من الخلال المحمودة- و المعنى أن خبره فوق منظره- . و في حديثه أنه أخذ من القطنية الزكاة- . قال هي الحبوب كالعدس و الحمص- و في أخذ الزكاة منها خلاف بين الفقهاء- .

و في حديثه أنه كان يقول للخارص- إذا وجدت قوما قد خرفوا في حائطهم- فانظر قدر ما ترى أنهم يأكلونه فلا تخرصه- .

قال خرفوا فيه أي نزلوا فيه أيام اختراف الثمرة- . و في حديثه إذا أجريت الماء على الماء جزى عنك- . قال يريد صب الماء على البول في الأرض- فإنه يطهر المكان و لا حاجة إلى غسله- و جزى قضى و أغنى- من قوله تعالى لا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً- فإن أدخلت الألف قلت أجزأك و همزت- و معناه كفاك- . و في حديثه أنه قال- لا يعطى من المغانم شي ء حتى تقسم إلا لراع- و الدليل غير موليه- . قال الراعي هاهنا الطليعة لأنه يرعى القوم أي يحفظهم- . و قوله غير موليه أي غير معطيه شيئا لا يستحقه- . و في حديثه أن من الناس من يقاتل رياء و سمعة- و منهم من يقاتل و هو ينوي الدنيا- و منهم من ألجمه القتال فلم يجد بدا- و منهم من يقاتل صابرا محتسبا أولئك هم الشهداء- قال ألجمه القتال أي رهقه و غشيه فلم يجد مخلصا- .

و في حديثه أنه أرسل إلى أبي عبيدة رسولا- فقال له حين رجع فكيف رأيت أبا عبيدة- قال رأيت بللا من عيش فقصر من رزقه- ثم أرسل إليه و قال للرسول حين قدم كيف رأيته- قال رأيته حفوفا- قال رحم الله أبا عبيد بسطنا له فبسط و قبضنا له فقبض- . قال الحفوف و الحفف واحد- و هو ضيق العيس و شدته- يقال ما عليهم حفف و لا ضفف أي ما عليهم أثر عوز- و الشظف مثل الحفف- . و في حديثه أنه رئي في المنام فسئل عن حاله- فقال ثل عرشي لو لا أني صادفت ربي رحيما- . قال ثل عرشه أي هدم- . و في حديثه أنه قال لأبي مريم الحنفي- لأنا أشد بغضا لك من الأرض للدم- قالوا كان عمر عليه غليظا- كان قاتل زيد بن الخطاب أخيه- فقال أ ينقصني ذلك من حقي شيئا قال لا قال فلا ضير- .

قال هذا مثل لأن الأرض لا يغوص فيها الدم كما يغوص الماء- فهذا بغض الأرض له- و يقال إن دم البعير تنشفه الأرض وحده و في حديثه أن اللبن يشبه عليه- .

قال معناه أن الطفل ربما نزع به الشبه إلى الظئر- من أجل لبنها- فلا تسترضعوا إلا من ترضون أخلاقها- . و في حديثه اغزوا و الغزو حلو خضر- قبل أن يكون ثماما ثم يكون رماما- ثم يكون حطاما- . قال هذا مثل و الثمام نبت ضعيف- . و الرمام بالضم و الرميم واحد مثل طوال و طويل- . و الحطام يبس النبت إذا تكسر- و معنى الكلام أنه أمرهم بالغزو حين عزائمهم قوية- و بواعثهم إليه شديدة- فإن مع ذلك يكون الظفر قبل أن يهي و يضعف- فيكون كالثمام الضعيف ثم كالرميم- ثم يكون حطاما فيذهب- . و في حديثه إذا انتاطت المغازي و اشتدت العزائم- و منعت الغنائم أنفسها فخير غزوكم الرباط- . قال انتاطت بعدت و النطي ء البعيد- . و اشتدت العزائم صعبت و منعت الغنائم أنفسها- فخير غزوكم الرباط في سبيل الله- . و في حديثه أنه وضع يده في كشية ضب- و قال إن النبي ص لم يحرمه و لكن قذره- . قال كشية الضب شحم بطنه- .

و قوله وضع أي أكل منه- . و في حديثه- لا أوتى بأحد انتقص من سبل المسلمين إلى مثاباته شيئا- إلا فعلت به كذا- . قال المثابات هاهنا- المنازل يثوب أهلها إليها أي يرجعون- و المراد من اقتطع شيئا من طريق المسلمين و أدخله في داره- . و في حديثه أنه كره النير- . قال هو علم الثوب و أظنه كرهه إذا كان حريرا- . و في حديثه- أنه انكسرت قلوص من إبل الصدقة فجفنها- .

قال اتخذ منها جفنة من طعام و أجمع عليه- . و في حديثه عجبت لتاجر هجر و راكب البحر- . قال عجب كيف يختلف إلى هجر مع شدة وبائها- و كيف يركب البحر مع الخطار بالنفس- . و في حديثه أنه قال ليلة لابن عباس في مسير له- أنشدنا لشاعر الشعراء قال و من هو- قال الذي لم يعاظل بين القول و لم يتبع حوشي الكلام- قال و من هو قال زهير- فجعل ينشد إلى أن برق الصبح- . قال هو مأخوذ من تعاظل الجراد إذا ركب بعضه بعضا- . و حوشي الكلام وحشيه- . و في حديثه أن نائلا مولى عثمان قال- سافرت مع مولاي و عمر في حج أو عمرة- فكان عمر و عثمان و ابن عمر لفا- و كنت أنا و ابن الزبير في شببة معنا لفا- فكنا نتمازح و نترامى بالحنظل- فما يزيدنا عمر على أن يقول لنا- كذاك لا تذعروا علينا- فقلنا لرياح بن العترف لو نصبت لنا نصب العرب- فقال أقول مع عمر فقلنا افعل و إن نهاك فانته- ففعل و لم يقل عمر شيئا- حتى إذا كان في وجه السحر ناداه يا رياح إنها- اكفف فإنها ساعة ذكر- . قال لفا أي حزبا و فرقة- . و شببة جمع شاب مثل كاتب و كتبة- و كاذب و كذبة و كافر و كفرة- . و قوله كذاك أي حسبكم- . و قوله لا تذعروا علينا أي لا تنفروا إبلنا- . و نصب العرب غناء لهم يشبه الحداء إلا أنه أرق منه- . و في حديثه- أنه كتب في الصدقة إلى بعض عماله كتابا فيه- و لا تحبس الناس أولهم على آخرهم- فإن الرجن للماشية عليها شديد و لها مهلك- و إذا وقف الرجل عليك غنمه فلا تعتم من غنمه- و لا تأخذ من أدناها- و خذ الصدقة من أوسطها- و إذا وجب على

الرجل سن لم تجدها في إبله- فلا تأخذ إلا تلك السن من شروى إبله- أو قيمة عدل- و انظر ذوات الدر و الماخض- فتنكب عنها فإنها ثمال حاضريهم- . قال الرجن الحبس- رجن بالمكان أقام به و مثله دجن بالدال- . و لا تعتم لا تختر اعتام اعتياما أي اختار- . من شروى إبله أي من مثلها- . و ذوات الدر ذوات اللبن- . و الماخض الحامل- . و ثمال حاضريهم عصمتهم و غياثهم- و حاضريهم من يسكن الحضر- . و في حديثه- أنه كان يلقط النوى من الطريق و النكث- فإذا مر بدار قوم ألقاها فيها- و قال ليأكل هذا داجنتكم و انتفعوا بباقيه- . قال الداجنة ما يعلفه الناس في منازلهم- من الشاة و الدجاج و الطير- . و النكث الخيوط الخلق من صوف أو شعر أو وبر- . و في حديثه- ثلاث من الفواقر جار مقامة- إن رأى حسنة دفنها و إن رأى سيئة أذاعها- و امرأة إن دخلت عليها لسنتك- و إن غبت عنها لم تأمنها- و إمام إن أحسنت لم يرض عنك و إن أسأت قتلك- .

قال الفواقر الدواهي- واحدتها فاقرة لأنها تكسر فقار الظهر- . و لسنتك أخذتك بلسانها- . و في حديثه في خطبة له- من أتى هذا البيت لا ينهره إليه غيره- رجع و قد غفر له- . قال ينهره يدفعه- يريد من حج لا ينوي بالحج إلا الطاعة غفر له- . و

في حديثه اللبن لا يموت

- . قال قيل في معناه- أن اللبن إذا أخذ من ميتة لم يحرم- و كل شي ء أخذ من الحي فلم يحرم- فإنه إن أخذ من الميت لم يحرم- . و قيل في معناه- إن رضع الطفل من امرأة ميتة- حرم عليه من أولادها و قرابتها- من يحرم عليها منها لو كانت حية- . و قيل معناه أن اللبن إذا انفصل من الضرع- فأوجر به الصبي أو أدم به أو ديف له في دواء و سقيه- فإنه إن لم يسم في اللغة رضاعا- إلا أنه يحرم به ما يحرم بالرضاع- فقال اللبن لا يموت أي لا يبطل عمله بمفارقة الثدي- . و في حديثه من حظ المرء نفاق أيمه و موضع خفه- . قال الأيم التي لا بعل لها- و الخف الإبل- كما تسمى الحمر و البغال حافرا و البقر و الغنم ظلفا- يريد من حظ الإنسان أن يخطب إليه- و يتزوج بناته و أخواته و أشباههن فلا يبرن-

و من حظه أيضا أن ينفق إبله- حتى ينتابه التجار و غيرهم فيبتاعوها في مواضعها- يستطرقونه لا يحتاج أن يعرضها عليهم- . و في حديثه أن العباس بن عبد المطلب سأله عن الشعراء- فقال إمرؤ القيس سابقهم- خسف لهم عين الشعر فافتقر عن معان عور أصح بصر- . قال خسف لهم من الخسيف- و هي البئر تحفر في حجارة فيخرج منها ماء كثير- و جمعها خسف- . و قوله افتقر أي فتح- و هو من الفقير و الفقير فم القناة- . و قوله عن معان عور- يريد أن إمرأ القيس من اليمن و اليمن ليست لهم فصاحة نزار- فجعل معانيهم عورا- و فتح إمرؤ القيس عنها أصح بصر

ذكر الأحاديث الواردة في فضل عمر

فأما الحديث الوارد في فضل عمر- فمنه ما هو مذكور في الصحاح- و منه ما هو غير مذكور فيها- فمما ذكر في المسانيد الصحيحة من ذلك-

ما روت عائشة أن رسول الله ص قال كان في الأمم محدثون فإن يكن في أمتي فعمر

- أخرجاه في الصحيحين- و

روى سعد بن أبي وقاص قال استأذن عمر على رسول الله ص- و عنده نساء من قريش يكلمنه عالية أصواتهن- فلما استأذن قمن يبتدرن الحجاب- فدخل و رسول الله ص يضحك- قال أضحك الله سنك يا رسول الله- قال عجبت من هؤلاء اللواتي كن عندي- فلما سمعن صوتك ابتدرن الحجاب- فقال عمر أنت

أحق أن يهبن- ثم قال أي عدوات أنفسهن- أ تهبنني و لا تهبن رسول الله ص- قلن نعم أنت أغلظ و أفظ- فقال رسول الله ص- و الذي نفسي بيده- ما لقيك الشيطان قط سالكا فجا إلا سلك فجا غير فجك

- أخرجاه في الصحيحين- و قد روي في فضله من غير الصحاح أحاديث-

منها إن السكينة لتنطق على لسان عمر

و

منها إن الله تعالى ضرب بالحق على لسان عمر و قلبه

و

منها إن بين عيني عمر ملكا يسدده و يوفقه

و

منها لو لم أبعث فيكم لبعث عمر

و

منها لو كان بعدي نبي لكان عمر

و

منها لو نزل إلى الأرض عذاب لما نجا منه إلا عمر

و

منها ما أبطأ عني جبريل إلا ظننت أنه بعث إلى عمر

و

منها سراج أهل الجنة عمر

و

منها إن شاعرا أنشد النبي ص شعرا- فدخل عمر فأشار النبي ص إلى الشاعر أن اسكت- فلما خرج عمر قال له عد فعاد- فدخل عمر فأشار النبي ص بالسكوت مرة ثانية- فلما خرج عمر سأل الشاعر رسول الله ص عن الرجل- فقال هذا عمر بن الخطاب و هو رجل لا يحب الباطل

و

منها إن النبي ص قال وزنت بأمتي فرجحت و وزن أبو بكر بها فرجح- و وزن عمر بها فرجح ثم رجح ثم رجح - .

و قد رووا في فضله حديثا كثيرا غير هذا- و لكنا ذكرنا الأشهر- و قد طعن أعداؤه و مبغضوه في هذه الأحاديث- فقالوا لو كان محدثا و ملهما- لما اختار معاوية الفاسق لولاية الشام- و لكن الله تعالى قد ألهمه و حدثه- بما يواقع من القبائح و المنكرات- و البغي و التغلب على الخلافة- و الاستئثار بمال الفي ء و غير ذلك من المعاصي الظاهرة قالوا و كيف لا يزال الشيطان يسلك فجا غير فجه- و قد فر مرارا من الزحف في أحد و حنين و خيبر- و الفرار من الزحف من عمل الشيطان- و إحدى الكبائر الموبقة- . قالوا و كيف يدعى له أن السكينة تنطق على لسانه- أ ترى كانت السكينة تلاحي رسول الله ص يوم الحديبية- حتى أغضبه- . قالوا و لو كان ينطق على لسانه ملك- أو بين عينيه ملك يسدده و يوفقه- أو ضرب الله بالحق على لسانه و قلبه- لكان نظيرا لرسول الله ص- بل كان أفضل منه- لأنه ص كان يؤدي الرسالة إلى الأمة عن ملك من الملائكة- و عمر قد كان ينطق على لسانه ملك- و زيد ملكا آخر بين عينيه يسدده و يوفقه- فهذا الملك الثاني مما قد فضل به على رسول الله ص- و قد كان حكم في أشياء فيخطئ فيها- حتى يفهمه إياها علي بن أبي طالب و معاذ بن جبل و غيرهما- حتى قال لو لا علي لهلك عمر و لو لا معاذ لهلك عمر- و كان يشكل عليه الحكم- فيقول لابن عباس غص يا غواص فيفرج عنه- فأين كان الملك الثاني المسدد له- و أين الحق الذي ضرب به على لسان عمر- و معلوم أن رسول الله ص كان ينتظر في الوقائع نزول الوحي- و عمر على مقتضى هذه الأخبار- لا حاجة به إلى نزول ملك عليه- لأن الملكين معه في كل وقت و كل حال- ملك ينطق على لسانه و ملك آخر بين عينيه يسدده و يوفقه- و قد عززا بثالث و هي السكينة- فهو إذا أفضل من رسول الله ص- .

و قالوا و الحديث الذي مضمونه- لو لم أبعث فيكم لبعث عمر- فيلزم أن يكون رسول الله ص عذابا على عمر- و أذى شديدا له- لأنه لو لم يبعث لبعث عمر نبيا و رسولا- و لم تعلم رتبة أجل من رتبة الرسالة- فالمزيل لعمر عن هذه الرتبة التي ليس وراءها رتبة- ينبغي ألا يكون في الأرض أحد أبغض إليه منه- . قالوا و أما كونه سراج أهل الجنة- فيقتضي أنه لو لم يكن تجلى عمر- لكانت الجنة مظلمة لا سراج لها- . قالوا و كيف يجوز أن يقال- لو نزل العذاب لم ينج منه إلا عمر- و الله تعالى يقول وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ- . قالوا و كيف يجوز أن يقال- إن النبي ص كان يسمع الباطل و يحبه و يشهده- و عمر لا يسمع الباطل و لا يشهده و لا يحبه- أ ليس هذا تنزيها لعمر عما لم ينزه عنه رسول الله ص- . قالوا و من العجب أن يكون النبي ص أرجح من الأمة يسيرا- و كذلك أبو بكر و يكون عمر أرجح منهما كثيرا- فإن هذا يقتضي أن يكون فضله أبين و أظهر- من فضل أبي بكر و من فضل رسول الله ص- . و الجواب أنه ليس يجب فيمن كان محدثا ملهما- أن يكون محدثا ملهما في كل شي ء- بل الاعتبار بأكثر أفعاله و ظنونه و آرائه- و لقد كان عمر كثير التوفيق- مصيب الرأي في جمهور أمره- و من تأمل سيرته علم صحة ذلك- و لا يقدح في ذلك أن يختلف ظنه في القليل من الأمور- . و أما الفرار من الزحف- فإنه لم يفر إلا متحيزا إلى فئة- و قد استثنى الله تعالى ذلك فخرج به عن الإثم- .

و أما باقي الأخبار- فالمراد بالملك فيها الأخبار عن صحة ظنه و صدق فراسته- و هو كلام يجري مجرى المثل- فلا يقدح فيه ما ذكروه- . و أما قوله ص- لو نزل إلى الأرض عذاب لما نجا منه إلا عمر- فهو كلام قاله عقيب أخذ الفدية من أسارى بدر- فإن عمر لم يشر عليه و نهاه عنه- فأنزل الله تعالى- لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ- لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ- و إذا كان القرآن قد نطق بذلك و شهد- لم يلتفت إلى طعن من طعن في الخبر- . و أما قوله ع سراج أهل الجنة عمر- فمعناه سراج القوم الذين يستحقون الجنة- من أهل الدنيا أيام كونهم في الدنيا مع عمر- أي يستضيئون بعلمه كما يستضاء بالسراج- . و أما حديث منع الشاعر- فإن رسول الله ص خاف أن يذكر في شعره- ما يقتضي الإنكار فيعنف به عمر- و كان شديد الغلظة- فأراد النبي ص أن ينكر هو على الشاعر- أن قال في شعره ما يقتضي ذلك على وجه اللطف و الرفق- و كان ع رءوفا رحيما كما قال الله تعالى- . و أما حديث الرجحان فالمراد به الفتوح و ملك البلاد- و تأويله أنه ع أري في منامه- ما يدل على أنه يفتح الله عليه بلادا و على أبي بكر مثله- و يفتح على عمر أضعاف ذلك و هكذا وقع- . و اعلم أن من تصدى للعيب وجده- و من قصر همته على الطعن على الناس انفتحت له أبواب كثيرة- و السعيد من أنصف من نفسه- و رفض الهوى و تزود التقوى و بالله التوفيق

ذكر ما ورد من الخبر عن إسلام عمر

و أما إسلام عمر فإنه أسلم- فكان تمام أربعين إنسانا في أظهر الروايات- و ذلك في السنة السادسة من النبوة- و سنه إذ ذاك ست و عشرون سنة- و كان عمر ابنه عبد الله يومئذ ست سنين- و أصح ما روي في إسلامه- رواية أنس بن مالك عنه- قال خرجت متقلدا سيفي- فلقيت رجلا من بني زهرة- فقال أين تعمد- قلت أقتل محمدا قال و كيف تأمن في بني هاشم و بني زهرة- فقلت ما أراك إلا صبوت- قال أ فلا أدلك على العجب- أن أختك و زوجها قد صبوا- فمشى عمر فدخل عليهما ذامرا- و عندهما رجل من أصحاب رسول الله ص- يقال له خباب بن الأرت- فلما سمع خباب حس عمر توارى- فقال عمر ما هذه الهينمة التي سمعتها عندكم- و كانوا يقرءون طه على خباب- فقال ما عندنا شي ء إنما هو حديث كنا نتحدثه بيننا- قال فلعلكما قد صبوتما- فقال له ختنه- أ رأيت يا عمر إن كان الحق في غير دينك- فوثب عمر على ختنه فوطئه وطئا شديدا- فجاءت أخته فدفعته عن زوجها- فنفحها بيده فأدمى وجهها- فجاهرته فقالت إن الحق في غير دينك- و أنا أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمدا رسول الله- فاصنع ما بدا لك- فلما يئس قال أعطوني هذا الكتاب الذي عندكم فأقرءوه- و كان عمر يقرأ الخط

فقالت له أخته إنك رجس- و إن هذا الكتاب لا يمسه إلا المطهرون- فقم فتوضأ فقام فأصاب ماء- ثم أخذ الكتاب فقرأ طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى - إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشى - إلى قوله إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا- فَاعْبُدْنِي وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي- فقال عمر دلوني على محمد- فلما سمع خباب قول عمر- و رأى منه الرقة خرج من البيت- فقال أبشر يا عمر فإني لأرجو أن تكون دعوة رسول الله ص ليلة الخميس لك- سمعته يقول- اللهم أعز الإسلام بعمر بن الخطاب أو بعمرو بن هشام- قال- و رسول الله ص- في الدار التي في أصل الصفا- فانطلق عمر حتى أتى الدار- و على الباب حمزة بن عبد المطلب- و طلحة بن عبيد الله- و ناس من أهل رسول الله ص- فلما رأى الناس عمر قد أقبل كأنهم وجدوا- و قالوا قد جاء عمر فقال حمزة قد جاء عمر- فإن يرد الله به خيرا يسلم- و إن يرد غير ذلك كان قتله علينا هينا- قال و النبي ص من داخل البيت يوحى إليه- فسمع رسول الله ص كلام القوم- فخرج مسرعا حتى انتهى إلى عمر- فأخذ بمجامع ثوبه و حمائل سيفه- و قال ما أنت منتهيا يا عمر حتى ينزل الله بك- يعني من الخزي و النكال ما أنزل بالوليد بن المغيرة- ثم قال اللهم هذا عمر اللهم أعز الإسلام بعمر- فقال أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أنك رسول الله- فكبر أهل الدار و من كان على الباب تكبيرة- سمعها من كان في المسجد من المشركين- .

و قد روي أن عمر كان موعودا و مبشرا بما وصل إليه- من قبل أن يظهر أمر الإسلام- قرأت في كتاب من تصانيف أبي أحمد العسكري رحمه الله- أن عمر خرج عسيفا مع الوليد بن المغيرة إلى الشام- في تجارة للوليد و عمر يومئذ ابن ثماني عشرة سنة- فكان يرعى

للوليد إبله- و يرفع أحماله و يحفظ متاعه- فلما كان بالبلقاء لقيه رجل من علماء الروم- فجعل ينظر إليه و يطيل النظر لعمر- ثم قال أظن اسمك يا غلام عامرا أو عمران أو نحو ذلك- قال اسمي عمر قال اكشف عن فخذيك- فكشف فإذا على أحدهما شامة سوداء- في قدر راحة الكف- فسأله أن يكشف عن رأسه- فكشف فإذا هو أصلع- فسأله أن يعتمل بيده- فاعتمل فإذا أعسر أيسر فقال له أنت ملك العرب و حق مريم البتول- قال فضحك عمر مستهزئا قال أ و تضحك و حق مريم البتول أنك ملك العرب- و ملك الروم و ملك الفرس- فتركه عمر و انصرف مستهينا بكلامه- و كان عمر يحدث بعد ذلك- و يقول تبعني ذلك الرومي و هو راكب حمارا- فلم يزل معي حتى باع الوليد متاعه- و ابتاع بثمنه عطرا و ثيابا و قفل إلى الحجاز- و الرومي يتبعني لا يسألني حاجة- و يقبل يدي كل يوم إذا أصبحت كما تقبل يد الملك- حتى خرجنا من حدود الشام- و دخلنا في أرض الحجاز راجعين إلى مكة- فودعني و رجع و كان الوليد يسألني عنه فلا أخبره- و لا أراه إلا هلك و لو كان حيا لشخص إلينا

تاريخ موت عمر و الأخبار الواردة في ذلك

فأما تاريخ موته- فإن أبا لؤلؤة طعنه يوم الأربعاء- لأربع بقين من ذي الحجة من سنة ثلاث و عشرين- و دفن يوم الأحد صباح هلال المحرم سنة أربع و عشرين- و كانت ولايته عشر سنين و ستة أشهر- و هو ابن ثلاث و ستين في أظهر الأقوال- و قد كان قال على المنبر يوم جمعة- و قد ذكر رسول الله ص و أبا بكر- أني قد رأيت رؤيا أظنها لحضور أجلي- رأيت كأن ديكا نقرني نقرتين- فقصصتها على أسماء بنت عميس- فقالت يقتلك رجل من العجم- و إني أفكرت فيمن أستخلف- ثم رأيت أن الله لم يكن ليضيع دينه- و خلافته التي بعث بها رسوله- و روى ابن شهاب قال- كان عمر لا يأذن لصبي قد احتلم في دخول المدينة- حتى كتب المغيرة و هو على الكوفة- يذكر له غلاما صنعا عنده- و يستأذنه في دخول المدينة- و يقول إن عنده أعمالا كثيرة فيها منافع للناس- إنه حداد نقاش نجار فأذن له أن يرسل به إلى المدينة- و ضرب عليه المغيرة مائة درهم في كل شهر- فجاء إلى عمر يوما يشتكي إليه الخراج- فقال له عمر ما ذا تحسن من الأعمال- فعد له الأعمال التي يحسن- فقال له ليس خراجك بكثير في كنه عملك- هذا هو الذي رواه أكثر الناس من قوله له- و من الناس من يقول إنه جهر بكلام غليظ- و اتفقوا كلهم على أن العبد انصرف ساخطا يتذمر- فلبث أياما ثم مر بعمر فدعاه- فقال قد حدثت أنك تقول- لو أشاء لصنعت رحى تطحن بالريح- فالتفت العبد عابسا ساخطا إلى عمر- و مع عمر رهط من الناس- فقال لأصنعن لك رحى يتحدث الناس بها- فلما ولي أقبل عمر على الرهط- فقال أ لا تسمعون إلى العبد ما أظنه إلا أوعدني آنفا- فلبث ليالي ثم اشتمل أبو لؤلؤة على خنجر ذي رأسين نصابه في وسطه- فكمن في زاوية من زوايا المسجد في غلس السحر- فلم يزل هنالك حتى جاء عمر يوقظ الناس لصلاة الفجر- كما كان يفعل فلما دنا منه وثب عليه- فطعنه ثلاث طعنات إحداهن تحت السرة- قد خرقت الصفاق و هي التي قتلته- ثم انحاز إلى أهل المسجد فطعن فيهم من يليه- حتى طعن أحد عشر رجلا سوى عمر- ثم انتحر بخنجره فقال عمر حين أدركه النزف- قولوا لعبد الرحمن بن عوف فليصل بالناس- ثم غلبه النزف فأغمي عليه فأحتمل حتى أدخل بيته- ثم صلى عبد الرحمن بالناس- قال ابن عباس فلم أزل عند عمر- و هو مغمى عليه لم يزل في غشية واحدة حتى أسفر- فلما أسفر أفاق فنظر في وجوه من حوله- و قال أ صلى الناس فقيل نعم- فقال لا إسلام لمن ترك الصلاة ثم دعا بوضوء فتوضأ و صلى- ثم قال اخرج يا ابن عباس فاسأل من قتلني فجئت حتى فتحت باب الدار- فإذا الناس مجتمعون فقلت من طعن أمير المؤمنين- قالوا طعنه أبو لؤلؤة غلام المغيرة قال ابن عباس- فدخلت فإذا عمر ينظر إلى الباب- يستأني خبر ما بعثني له- فقلت يا أمير المؤمنين- زعم الناس أنه عدو الله أبو لؤلؤة غلام المغيرة بن شعبة- و أنه طعن رهطا ثم قتل نفسه- فقال الحمد لله الذي لم يجعل قاتلي يحاجني عند الله- بسجدة سجدها له قط ما كانت العرب لتقتلني- ثم قال أرسلوا إلى طبيب ينظر جرحي- فأرسلوا إلى طبيب من العرب- فسقاه نبيذا فخرج من الجرح- فاشتبه عليهم الدم بالنبيذ- ثم دعوا طبيبا آخر فسقاه لبنا- فخرج اللبن من الطعنة صلدا أبيض- فقال الطبيب اعهد يا أمير المؤمنين عهدك- فقال لقد صدقني و لو قال غير ذلك لكذب- فبكى عليه القوم حتى أسمعوا من خارج الدار- فقال لا تبكوا علينا ألا و من كان باكيا فليخرج-

فإن النبي ص قال إن الميت ليعذب ببكاء أهله عليه

- . و روي عن عبد الله بن عمر أنه قال- سمعت أبي يقول لقد طعنني أبو لؤلؤة طعنتين- و ما أظنه إلا كلبا حتى طعنني الثالثة- و روي أن عبد الرحمن بن عوف- طرح على أبي لؤلؤة بعد أن طعن الناس خميصه كانت عليه- فلما حصل فيها نحر نفسه- فاحتز عبد الرحمن رأسه و اجتمع البدريون و أعيان المهاجرين و الأنصار بالباب- فقال عمر لابن عباس اخرج إليهم- فاسألهم أ عن ملإ منكم كان هذا الذي أصابني- فخرج يسألهم فقال القوم لا و الله- و لوددنا أن الله زاد في عمره من أعمارنا- . و روى عبد الله بن عمر قال- كان أبي يكتب إلى أمراء الجيوش- لا تجلبوا إلينا من العلوج أحدا جرت عليه المواسي- فلما طعنه أبو لؤلؤة قال من بي- قالوا غلام المغيرة قال أ لم أقل لكم- لا تجلبوا إلينا من العلوج أحدا فغلبتموني- . و روى محمد بن إسماعيل البخاري في صحيحه- عن عمرو بن ميمون قال إني لقائم- ما بيني و بين عمر إلا عبد الله بن عباس غداة أصيب- و كان إذا مر بين الصفين قال استووا- حتى إذا لم ير بيننا خللا تقدم فكبر- و ربما قرأ سورة يوسف أو النحل في الركعة الأولى- أو نحو ذلك في الركعة الثانية حتى يجتمع الناس- فما هو إلا أن كبر- فسمعته يقول قتلني أو أكلني الكلب- و ذلك حين طعنه العلج بسكين ذات طرفين- لا يمر على أحد يمينا و لا شمالا إلا طعنه- حتى طعن ثلاثة عشر رجلا مات منهم ستة- فلما رأى ذلك رجل من المسلمين طرح عليه برنسا- فلما ظن العلج أنه مأخوذ نحر نفسه- و تناول عمر بيده عبد الرحمن بن عوف فقدمه- فمن يلي عمر فقد رأى الذي رأى- و أما نواحي المسجد فإنهم لا يدرون- غير أنهم فقدوا صوت عمر فهم يقولون- سبحان الله فصلى عبد الرحمن صلاة خفيفة- فلما انصرفوا قال يا ابن عباس انظر من قتلني- فجال ساعة ثم جاء فقال غلام المغيرة- قال الصنع قال نعم-

قال قاتله الله لقد أمرت به معروفا- الحمد لله الذي لم يجعل منيتي بيد رجل يدعي الإسلام- و قد كنت أنت و أبوك تحبان أن يكثر العلوج- و كان العباس أكثرهم رقيقا- فقال إن شئت فعلنا أي قتلناهم- قال كذبت بعد أن تكلموا بلسانكم و صلوا قبلتكم- و حجوا حجكم- فأحتمل إلى بيته و انطلقنا معه- و كان الناس لم تصبهم مصيبة قبل يومئذ- فقائل يقول لا بأس عليه- و قائل يقول أخاف عليه- فأتي بنبيذ فشربه فخرج من جوفه- ثم أتي بلبن فشربه فخرج من جوفه- فعلموا أنه ميت فدخل الناس يثنون عليه- و جاء رجل شاب- فقال أبشر يا أمير المؤمنين ببشرى الله- لك صحبة برسول الله و قدم في الإسلام ما قد علمت- ثم وليت فعدلت ثم الشهادة- فقال عمر وددت أن ذلك كله كان كفافا لا على و لا لي- فلما أدبر إذا رداؤه يمس الأرض- فقال ردوا على الغلام فردوه- فقال يا ابن أخي ارفع ثوبك- فإنه أبقى لثوبك و أتقى لربك- يا عبد الله بن عمر انظر ما علي من دين- فحسبوه فوجدوه ستة و ثمانين ألفا أو نحوه- فقال إن وفى به مال آل عمر فأده من أموالهم- و إلا فسل في بني عدي بن كعب فإن لم تف به أموالهم- فسل في قريش و لا تعدهم إلى غيرهم- و أد عني هذا المال انطلق إلى عائشة- فقل لها يقرأ عليك السلام عمر- و لا تقل أمير المؤمنين فإني اليوم لست للمؤمنين أميرا- و قل يستأذن عمر بن الخطاب أن يدفن مع صاحبيه- فمضى و سلم و استأذن و دخل عليها فوجدها قاعدة تبكي- فقال يقرأ عليك عمر السلام- و يستأذن أن يدفن مع صاحبيه- فقالت كنت أريده لنفسي يعني الموضع- و لأوثرنه اليوم على نفسي- فلما أقبل قيل هذا عبد الله قد جاء- قال ارفعوني فأسندوه إلى رجل منهم- قال يا عبد الله ما لديك- قال الذي تحب يا أمير المؤمنين قد أذنت- قال الحمد لله ما كان شي ء أهم إلي من ذلك- إذا أنا قبضت فاحملني ثم سلم عليها- و قل يستأذن عمر بن الخطاب فإن أذنت لي فأدخلوني- و إن ردتني فردوني إلى مقابر المسلمين- و ادفنوني بين المسلمين و جاءت ابنته حفصة و النساء معها- قال فلما رأيناها قمنا فولجت عليه فبكت عنده ساعة- و استأذن الرجال فولجت بيتا داخلا لهم- فسمعنا بكاءها من البيت الداخل- فقال أوص يا أمير المؤمنين و استخلف- فقال ما أجد أحق بهذا الأمر من هؤلاء النفر- أو قال الرهط الذين توفي رسول الله ص و هو عنهم راض- فسمى عليا و عثمان و الزبير و طلحة و سعدا و عبد الرحمن- و قال يشهدكم عبد الله بن عمر- و ليس له من الأمر شي ء كهيئة التعزية له- فإن أصابت الإمارة سعدا فهو أهل لذلك- و إلا فليستعن به أيكم أمر- فإني لم أعزله عن عجز و لا عن خيانة- ثم قال أوصي الخليفة من بعدي بالمهاجرين الأولين- أن يعرف لهم حقهم و يحفظ لهم حرمتهم- و أوصيه بالأنصار خيرا- الذين تبوءوا الدار و الإيمان من قبلهم- أن يقبل من محسنهم و أن يعفو عن مسيئهم- و أوصيه بأهل الأمصار خيرا- فإنهم ردء الإسلام و جباة الأموال و غيظ العدو- ألا يأخذ منهم إلا فضلهم عن رضاهم- و أوصيه بالأعراب خيرا- فإنهم أصل العرب و مادة الإسلام- أن يؤخذ من حواشي أموالهم- و يرد على فقرائهم- و أوصيه بذمة الله و ذمة رسوله أن يوفي لهم بعهدهم- و أن يقاتل من وراءهم- و ألا يكلفوا إلا طاقتهم- . قال فلما قبض خرجنا به فانطلقنا نمشي- فسلم عبد الله بن عمر- و قال يستأذن عمر بن الخطاب- فقالت أدخلوه فأدخل- فوضع هنالك مع صاحبيه- .

و قال ابن عباس أنا أول من أتى عمر حين طعن- فقال احفظ عني ثلاثا فإني أخاف ألا يدركني الناس- أما أنا فلم أقض في الكلالة- و لم أستخلف على الناس- و كل مملوك لي عتيق- فقلت له أبشر بالجنة- صاحبت رسول الله ص فأطلت صحبته- و وليت أمر المسلمين فقويت عليه و أديت الأمانة- قال أما تبشيرك لي بالجنة- فو الله الذي لا إله إلا هو- لو أن لي الدنيا بما فيها لافتديت به- من هول ما أمامي قبل أن أعلم ما الخبر- و أما ما ذكرت من أمر المسلمين- فلوددت أن ذلك كان كفافا لا علي و لا لي- و أما ما ذكرت من صحبة رسول الله ص فهو ذلك و روى معمر عن الزهري عن سالم عن عبد الله قال- دخلت على أبي- فقلت سمعت الناس يقولون مقالة و آليت أن أقولها لك- زعموا أنك غير مستخلف- و أنه لو كان لك راعي إبل أو غنم- ثم جاءك و تركها رأيت أنه قد ضيع- فرعاية الناس أشد فوضع رأسه ثم رفعه- فقال إن الله تعالى يحفظ دينه- إن لم أستخلف فإن رسول الله ص لم يستخلف- و إن استخلفت فإن أبا بكر قد استخلف- فو الله ما هو إلا أن ذكر رسول الله و أبا بكر- فعلمت أنه لم يكن يعدل برسول الله ص أحدا- و أنه غير مستخلف- . و روي أنه قال- و قد أذنت له عائشة في أن يدفن في بيتها- إذا مت فاستأذنوها مرة ثانية فإن أذنت و إلا فاتركوها- فإني أخشى أن تكون أذنت لي لسلطاني- فاستأذنوها بعد موته فأذنت- .

و روى عمر بن ميمون قال- لما طعن عمر دخل عليه كعب الأحبار- فقال الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِينَ- قد أنبأتك أنك شهيد- فقال من أين لي بالشهادة و أنا بجزيرة العرب- .

و روى ابن عباس قال- لما طعن عمر و جئته بخبر أبي لؤلؤة- أتيته و البيت ملآن فكرهت أن أتخطى رقابهم- و كنت حديث السن فجلست و هو مسجى- و جاء كعب الأحبار- و قال لئن دعا أمير المؤمنين- ليبقيه الله لهذه الأمة حتى يفعل فيها كذا و كذا- حتى ذكر المنافقين فيمن ذكر- فقلت أبلغه ما تقول قال ما قلت إلا و أنا أريد أن تبلغه- فتشجعت و قمت فتخطيت رقابهم حتى جلست عند رأسه- و قلت إنك أرسلتني بكذا- إن عبد المغيرة قتلك و أصاب معك ثلاثة عشر إنسانا- و إن كعبا هاهنا و هو يحلف بكذا- فقال أدعو إلي كعبا فدعي- فقال ما تقول قال أقول كذا قال لا و الله لا أدعو- و لكن شقي عمر إن لم يغفر الله له- . و روى المسور بن مخرمة إن عمر لما طعن أغمي عليه طويلا- فقيل إنكم لم توقظوه بشي ء مثل الصلاة إن كانت به حياة- فقالوا الصلاة يا أمير المؤمنين الصلاة قد صليت- فانتبه فقال الصلاة لاها الله لا أتركها- لا حظ في الإسلام لمن ترك الصلاة- فصلى و إن جرحه لينثعب دما- . و روى المسور بن مخرمة أيضا- قال لما طعن عمر جعل يألم و يجزع- فقال ابن عباس و لا و كل ذلك يا أمير المؤمنين- لقد صحبت رسول الله ص فأحسنت صحبته- ثم فارقته و هو عنك راض- و صحبت أبا بكر و أحسنت صحبته- و فارقك و هو عنك راض- ثم صحبت المسلمين فأحسنت إليهم- و فارقتهم و هم عنك راضون- قال أما ما ذكرت من صحبة رسول الله ص و أبي بكر فذلك- مما من الله به علي- و أما ما ترى من جزعي- فو الله لو أن لي بما في الأرض ذهبا- لافتديت به من عذاب الله قبل أن أراه- و في رواية لافتديت به من هول المطلع- و في رواية المغرور من غررتموه- لو أن لي ما على ظهرها من صفراء و بيضاء- لافتديت به من هول المطلع- و في رواية في الإمارة على تثني يا ابن عباس- قلت و في غيرها- قال و الذي نفسي بيده لوددت أني خرجت منها- كما دخلت فيها لا حرج و لا وزر- و في رواية لو كان لي ما طلعت عليه الشمس- لافتديت به من كرب ساعة يعني الموت- كيف و لم أرد الناس بعد- و في رواية لو أن لي الدنيا و ما فيها- لافتديت به من هول ما أمامي قبل أن أعلم ما الخبر- .

قال ابن عباس- فسمعنا صوت أم كلثوم وا عمراه- و كان معها نسوة يبكين فارتج البيت بكاء- فقال عمر ويلم عمر إن الله لم يغفر له- فقلت و الله إني لأرجو إلا تراها- إلا مقدار ما قال الله تعالى وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وارِدُها- إن كنت ما علمنا لأمير المؤمنين و سيد المسلمين- تقضي بالكتاب و تقسم بالسوية- . فأعجبه قولي فاستوى جالسا- فقال أ تشهد لي بهذا يا ابن عباس- فكععت أي جبنت- فضرب علي ع بين كتفي و قال اشهد- و في رواية لم تجزع يا أمير المؤمنين- فو الله لقد كان إسلامك عزا و إمارتك فتحا- و لقد ملأت الأرض عدلا- فقال أ تشهد لي بذلك يا ابن عباس- قال فكأنه كره الشهادة فتوقف- فقال له علي ع قل نعم و أنا معك فقال نعم- . و في رواية أنه قال مسست جلده و هو ملقى- فقلت جلد لا تمسه النار أبدا- فنظر إلي نظرة جعلت أرثي له منها- قال و ما علمك بذلك- قلت صحبت رسول الله ص فأحسنت صحبته الحديث- فقال لو أن لي ما في الأرض- لافتديت به من عذاب الله قبل أن ألقاه أو أراه- . و في رواية قال- فأنكرنا الصوت و إذا عبد الرحمن بن عوف- و قيل طعن أمير المؤمنين- فانصرف الناس و هو في دمه مسجى لم يصل الفجر بعد- فقيل يا أمير المؤمنين الصلاة فرفع رأسه- و قال لاها الله إذن- لا حظ لامرئ في الإسلام ضيع صلاته- ثم وثب ليقوم فانثعب جرحه دما- فقال هاتوا لي عمامة فعصب بها جرحه ثم صلى و ذكر- ثم التفت إلى ابنه عبد الله- و قال ضع خدي إلى الأرض يا عبد الله- قال عبد الله فلم أعج بها- و ظننت أنها اختلاس من عقله- فقالها مرة أخرى ضع خدي إلى الأرض يا بني فلم أفعل- فقال الثالثة ضع خدي إلى الأرض لا أم لك- فعرفت أنه مجتمع العقل- و لم يمنعه أن يضعه هو إلا ما به من الغلبة- فوضعت خده إلى الأرض- حتى نظرت إلى أطراف شعر لحيته خارجة من أضعاف التراب- و بكى حتى نظرت إلى الطين قد لصق بعينه- فأصغيت أذني لأسمع ما يقول- فسمعته يقول يا ويل عمر و ويل أم عمر- إن لم يتجاوز الله عنه- و

قد جاء في رواية أن عليا ع جاء حتى وقف عليه- فقال ما أحد أحب إلي أن ألقى الله بصحيفته من هذا المسجى

و روي عن حفصة أم المؤمنين قالت سمعت أبي يقول في دعائه- اللهم قتلا في سبيلك و وفاة في بلد نبيك- قلت و أنى يكون هذا قال يأتي به الله إذا شاء و يروى أن كعبا كان يقول له- نجدك في كتبنا تموت شهيدا- فيقول كيف لي بالشهادة و أنا في جزيرة العرب- . و روى المقدام بن معديكرب قال- لما أصيب عمر دخلت عليه حفصة ابنته- فنادت يا صاحب رسول الله- و يا صهر رسول الله و يا أمير المؤمنين- فقال لابنه عبد الله أجلسني فلا صبر لي على ما أسمع- فأسنده إلى صدره- فقال لها إني أحرج عليك

بما لي عليك من الحق- أن تندبيني بعد مجلسك هذا- فأما عينك فلن أملكها- إنه ليس من ميت يندب عليه بما ليس فيه إلا الملائكة تمقته- . و روى الأحنف قال سمعت عمر يقول- إن قريشا رءوس الناس- ليس أحد منهم يدخل من باب إلا دخل معه طائفة من الناس- فلما أصيب عمر أمر صهيبا أن يصلي بالناس ثلاثة أيام و يطعمهم- حتى يجتمعوا على رجل- فلما وضعت الموائد كف الناس عن الطعام- فقال العباس بن عبد المطلب أيها الناس- إن رسول الله ص مات فأكلنا بعده- و مات أبو بكر فأكلنا بعده- و أنه لا بد للناس من الأكل- ثم مد يده فأكل من الطعام فعرفت قول عمر- . و يروي كثير من الناس الشعر المذكور في الحماسة- و يزعم أن هاتفا من الجن هتف به و هو-

  • جزيت عن الإسلام خيرا و باركتيد الله في ذاك الأديم الممزق
  • فمن يسع أو يركب جناحي نعامةليدرك ما قدمت بالأمس يسبق
  • قضيت أمورا ثم غادرت بعدهابوائق في أكمامها لم تفتق
  • أ بعد قتيل بالمدينة أظلمتله الأرض تهتز العضاه بأسؤق
  • و ما كنت أخشى أن تكون وفاتهبكفي سبنتي أزرق العين مطرق
  • تظل الحصان البكر يلقي جنينهانثا خبر فوق المطي معلق

- . و الأكثرون يروونها لمزرد أخي الشماخ- و منهم من يرويها للشماخ نفسه

فصل في ذكر ما طعن به على عمر و الجواب عنه

و نذكر في هذا الموضع- ما طعن به على عمر في المغني من المطاعن- و ما اعترض به الشريف المرتضى على قاضى القضاة- و ما أجاب به قاضى القضاة- في كتابه المعروف بالشافي- و نذكر ما عندنا في البعض من ذلك-

الطعن الأول

قال قاضى القضاة- أول ما طعن به عليه قول من قال- إنه بلغ من قلة علمه أنه لم يعلم- أن الموت يجوز على النبي ص- و أنه أسوة الأنبياء في ذلك- حتى قال و الله ما مات محمد- و لا يموت حتى تقطع أيدي رجال و أرجلهم- فلما تلا عليه أبو بكر قوله تعالى- إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ- و قوله وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ- أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ الآية- قال أيقنت بوفاته و كأني لم أسمع هذه الآية- فلو كان يحفظ القرآن أو يفكر فيه لما قال ذلك- و هذا يدل على بعده من حفظ القرآن و تلاوته- و من هذا حاله لا يجوز أن يكون إماما- . قال قاضى القضاة و هذا لا يصح- لأنه قد روي عنه أنه قال كيف يموت- و قد قال الله تعالى لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ- و قال وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً- و لذلك نفى موته ع- لأنه حمل الآية على أنها خبر عنه في حال حياته حتى قال له أبو بكر- إن الله وعده بذلك و سيفعله- و تلا عليه ما تلا فأيقن عند ذلك بموته- و إنما ظن أن موته يتأخر عن ذلك الوقت- لا أنه منع من موته- . ثم سأل قاضى القضاة نفسه- فقال فإن قيل فلم قال لأبي بكر عند قراءة الآية- كأني لم أسمعها و وصف نفسه بأنه أيقن بالوفاة- . و أجاب بأن قال- لما كان الوجه في ظنه- ما أزال أبو بكر الشبهة فيه جاز أن يتيقن- ثم سأل نفسه عن سبب يقينه فيما لا يعلم إلا بالمشاهدة- .

و أجاب بأن قرينة الحال عند سماع الخبر أفادته اليقين- و لو لم يكن في ذلك إلا خبر أبي بكر و ادعاؤه لذلك- و الناس مجتمعون لحصل اليقين- . و قوله كأني لم أقرأ هذه الآية أو لم أسمعها- تنبيه على ذهوله عن الاستدلال بها- لا أنه على الحقيقة لم يقرأها و لم يسمعها- و لا يجب فيمن ذهب عن بعض أحكام الكتاب ألا يعرف القرآن- لأن ذلك لو دل- لوجب ألا يحفظ القرآن إلا من يعرف جميع أحكامه- ثم ذكر أن حفظ القرآن كله غير واجب- و لا يقدح الإخلال به في الفضل- . و حكي عن الشيخ أبي علي- أن أمير المؤمنين ع لم يحط علمه بجميع الأحكام- و لم يمنع ذلك من فضله- و استدل بما روي من قوله- كنت إذا سمعت من رسول الله ص حديثا- نفعني الله به ما شاء أن ينفعني- و إذا حدثني غيره أحلفته فإن حلف لي صدقته- و حدثني أبو بكر و صدق أبو بكر- و ذكر أنه لم يعرف أي موضع يدفن فيه رسول الله ص- حتى رجع إلى ما رواه أبو بكر- و ذكر قصة الزبير في موالي صفية- و أن أمير المؤمنين ع أراد أن يأخذ ميراثهم- كما أن عليه أن يحمل عقلهم- حتى أخبره عمر بخلاف ذلك من أن الميراث للأب- و العقل على العصبة- .

ثم سأل نفسه فقال- كيف يجوز ما ذكرتم على أمير المؤمنين ع- مع قوله سلوني قبل أن تفقدوني- و قوله إن هاهنا علما جما يومئ إلى قلبه- و قوله لو ثنيت لي الوسادة- لحكمت بين أهل التوراة بتوراتهم- و بين أهل الإنجيل بإنجيلهم و بين أهل الزبور بزبورهم- و بين أهل القرآن بقرآنهم- و قوله كنت إذا سئلت أجبت و إذا سكت ابتدئت- .

و أجاب عن ذلك- بأن هذا إنما يدل على عظم المحل في العلم- من غير أن يدل على الإحاطة بالجميع- . و حكي عن أبي علي استبعاده ما روي من قوله- لو ثنيت الوسادة- قال لأنه لا يجوز أن يصف نفسه بأنه يحكم بما لا يجوز- و معلوم أنه ع لا يحكم بين الجميع إلا بالقرآن- ثنيت له الوسادة أو لم تثن- و هذا يدل على أن الخبر موضوع خطبه 228 نهج البلاغه- . فاعترض الشريف المرتضى فقال- ليس يخلو خلاف عمر في وفاة رسول الله ص- من أن يكون على سبيل الإنكار لموته على كل حال- و الاعتقاد بأن الموت لا يجوز عليه على كل وجه- أو يكون منكرا لموته في تلك الحال- من حيث لم يظهر دينه على الدين كله- و ما أشبه ذلك مما قال صاحب الكتاب- أنها كانت شبهة في تأخر موته عن تلك الحال- . فإن كان الوجه الأول- فهو مما لا يجوز خلاف العقلاء في مثله- و العلم بجواز الموت على سائر البشر لا يشك فيه عاقل- و العلم من دينه ع بأنه سيموت كما مات من قبله ضروري- و ليس يحتاج في مثل هذا إلى الآيات التي تلاها أبو بكر- من قوله تعالى إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ و ما أشبهها و إن كان خلافه على الوجه الثاني تأول ما فيه- أن هذا الخلاف لا يليق بما احتج به أبو بكر- من قوله تعالى إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ- لأنه لم ينكر على هذا جواز الموت و إنما خالف في تقدمه- و قد كان يجب أن يقول له- و أي حجة في هذه الآيات على

من جوز عليه ص الموت- في المستقبل و أنكره في هذه الحال- و بعد فكيف دخلت الشبهة البعيدة على عمر- من بين سائر الخلق- و من أين زعم أنه لا يموت حتى يقطع أيدي رجال و أرجلهم- و كيف حمل معنى قوله تعالى- لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ- و قوله وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً- على أن ذلك لا يكون في المستقبل بعد الوفاة- و كيف لم يخطر هذا إلا لعمر وحده- و معلوم أن ضعف الشبهة إنما يكون من ضعف الفكرة- و قلة التأمل و البصيرة- و كيف لم يوقن بموته لما رأى ما عليه أهل الإسلام من اعتقاد موته- و ما ركبهم من الحزن و الكآبة لفقده- و هلا دفع بهذا اليقين ذلك التأويل البعيد- فلم يحتج إلى موقف و معرف- و قد كان يجب إن كانت هذه شبهة- أن يقول في حال مرض رسول الله ص- و قد رأى جزع أهله و أصحابه و خوفهم عليه من الوفاة- حتى يقول أسامة بن زيد معتذرا من تباطئه- عن الخروج في الجيش الذي كان رسول الله ص- يكرر و يردد الأمر حينئذ بتنفيذه- لم أكن لأسأل عنك الركب ما هذا الجزع و الهلع- و قد أمنكم الله من موته بكذا في وجه كذا- و ليس هذا من أحكام الكتاب- التي يعذر من لا يعرفها على ما ظنه صاحب الكتاب- .

قلت- الذي قرأناه و رويناه من كتب التواريخ- يدل على أن عمر أنكر موت رسول الله ص من الوجهين المذكورين- أنكر أولا أن يموت إلى يوم القيامة- و اعتقد عمر أنه يعمر كما يعتقد كثير من الناس في الخضر- فلما حاجه أبو بكر بقوله تعالى- إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ- و بقوله أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ- رجع عن ذلك الاعتقاد- . و ليس يرد على هذا ما اعترض به المرتضى- لأن عمر ما كان يعتقد استحالة الموت عليه- كاستحالة الموت على البارئ تعالى أعني الاستحالة الذاتية- بل اعتقد استمرار حياته إلى يوم

القيامة- مع كون الموت جائزا في العقل عليه و لا تناقض في ذلك- فإن إبليس يبقى حيا إلى يوم القيامة- مع كون موته جائزا في العقل- و ما أورده أبو بكر عليه لازم- على أن يكون نفيه للموت على هذا أوجه- . و أما الوجه الثاني- فهو أنه لما دفعه أبو بكر عن ذلك الاعتقاد- وقف مع شبهة أخرى اقتضت عنده أن موته يتأخر- و إن لم يكن إلى يوم القيامة- و ذلك أنه تأول قوله تعالى- هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ- لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ- فجعل الضمير عائدا على الرسول لا على الدين- و قال إن رسول الله ص لم يظهر بعد على سائر الأديان- فوجب أن تستمر حياته إلى أن يظهر على الأديان- بمقتضى الوعد الذي لا يجوز عليه الخلف و الكذب- فحاجه أبو بكر من هذا المقام- فقال له إنما أراد ليظهر دينه و سيظهره فيما بعد- و لم يقل ليظهره الآن- فمن ثم قال له و لو أراد ليظهر الرسول ص على الدين كله- لكان الجواب واحدا- لأنه إذا ظهر دينه فقد أظهره هو- .

فأما قول المرتضى رحمه الله- و كيف دخلت هذه الشبهة على عمر من بين الخلق- فهكذا تكون الخراطر و الشبه- و الاعتقادات تسبق إلى ذهن واحد دون غيره- و كيف دخلت الشبهة على جماعة منعوا الزكاة- و احتجوا بقوله تعالى- وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ- دون غيرهم من قبائل العرب- و كيف دخلت الشبهة على أصحاب الجمل و صفين دون غيرهم- و كيف دخلت الشبهة على خوارج النهروان دون غيرهم- و هذا باب واسع- فأما قوله- و من أين زعم أنه لا يموت- حتى تقطع أيدي رجال و أرجلهم- فإن الذي

ذكره المؤرخون أنه قال- ما مات رسول الله ص- و إنما غاب عنا كما غاب موسى عن قومه- و سيعود فتقطع أيدي رجال و أرجلهم ممن أرجف بموته- و هذه الرواية تخالف ما ذكره المرتضى- . فأما قوله و كيف حمل معنى قوله- لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ- و قوله وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً- على أن ذلك لا يكون في المستقبل- فقد بينا الشبهة الداخلة عليه في ذلك- و كونه ظن أن ذلك يكون معجلا على الفور و كذلك قوله- وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ- لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ- كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ... وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً- فإنه ظن أن هذا العموم يدخل فيه رسول الله ص- لأنه سيد المؤمنين و سيد الصالحين- أو أنه لفظ عام و المراد به رسول الله وحده- كما ورد في كثير من آيات القرآن مثل ذلك- فظن أن هذا الاستخلاف في جميع الأرض- و تبديل الخوف بالأمن إنما هو على الفور لا على التراخي- و ليست هذه الشبهة بضعيفة جدا كما ظن المرتضى- بل هي موضع نظر- .

فأما قوله- كيف لم يؤمن بموته- لما رأى من كآبة الناس و حزنهم- فلأن الناس يبنون الأمر على الظاهر- و عمر نظر في أمر باطن دقيق- فاعتقد أن الرسول لم يمت و إنما ألقي شبهه على غيره- كما ألقي شبه عيسى على غيره فصلب- و عيسى قد رفع و لم يصلب- و اعلم أن أول من سن لأهل الغيبة من الشيعة- القول بأن الإمام لم يمت و لم يقتل- و إن كان في الظاهر و في مرأى العين قد قتل أو مات- إنما هو عمر- و لقد كان يجب على المرتضى و طائفته- أن يشكروه على ما أسس لهم من هذا الاعتقاد- .

فأما قوله- فهلا قال في مرض رسول الله ص- لما رأى جزعهم لموته قد أمنكم الله من موته فغير لازم- لأن الشبهة لا تجب أن تخطر بالبال في كل الأوقات- فلعله قد كان في ذلك الوقت غافلا عنها- مشغول الذهن بغيرها- و لو صح للمرتضى هذا- لوجب أن يدفع و يبطل كل ما يتجدد و يطرأ على الناس- من الشبهة في المذاهب و الآراء- فنقول كيف طرأت عليهم هذه الشبهات الآن- و لم تطرأ عليهم من قبل- و هذا من اعتراضات المرتضى الضعيفة- على أنا قد ذكرنا نحن في الجزء الأول من هذا الكتاب- ما قصده عمر بقوله إن رسول الله لم يمت- و قلنا فيه قولا شافيا لم نسبق إليه فليعاود ثم قال المرتضى- فأما ما روي عن أمير المؤمنين ع- من خبر الاستحلاف في الأخبار- فلا يدل على عدم علم أمير المؤمنين بالحكم- لأنه يجوز أن يكون استحلافه ليرهب المخبر- و يخوفه من الكذب على النبي ص- لأن العلم بصحة الحكم- الذي يتضمنه الخبر لا يقتضي صدق المخبر- و أيضا فلا تاريخ لهذا الحديث- و يمكن أن يكون استحلافه ع للرواة- إنما كان في حياة رسول الله ص- و في تلك الحال لم يكن محيطا بجميع الأحكام- . فأما حديث الدفن و إدخاله في باب أحكام الدين- التي يجب معرفتها فطريف- و قد يجوز أن يكون أمير المؤمنين ع- سمع من النبي ص في باب الدفن مثل ما سمعه أبو بكر- و كان عازما على العمل به- حتى روى أبو بكر ما رواه- فعمل بما كان يعلمه لا من طريق أبي بكر- و ظن الناس أن العمل لأجله- و يجوز أن يكون رسول الله ص خير وصيه ع في موضع دفنه- و لم يعين له موضعا بعينه- فلما روى أبو بكر ما رواه رأى موافقته- فليس في هذا دلالة على أنه ع استفاد حكما لم يكن عنده- .

و أما موالي صفية فحكم الله فيهم- ما أفتى به أمير المؤمنين ع- و ليس سكوته حيث سكت عند عمر رجوعا عما أفتى به- و لكنه كسكوته عن كثير من الحق تقية و مداراة للقوم- . و أما قوله ع سلوني قبل أن تفقدوني- و قوله إن هاهنا لعلما جما إلى غير ذلك- فإنه لا يدل على عظم المحل في العلم فقط- على ما ظنه صاحب الكتاب- بل هو قول واثق بنفسه- آمن من أن يسأل عما لا يعلمه- و كيف يجوز أن يقول مثله على رءوس الأشهاد و ظهور المنابر- سلوني قبل أن تفقدوني- و هو يعلم أن كثيرا من أحكام الدين يعزب عنه- و أين كان أعداؤه و المنتهزون لفرصته و زلته- عن سؤاله عن مشكل المسائل و غوامض الأحكام- و الأمر في هذا ظاهر- . فأما استبعاد أبي علي لما روي عنه ع من قوله- لو ثنيت لي الوسادة للوجه الذي ظنه فهو البعيد- فإنه لم يفطن لغرضه ع- و إنما أراد أني كنت أقاضيهم إلى كتبهم الدالة على البشارة- بنبينا ص و صحة شرعه- فأكون حاكما حينئذ عليهم بما تقتضيه كتبهم- من هذه الشريعة و أحكام هذا القرآن- و هذا من جليل الأغراض و عظيمها

الطعن الثاني

أنه أمر برجم حامل حتى نبهه معاذ- و قال إن يكن لك عليها سبيل- فلا سبيل لك على ما في بطنها فرجع عن حكمه- و قال لو لا معاذ لهلك عمر- و من يجهل هذا القدر لا يجوز أن يكون إماما- لأنه يجري مجرى أصول الشرع- بل العقل يدل عليه لأن الرجم عقوبة- و لا يجوز أن يعاقب من لا يستحق- .

اعتذر قاضي القضاة عن هذا- فقال إنه ليس في الخبر أنه أمر برجمها- مع علمه بأنها حامل- لأنه ليس ممن يخفى عليه هذا القدر- و هو أن الحامل لا ترجم حتى تضع- و إنما ثبت عنده زناها- فأمر برجمها على الظاهر- و إنما قال ما قال في معاذ لأنه نبهه على أنها حامل- . ثم سأل نفسه فقال- فإن قيل إذا لم تكن منه معصية- فكيف يهلك لو لا معاذ- و أجاب بأنه لم يرد لهلك من جهة العذاب- و إنما أراد أنه كان يجري بقوله قتل من لا يستحق القتل- و يجوز أن يريد بذلك تقصيره في تعرف حالها- لأن ذلك لا يمتنع أن يكون بخطيئة و إن صغرت- . اعترض المرتضى على هذا الاعتذار- فقال لو كان الأمر على ما ظننته- لم يكن تنبيه معاذ له على هذا الوجه- بل كان يجب أن ينبهه بأن يقول له هي حامل- و لا يقول له إن كان لك سبيل عليها- فلا سبيل لك على ما في بطنها- لأن هذا قول من عنده أنه أمر برجمها مع العلم بحملها- و أقل ما يجب لو كان الأمر كما ظنه صاحب الكتاب- أن يقول لمعاذ ما ذهب علي أن الحامل لا ترجم- و إنما أمرت برجمها لفقد علمي بحملها- فكان ينفي بهذا القول عن نفسه الشبهة- و في إمساكه عنه مع شدة الحاجة إليه دليل على صحة قولنا- و قد كان يجب أيضا أن يسأل عن الحمل- لأنه أحد الموانع من الرجم- فإذا علم انتفاءه و ارتفاعه أمر بالرجم- و صاحب الكتاب قد اعترف- بأن ترك المسألة عن ذلك تقصير و خطيئة- و ادعى أنها صغيرة و من أين له ذلك- و لا دليل يدل عنده في غير الأنبياء ع- أن معصية بعينها صغيرة- .

فأما إقراره بالهلاك لو لا تنبيه معاذ- فإنه يقتضي التعظيم و التفخيم لشأن الفعل- و لا يليق ذلك إلا بالتقصير الواقع- إما في الأمر برجمها مع العلم بأنها حامل- أو ترك البحث عن ذلك

و المسألة عنه- و أي لوم عليه في أن يجري بقوله قتل من لا يستحق القتل- إذا لم يكن ذلك عن تفريط منه و لا تقصير- . قلت أما ظاهر لفظ معاذ فيشعر بما قاله المرتضى- و لم يمتنع أن يكون عمر لم يعلم أنها حامل- و أن معاذا قد كان من الأدب أن يقول له- حامل يا أمير المؤمنين- فعدل عن هذا اللفظ بمقتضى أخلاق العرب و خشونتهم- فقال له إن كان لك عليها سبيل فلا سبيل لك على ما في بطنها- فنبهه على العلة و الحكم معا- و كان الأدب أن ينبهه على العلة فقط- . و أما عدول عمر عن أن يقول- أنا أعلم أن الحامل لا ترجم- و إنما أمرت برجمها- لأني لم أعلم أنها حامل- فلأنه إنما يجب أن يقول مثل هذا- من يخاف من اضطراب حاله- أو نقصان ناموسه و قاعدته أن لم يقله- و عمر كان أثبت قدما في ولايته- و أشد تمكنا من أن يحتاج إلى الاعتذار بمثل هذا- . و أما قول المرتضى- كان يجب أن يسأل عن الحمل- لأنه أحد الموانع من الرجم فكلام صحيح لازم- و لا ريب إن ترك السؤال عن ذلك نوع من الخطإ- و لكن المرتضى قد ظلم قاضي القضاة- لأنه زعم أنه ادعى أن ذلك صغيرة- ثم أنكر عليه ذلك و من أين له ذلك- و أي دليل دل على أن هذه المعصية صغيرة- و قاضي القضاة ما ادعى أن ذلك صغيرة- بل قال لا يمتنع أن يكون ذلك خطيئة و إن صغرت- و العجب أنه حكى لفظ قاضي القضاة بهذه الصورة- ثم قال إنه ادعى أنها صغيرة- و بين قول القائل لا يمتنع أن يكون صغيرة- و قوله هي صغيرة لا محالة فرق عظيم- .

و أما قول عمر لو لا معاذ لهلك عمر- فإن ظاهر اللفظ يشعر بما يريده المرتضى و ينحو إليه- و لا يمتنع أن يكون المقصود به ما ذكره قاضي القضاة- و إن كان مرجوحا فإن القائل خطأ قد يقول- هلكت ليس يعني به العقاب يوم القيامة- بل لوم الناس و تعنيفهم إياه على ترك الاحتراس و إهمال التثبت

الطعن الثالث

خبر المجنونة التي أمر برجمها- فنبهه أمير المؤمنين ع- و

قال إن القلم مرفوع عن المجنون حتى يفيق

- فقال لو لا علي لهلك عمر- و هذا يدل على أنه لم يكن يعرف الظاهر من الشريعة- . أجاب قاضي القضاة فقال- ليس في الخبر أنه عرف جنونها- فيجوز أن يكون الذي نبه عليه هو جنونها دون الحكم- لأنه كان يعلم أن الحد لا يقام في حال الجنون- و إنما قال لو لا علي لهلك عمر- لا من جهة المعصية و الإثم- لكن لأن حكمه لو نفذ لعظم غمه- و يقال في شدة الغم إنه هلاك- كما يقال في الفقر و غيره- و ذلك مبالغة منه لما كان يلحقه من الغم الذي زال بهذا التنبيه- على أن هذا الوجه مما لا يمتنع في الشرع أن يكون صحيحا- و أن يقال إذا كانت مستحقة للحد- فإقامته عليها تصح و إن لم يكن لها عقل- لأنه لا يخرج الحد من أن يكون واقعا موقعه- و يكون قوله ع رفع القلم عن ثلاث- يراد به زوال التكليف عنهم دون زوال إجراء الحكم عليهم- و من هذه حاله لا يمتنع أن يكون مشتبها- فرجع فيه إلى غيره- و لا يكون الخطأ فيه مما يعظم فيمنع من صحة الإمامة- . اعترض الشريف المرتضى هذا فقال- لو كان أمر برجم المجنونة من غير علم بجنونها- لما قال له أمير المؤمنين- أ ما علمت أن القلم مرفوع عن المجنون حتى يفيق- بل كان يقول له بدلا من ذلك هي مجنونة- و كان ينبغي أن يقول عمر متبرئا من الشبهة- ما علمت بجنونها- و لست ممن يذهب عليه أن المجنون لا يرجم- فلما رأيناه استعظم ما أمر به- و قال لو لا علي لهلك عمر دلنا- على أنه كان تأثم و تحرج بوقوع الأمر بالرجم- و أنه مما لا يجوز و لا يحل- و إلا فلا معنى لهذا الكلام- و أما ذكر الغم- فأي غم كان يلحقه إذا فعل ما له أن يفعله- و لم يكن منه تفريط و لا تقصير- لأنه إذا كان جنونها لم يعلم به- فكانت المسألة عن حالها و البحث لا يجبان عليه- فأي وجه لتألمه و توجعه و استعظامه لما فعله- و هل هذا إلا كرجم المشهود عليه بالزناء في أنه- لو ظهر للإمام بعد ذلك براءة ساحته- لم يجب أن يندم على فعله و يستعظمه- لأنه وقع صوابا مستحقا- .

و أما قوله- إنه كان لا يمتنع في الشرع أن يقام الحد على المجنون- و تأوله الخبر المروي على أنه يقتضي زوال التكليف- دون الأحكام فإن أراد أنه لا يمتنع في العقل- أن يقام على المجنون ما هو من جنس الحد بغير استخفاف و لا إهانة- فذلك صحيح كما يقام على التائب- و أما الحد في الحقيقة- و هو الذي تضمنه الاستخفاف و الإهانة- فلا يجوز إلا على المكلفين و مستحقي العقاب- و بالجنون قد أزيل التكليف- فزال استحقاق العقاب الذي تبعه الحد- . و قوله- لا يمتنع أن يرجع فيما هذه حاله من المشتبه إلى غيره- فليس هذا من المشتبه الغامض- بل يجب أن يعرفه العوام فضلا عن العلماء- على أنا قد بينا أنه لا يجوز أن يرجع الإمام في جلي- و لا مشتبه من أحكام الدين إلى غيره- . و قوله- إن الخطأ في ذلك لا يعظم- فيمنع من صحة الإمامة اقتراح بغير حجة- لأنه إذا اعترف بالخطإ فلا سبيل للقطع على أنه صغير- . قلت لو كان قد نقل أن أمير المؤمنين قال له- أ ما علمت لكان قول المرتضى قويا ظاهرا- إلا أنه لم ينقل هذه الصيغة بعينها- و المعروف المنقول أنه قال له- قال رسول الله ص رفع القلم عن ثلاث- فرجع عن رجمها- و يجوز أن يكون أشعره بالعلةو الحكم معا- لأن هذا الموضع أكثر اشتباها من حديث رجم الحامل- فغلب على ظن أمير المؤمنين أنه لو اقتصر على قوله- أنها مجنونة لم يكن ذلك دافعا لرجمها- فأكده برواية الحديث- و اعتذار قاضي القضاة بالغم جيد- و قول المرتضى- أي غم كان يلحقه إذا فعل ما له أن يفعله ليس بإنصاف- و لا مثل هذا يقال فيه أنه فعل ما له أن يفعله- و لا يقال في العرف لمن قتل إنسانا خطأ- أنه فعل ما له أن يفعله- و المرجوم في الزناء إذا ظهر للإمام بعد قتله براءة ساحته- قد يغتم بقتله غما كثيرا بالطبع البشرى- و يتألم و إن لم يكن آثما و ليس من توابع الإثم و لوازمه- . و قول المرتضى- لم يجب أن يندم على ما فعله كلام خارج عما هو بصدده- لأنه لم يجر ذكر للندم- و إنما الكلام في الغم و لا يلزم أن يكون كل مغتم نادما- . و أما اعتراضه على قاضي القضاة في قوله- لا يمتنع في الشرع أن ترجم المجنونة- فلما اشتبه على عمر الأمر سأل غيره عنه بقوله- إن أردت الحد الحقيقي فمعلوم- و إن أردت ما هو جنس الحد فمسلم فليس بجيد- لأن هذا إنما يكون طعنا على عمر بتقدير ثلاثة أمور- أحدها أن يكون

النبي ص قد قال أقيموا الحد على الزاني

بهذا اللفظ- أعني أن يكون في لفظ النص ذكر الحد- و ثانيها أن يكون الحد في اللغة العربية- أو في عرف الشرع الذي يتفاهمه الصحابة- هو العقوبة المخصوصة التي يقارنها الاستخفاف و الإهانة- و ثالثها ألا يصح إهانة المجنون و الاستخفاف به- و أن يعلم عمر ذلك- فإذا اجتمعت هذه الأمور الثلاثة- ثم أمر عمر بأن يقام الحد على المجنونة- فقد توجه الطعن- و معلوم أنه لم تجتمع هذه الأمور الثلاثة- فإنه ليس في القرآن و لا في السنة ذكر الحد بهذا اللفظ- و لا الحد في اللغة العربية هو العقوبة- التي يقارنها الاستخفاف و الإهانة- و لا عرف الشرع و مواضعه الصحابة يشتمل على ذلك- و إنما هذا شي ء استنبطه المتكلمون المتأخرون بأذهانهم و أفكارهم- ثم بتقدير تسليم هذين المقامين لم قال- إن المجنون لا يصح عليه الاستخفاف و الإهانة- فمن الجائز أن يصح ذلك عليه- و إن لم يتألم بالاستخفاف و الإهانة كما يتألم بالعقوبة- و إذا صح عليه أن يألم بالعقوبة- صح عليه أن يألم بالاستخفاف و الإهانة- لأن الجنون لا يبلغ و إن عظم مبلغا- يبطل تصور الإنسان لإهانته و لاستخفافه- و بتقدير ألا يصح على المجنون الاستخفاف و الإهانة- من أين لنا أن عمر علم أن ذلك لا يصح عليه- فمن الممكن أن يكون ظن أن ذلك يصح عليه- لأن هذا مقام اشتباه و التباس- . فأما قوله- قد بينا أنه لا يجوز أن يرجع الإمام أصلا إلى غيره- فهو مبني على مذهبهم و قواعدهم- و قوله معترضا على كلام قاضي القضاة- أن الخطأ في ذلك قد لا يعظم- ليمنع من صحة الإمامة أن هذا اقتراح بغير حجة- لأنه إذا اعترف بالخطإ- فلا سبيل إلى القطع على أنه صغير غير لازم- لأن قاضي القضاة لم يقطع بأنه صغير- بل قال لا يمتنع- و إذا جاز أن يكون صغيرا- لم نكن قاطعين على فساد الإمامة به- . فإن قال المرتضى كما أنكم لا تقطعون على أنه صغير- فتكون الإمامة مشكوكا فيها- قيل له الأصل عدم الكبير- فإذا حصل الشك في أمر- هل هو صغير أم كبير تساقط التعارض- و رجعنا إلى الأصل و هو عدم كون ذلك الخطإ كبيرا- فلا يمنع ذلك من صحة الإمامة

الطعن الرابع

حديث أبي العجفاء- و أن عمر منع من المغالاة في صدقات النساء- اقتداء بما كان من النبي ص في صداق فاطمة- حتى قامت المرأة و نبهته بقوله تعالى- وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً على جواز ذلك- فقال كل النساء أفقه من عمر-

و بما روي أنه تسور على قوم و وجدهم على منكر- فقالوا له إنك أخطأت من جهات تجسست- و قال الله تعالى وَ لا تَجَسَّسُوا- و دخلت بغير إذن و لم تسلم- . أجاب قاضي القضاة- فقال علمنا بتقدم عمر في العلم و فضله فيه ضروري- فلا يجوز أن يقدح فيه بأخبار أحاديث غير مشهورة- و إنما أراد في المشهور أن المستحب الاقتداء برسول الله ص- و أن المغالاة فيها ليس بمكرمة ثم عند التنبيه- علم أن ذلك مبني على طيب النفس- فقال ما قاله على جهة التواضع- لأن من أظهر الاستفادة من غيره و إن قل علمه- فقد تعاطى الخضوع- و نبه على أن طريقته أخذ الفائدة أينما وجدها- و صير نفسه قدوة في ذلك و أسوة و ذلك حسن من الفضلاء- و أما حديث التجسس فإن كان فعله فقد كان له ذلك- لأن للإمام أن يجتهد في إزالة المنكر بهذا الجنس من الفعل- و إنما لحقه على ما يروى في الخبر الخجل- لأنه لم يصادف الأمر على ما ألقي إليه في إقدامهم على المنكر اعترض المرتضى على هذا الجواب فقال له- أما تعويلك على العلم الضروري بكونه من أهل العلم و الاجتهاد- فذلك إذا صح لم ينفعك- لأنه قد يذهب على من هو بهذه الصفة كثير من الأحكام- حتى ينبه عليها و يجتهد فيها- و ليس العلم الضروري ثابتا بأنه عالم بجميع أحكام الدين- فيكون قاضيا على هذه الأخبار- فأما تأوله الحديث و حمله على الاستحباب فهو دفع للعيان- لأن المروي أنه منع من ذلك و حظره- حتى قالت المرأة ما قالت- و لو كان غير حاظر للمغالاة لما كان في الآية حجة- و لا كان لكلام المرأة موقع- و لا كان يعترف لها بأنها أفقه منه- بل كان الواجب أن يرد عليها و يوبخها- و يعرفها أنه ما حظر لذلك- و إنما تكون

الآية حجة عليه لو كان حاظر مانعا- فأما التواضع فلا يقتضي إظهار القبيح و تصويب الخطإ- و لو كان الأمر على ما توهمه صاحب الكتاب- لكان هو المصيب و المرأة مخطئة- فكيف يتواضع بكلام يوهم أنه المخطئ و هي المصيبة- فأما التجسس فهو محظور بالقرآن و السنة- و ليس للإمام أن يجتهد فيما يؤدي إلى مخالفة الكتاب و السنة- و قد كان يجب إن كان هذا عذرا صحيحا- أن يعتذر به إلى من خطأه في وجهه- و قال له إنك أخطأت السنة من وجوه- فإنه بمعاذير نفسه أعلم من صاحب الكتاب- و تلك الحال حال تدعو إلى الاحتجاج و إقامة العذر- . قلت قصارى هذا الطعن- أن عمر اجتهد في حكم أو أحكام فأخطأ- فلما نبه عليها رجع- و هذا عند المعتزلة و أكثر المسلمين غير منكر- و إنما ينكر أمثال هذا من يبطل الاجتهاد- و يوجب عصمة الإمام- فإذا هذا البحث ساقط على أصول المعتزلة- و الجواب عنه غير لازم علينا

الطعن الخامس

أنه كان يعطي من بيت المال ما لا يجوز- حتى أنه كان يعطي عائشة و حفصة عشرة آلاف درهم- في كل سنة و منع أهل البيت خمسهم- الذي يجري مجرى الواصل إليهم من قبل رسول الله ص- و أنه كان عليه ثمانون ألف درهم من بيت المال على سبيل القرض- . أجاب قاضي القضاة- بأن دفعه إلى الأزواج جائز- من حيث إن لهن حقا في بيت

المال- و للإمام أن يدفع ذلك على قدر ما يراه- و هذا الفعل قد فعله من قبله و من بعده- و لو كان منكرا لما استمر عليه أمير المؤمنين ع- و قد ثبت استمراره عليه- و لو كان ذلك طعنا لوجب إذا كان يدفع إلى الحسن و الحسين- و إلى عبد الله بن جعفر و غيرهم من بيت المال شيئا- أن يكون في حكم الخائن- و كل ذلك يبطل ما قالوه- لأن بيت المال إنما يراد لوضع الأموال في حقوقها ثم الاجتهاد- و إلى المتولي للأمر في الكثرة و القلة- . فأما أمر الخمس فمن باب الاجتهاد- و قد اختلف الناس فيه- فمنهم من جعله حقا لذوي القربى- و سهما مفردا لهم على ما يقتضيه ظاهر الآية- و منهم من جعله حقا لهم من جهة الفقر- و أجراهم مجرى غيرهم- و إن كانوا قد خصوا بالذكر كما أجرى الأيتام- و إن خصوا بالذكر مجرى غيرهم في أنهم يستحقون بالفقر- و الكلام في ذلك يطول فلم يخرج عمر بما حكم به عن طريقة الاجتهاد- و من قدح في ذلك- فإنما يقدح في الاجتهاد الذي هو طريقة الصحابة- . فأما اقتراضه من بيت المال- فإن صح فهو غير محظور بل ربما كان أحوط- إذا كان على ثقة من رده بمعرفة الوجه الذي يمكنه منه الرد- و قد ذكر الفقهاء ذلك و قال أكثرهم- أن الاحتياط في مال الأيتام و غيرهم- أن يجعل في ذمة الغني المأمون لبعده عن الخطر- و لا فرق بين أن يقرض الغير أو يقترضه لنفسه- و من بلغ في أمره أن يطعن على عمر بمثل هذه الأخبار- مع ما يعلم من سريرته و تشدده في ذات الله- و احتياطه فيما يتصل بملك الله و تنزهه عنه- حتى فعل بالصبي الذي أكل من تمر الصدقة واحدة ما فعل- و حتى كان يرفع نفسه عن الأمر الحقير و يتشدد على كل أحد- حتى على ولده فقد أبعد في القول- . اعترض المرتضى- فقال أما تفصيل الأزواج فإنه لا يجوز- لأنه لا سبب فيهن يقتضي ذلك- و إنما يفضل الإمام في العطاء ذوي الأسباب المقتضية لذلك- مثل الجهاد و غيره من الأمور العام نفعها للمسلمين- . و قوله إن لهن حقا في بيت المال صحيح- إلا أنه لا يقتضي تفضيلهن على غيرهن- و ما عيب بدفع حقهن إليهن- و إنما عيب بالزيادة عليه- و ما يعلم أن أمير المؤمنين ع استمر على ذلك- و إن كان صحيحا كما ادعى- فالسبب الداعي إلى الاستمرار عليه- هو السبب الداعي إلى الاستمرار على جميع الأحكام- فأما تعلقه بدفع أمير المؤمنين إلى الحسن و الحسين و غيرهما- شيئا من بيت المال فعجب- لأنه لم يفضل هؤلاء في العطية فيشبه ما ذكرناه في الأزواج- و إنما أعطاهم حقوقهم و سوى بينهم و بين غيرهم- . فأما الخمس فهو للرسول و لأقربائه- على ما نطق به القرآن- و إنما عنى تعالى بقوله- وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ- من كان من آل الرسول خاصة- لأدلة كثيرة لا حاجة بنا إلى ذكرها هاهنا- و

قد روى سليم بن قيس الهلالي قال سمعت أمير المؤمنين ع يقول نحن و الله الذين عنى الله بذي القربى- قرنهم الله بنفسه و نبيه ص- فقال ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى - فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ- كل هؤلاء منا خاصة- و لم يجعل لنا سهما في الصدقة- أكرم الله تعالى نبيه و أكرمنا أن يطعمنا أوساخ ما في أيدي الناس

- و روى يزيد بن هرم قال- كتب نجده إلى ابن عباس يسأله عن الخمس لمن هو- فكتب إليه كتبت تسألني عن الخمس لمن هو- و إنا كنا نزعم أنه لنا- فأبى قومنا علينا ذلك فصبرنا عليه- . قال و أما الاجتهاد الذي عول عليه- فليس عذرا في إخراج الخمس عن أهله فقد أبطلناه- .

و أما الاقتراض من بيت المال فهو مما يدعو إلى الريبة- و من كان من التشدد و التحفظ- و التقشف على الحد الذي ذكره- كيف تطيب نفسه بالاقتراض من بيت المال- و فيه حقوق و ربما مست الحاجة إلى الإخراج منها- و أي حاجة لمن كان جشب المأكل خشن الملبس- يتبلغ بالقوت إلى اقتراض الأموال- . فأما حكايته عن الفقهاء- أن الاحتياط أن يحفظ مال الأيتام في ذمة الغني المأمون- فذلك إذا صح لم يكن نافعا له- لأن عمر لم يكن غنيا و لو كان غنيا لما اقترض- فقد خرج اقتراضه عن أن يكون من باب الاحتياط- و إنما اشترط الفقهاء مع الأمانة الغنى- لئلا تمس الحاجة إليه فلا يمكن ارتجاعه- و لهذا قلنا إن اقتراضه لحاجته إلى المال لم يكن صوابا- و حسن نظر للمسلمين- . قلت أما قوله لا يجوز للإمام أن يفضل في العطاء- إلا لسبب يقتضي ذلك كالجهاد- فليست أسباب التفضيل مقصورة على الجهاد وحده- فقد يستحق الإنسان التفضيل في العطاء- على غيره لكثرة عبادته- أو لكثرة علمه أو انتفاع الناس به- فلم لا يجوز أن يكون عمر فضل الزوجات لذلك- . و أيضا فإن الله تعالى فرض لذوي القربى من رسول الله ص- نصيبا في الفي ء و الغنيمة- ليس إلا لأنهم ذوو قرابته فقط- فما المانع من أن يقيس عمر على ذلك ما فعله في العطاء- فيفضل ذوي قرابة رسول في ذلك على غيرهم- ليس إلا لأنهم ذوو قرابته- و الزوجات و إن لم يكن لهن قربى النسب- فلهن قربى الزوجية- و كيف يقول المرتضى- ما جاز أن يفضل أحدا إلا بالجهاد- و قد فضل الحسن و الحسين على كثير- من أكابر المهاجرين و الأنصار و هما صبيان- ما جاهدا و لا بلغا الحلم بعد- و أبوهما أمير المؤمنين

موافق على ذلك- راض به غير منكر له- و هل فعل عمر ذلك إلا لقربهما من رسول الله ص- . و نحن نذكر ما فعله عمر في هذا الباب مختصرا- نقلناه من كتاب أبي الفرج عبد الرحمن بن علي بن الجوزي المحدث- في أخبار عمر و سيرته- . روى أبو الفرج عن أبي سلمة بن عبد الرحمن قال- استشار عمر الصحابة بمن يبدأ في القسم و الفريضة- فقالوا ابدأ بنفسك- فقال بل أبدأ بآل رسول الله ص- و ذوي قرابته فبدأ بالعباس قال ابن الجوزي- و قد وقع الاتفاق على أنه لم يفرض لأحد أكثر مما فرض له- . و روي أنه فرض له اثني عشر ألفا و هو الأصح- ثم فرض لزوجات رسول الله ص- لكل واحدة عشرة آلاف- و فضل عائشة عليهن بألفين فأبت- فقال ذلك بفضل منزلتك عند رسول الله ص- فإذا أخذت فشأنك- و استثنى من الزوجات جويرية و صفية و ميمونة- ففرض لكل واحدة منهن ستة آلاف- فقالت عائشة إن رسول الله ص كان يعدل بيننا- فعدل عمر بينهن و ألحق هؤلاء الثلاث بسائرهن- ثم فرض للمهاجرين الذين شهدوا بدرا- لكل واحد خمسة آلاف- و لمن شهدها من الأنصار لكل واحد أربعة آلاف- . و قد روي أنه فرض لكل واحد ممن شهد بدرا- من المهاجرين أو من الأنصار- أو من غيرهم من القبائل خمسة آلاف- ثم فرض لمن شهد أحدا و ما بعدها إلى الحديبية أربعة آلاف- ثم فرض لكل من شهد المشاهد بعد الحديبية ثلاثة آلاف- ثم فرض لكل من شهد المشاهد- بعد وفاة رسول الله ص ألفين و خمسمائة- و ألفين و ألفا

و خمسمائة- و ألفا واحدا إلى مائتين و هم أهل هجر- و مات عمر على ذلك- .

قال ابن الجوزي- و أدخل عمر في أهل بدر ممن لم يحضر بدرا أربعة- و هم الحسن و الحسين و أبو ذر و سلمان- ففرض لكل واحد منهم خمسة آلاف- . قال ابن الجوزي- و روى السدي أن عمر كسا أصحاب النبي ص- فلم يرتض في الكسوة ما يستصلحه للحسن و الحسين ع- فبعث إلى اليمن فأتي لهما بكسوة فاخرة- فلما كساهما قال الآن طابت نفسي- . قال ابن الجوزي- فأما ما اعتمده في النساء- فإنه جعل نساء أهل بدر على خمسمائة- و نساء من بعد بدر إلى الحديبية على أربعمائة- و نساء من بعد ذلك على ثلاثمائة- و جعل نساء أهل القادسية على مائتين مائتين- ثم سوى بين النساء بعد ذلك- . و لو لم يدل على تصويب عمر فيما فعله إلا إجماع الصحابة- و اتفاقهم عليه و ترك الإنكار لذلك كان كافيا- . فأما الخمس و الخلاف فيه فإنها مسألة اجتهادية- و الذي يظهر لنا فيه و يغلب عندنا من أمرها- أن الخمس حق صحيح ثابت- و أنه باق إلى الآن على ما يذهب إليه الشافعي- و أنه لم يسقط بموت رسول الله ص- و لكنا لا نرى ما يعتقده المرتضى من أن الخمس لآل الرسول ص- و أن الأيتام أيتامهم- و المساكين مساكينهم و ابن السبيل منهم- لأنه على خلاف ما يقتضيه ظاهر الآية و العطف- و يمكن أن يحتج على ذلك- بأن قوله تعالى في سورة الحشر لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ- يبطل هذا القول- لأن هذه اللام لا بد أن تتعلق بشي ء- و ليس قبلها ما تتعلق به أصلا- إلا أن تجعل بدلا من اللام التي قبلها في قوله- ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى - فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ- و ليس يجوز أن تكون بدلا من اللام في اللَّهِ- و لا من اللام في قوله وَ لِلرَّسُولِ- فبقي أن تكون بدلا من اللام في قوله و لِذِي الْقُرْبى - أما الأول فتعظيما له سبحانه- و أما الثاني فلأنه تعالى قد أخرج رسوله من الفقراء- بقوله وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ- و لأنه يجب أن يرفع رسول الله ص عن التسمية بالفقير- و أما الثالث فإما أن يفسر هذا البدل- و ما عطف عليه المبدل منه- أو يفسر هذا البدل وحده دون ما عطف عليه المبدل منه- و الأول لا يصح- لأن المعطوف على هذا البدل- ليس من أهل القرى و هم الأنصار- أ لا ترى كيف قال سبحانه- لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ الآية- ثم قال سبحانه- وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ و هم الأنصار- و إن كان الثاني صار تقدير الآية- أن الخمس لله و للرسول و لذي القربى- الذين وصفهم الله و نعتهم بأنهم هاجروا و أخرجوا من ديارهم- و للأنصار- فيكون هذا مبطلا لما يذهب إليه المرتضى- في قصر الخمس على ذوي القربى- . و يمكن أن يعترض هذا الاحتجاج فيقال- لم لا يجوز أن يكون قوله- وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ- ليس بعطف و لكنه كلام مبتدأ- و موضع الذين رفع بالابتداء و خبره يحبون- . و أيضا فإن هذه الحجة لا يمكن التمسك بها في آية الأنفال- و هو قوله تعالى وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ- . فأما رواية سليم بن قيس الهلالي فليست بشي ء- و سليم معروف المذهب- و يكفي في رد روايته كتابه- المعروف بينهم المسمى كتاب سليم- .

على أني قد سمعت من بعضهم- من يذكر أن هذا الاسم على غير مسمى- و أنه لم يكن في الدنيا أحد يعرف بسليم بن قيس الهلالي- و أن الكتاب المنسوب إليه منحول موضوع خطبه 228 نهج البلاغه لا أصل له- و إن كان بعضهم يذكره في اسم الرجال- و الرواية المذكورة عن ابن عباس في كتابه- إلى نجدة الحروري صحيحة ثابتة- و ليس فيها ما يدل على مذهب المرتضى- من أن الخمس كله لذوي القربى- لأن نجدة إنما سأله عن خمس الخمس لا عن الخمس كله- . و ينبغي أن يذكر في هذا الموضع- اختلاف الفقهاء في الخمس- أما أبو حنيفة فعنده أن قسمة الخمس- كانت في عهد رسول الله ص على خمسة أسهم- سهم لرسول الله ص- و سهم لذوي قرباه من بني هاشم- و بني المطلب دون بني عبد شمس و نوفل- استحقوه حينئذ بالنصرة و المظاهرة- لما روي عن عثمان بن عفان و جبير بن مطعم- أنهما قالا لرسول الله ص- هؤلاء إخوتك من بني هاشم لا ننكر فضلهم- لمكانك الذي جعلك الله منهم- أ رأيت إخواننا بني المطلب أعطيتهم و حرمتنا- و إنما نحن و هم بمنزلة واحدة-

فقال ص إنهم لم يفارقونا في جاهلية و لا إسلام- إنما بنو هاشم و بنو المطلب شي ء واحد

و شبك بين أصابعه- و ثلاثة أسهم ليتامى المسلمين و مساكينهم- و أبناء السبيل منهم- و أما بعد رسول الله ص فسهمه ساقط بموته- و كذلك سهم ذوي القربى- و إنما يعطون لفقرهم فهم أسوة سائر الفقراء- و لا يعطى أغنياؤهم- فيقسم الخمس إذن على ثلاثة أسهم- اليتامى و المساكين و ابن السبيل- . و أما الشافعي فيقسم الخمس عنده- بعد وفاة رسول الله ص على خمسة أسهم- سهم لرسول الله ص- يصرف إلى ما كان يصرفه إليه رسول الله ص أيام حياته- من مصالح المسلمين- كعدة الغزاة من الكراع و السلاح و نحو ذلك- و سهم لذوي القربى من أغنيائهم و فقرائهم- يقسم بينهم للذكر مثل حظ الأنثيين- من بني هاشم و بني المطلب- و الباقي للفرق الثلاث- . و أما مالك بن أنس- فعنده أن الأمر في هذه المسألة مفوض إلى اجتهاد الإمام- إن رأى قسمه بين هؤلاء- و إن رأى أعطاه بعضهم دون بعض- و إن رأى الإمام غيرهم أولى و أهم فغيرهم- . و بقي الآن البحث عن معنى قوله سبحانه و تعالى- فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ- و ما المراد بسهم الله سبحانه- و كيف يقول الفقهاء الخمس مقسوم خمسة أقسام- و ظاهر الآية يدل على ستة أقسام فنقول- يحتمل أن يكون معنى قوله سبحانه- فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ- لرسول الله- كقوله وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ- أي و رسول الله أحق- و مذهب أبي حنيفة و الشافعي يجي ء على هذا الاحتمال- . و يحتمل أن يريد بذكره إيجاب سهم سادس- يصرف إلى وجه من وجوه القرب- و مذهب أبي العالية يجي ء على هذا الاحتمال- لأنه يذهب إلى أن الخمس يقسم ستة أقسام- أحدها سهمه تعالى يصرف إلى رتاج الكعبة- و قد روي أن رسول الله ص- كان يأخذ الخمس فيضرب بيده فيه- فيأخذ منه قبضة فيجعلها للكعبة- و يقول سهم الله تعالى- ثم يقسم ما بقي على خمسة أقسام- .

و قال قوم سهم الله لبيت الله- . و يحتمل احتمالا ثالثا- و هو أن يراد بقوله فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ- أن من حق الخمس أن يكون متقربا به إليه سبحانه لا غير- ثم خص من وجوه القرب هذه الخمسة تفضيلا لهاعلى غيرها- كقوله وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ- و مذهب مالك يجي ء على هذا الاحتمال و

قد روي عن ابن عباس رضي الله عنه أنه كان على ستة- لله و للرسول سهمان- و سهم لأقاربه و ثلاثة أسهم للثلاثة- حتى قبض ع فأسقط أبو بكر ثلاثة أسهم- و قسم الخمس كله على ثلاثة أسهم- و كذلك فعل عمر

و

روي أن أبا بكر منع بني هاشم الخمس- و قال إنما لكم أن نعطي فقيركم و نزوج أيمكم- و نخدم من لا خادم له منكم- و أما الغني منكم فهو بمنزلة ابن سبيل غني- لا يعطى شيئا و لا يتيم موسر

و قد روي عن زيد بن علي ع مثل ذلك- قال ليس لنا أن نبني منه القصور و لا أن نركب منه البراذين- فأما مذهب الإمامية فإن الخمس كله للقرابة- . و

يروون عن أمير المؤمنين ع أنه قال أيتامنا و مساكيننا- فإن صح عنه ذلك- فقوله عندنا أولى بالاتباع- و إنما الكلام في صحته- . فأما اقتراض عمر من بيت المال ثمانين ألفا- فليس بمعروف- و المعروف المشهور أنه كان يظلف نفسه- عن الدرهم الواحد منه- . و قد روى ابن سعد في كتاب الطبقات- أن عمر خطب فقال- إن قوما يقولون إن هذا المال حلال لعمر- و ليس كما قالوا- لاها الله إذن أنا أخبركم بما أستحل منه- يحل لي منه حلتان حلة في الشتاء و حلة في القيظ- و ما أحج عليه و أعتمر من الظهر- و قوتي و قوت أهلي كقوت رجل من قريش- ليس بأغناهم و لا أفقرهم- ثم أنا بعد رجل من المسلمين يصيبني ما أصابهم- .

و روى ابن سعد أيضا- أن عمر كان إذا احتاج أتى إلى صاحب بيت المال فاستقرضه- فربما عسر عليه القضاء فيأتيه صاحب بيت المال فيتقاضاه- فيحتال له و ربما خرج عطاؤه فقضاه- و لقد اشتكى مرة فوصف له الطبيب العسل- فخرج حتى صعد المنبر و في بيت المال عكة- فقال إن أذنتم لي فيها أخذتها و إلا فهي علي حرام- فأذنوا له فيها- ثم قال إن مثلي و مثلكم كقوم سافروا- فدفعوا نفقاتهم إلى رجل منهم لينفق عليهم- فهل يحل له أن يستأثر منها بشي ء- . و روى ابن سعد أيضا قال- مكث عمر زمانا لا يأكل من مال المسلمين شيئا- حتى أصابته خصاصة- فأرسل إلى أصحاب رسول الله ص- فاستشارهم فقال لهم قد شغلت نفسي بأمركم- فما الذي يصلح أن أصيبه من مالكم- فقال عثمان كل و أطعم- و كذلك قال سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل- فتركهما و أقبل على علي ع- فقال ما تقول أنت- قال غداء و عشاء قال أصبت و أخذ بقوله

و

روى أبو الفرج بن الجوزي في كتاب سيرة عمر- عن نائلة عن ابن عمر قال جمع عمر الناس لما انتهى إليه فتح القادسية و دمشق- فقال إني كنت امرأ تاجرا يغني الله عيالي بتجارتي- و قد شغلتموني عن التجارة بأمركم- فما ترون أنه يحل لي من هذا المال- فقال القوم فأكثروا و علي ع ساكت- فقال عمر ما تقول أنت يا أبا الحسن- قال ما أصلحك و أصلح عيالك بالمعروف- و ليس لك من هذا المال غيره- فقال القول ما قاله أبو الحسن و أخذ به

- . و روى عبد الله بن زيد بن أسلم عن أبيه عن جده- أن عبد الله و عبيد الله ابني عمر مرا بأبي موسى- و هو على العراق و هما مقبلان من أرض فارس- فقال مرحبا بابني أخي لو كان عندي شي ء- و بلي قد اجتمع هذا المال عندي- فخذاه و اشتريا به متاعا فإذا قدمتما فبيعاه و لكما ربحه- و أديا إلى أمير المؤمنين رأس المال ففعلا- فلما قدما على عمر بالمدينة أخبراه- فقال أ كل أولاد المهاجرين يصنع بهم أبو موسى مثل ذلك- فقالا لا قال فإن عمر يأبى أن يجيز ذلك و جعل قرضا- . و روي عن قتادة قال- كان معيقيب على بيت المال لعمر- فكسح عمر بيت المال يوما و أخرجه إلى المسلمين- فوجد معيقيب فيه درهما فدفعه إلى ابن عمر- قال معيقيب ثم انصرفت إلى بيتي- فإذا رسول عمر قد جاء يدعوني- فجئت فإذا الدرهم في يده- فقال ويحك يا معيقيب أ وجدت علي في نفسك شيئا- قلت و ما ذاك- قال أردت أن تخاصمني أمة محمد- في هذا الدرهم يوم القيامة- . و روى عمر بن شبة عن عبد الله بن الأرقم- و كان خازن عمر- فقال إن عندنا حلية من حلية جلولاء و آنية من فضة- فانظر ما تأمر فيها- قال إذا رأيتني فارغا فآذني- فجاءه يوما فقال إني أراك اليوم فارغا- فما تأمر بتلك الحلية- قال ابسط لي نطعا فبسطه ثم أتى بذلك المال- فصب عليه فرفع يديه و قال اللهم إنك ذكرت هذا المال- فقلت زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ- وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ- ثم قلت لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ- اللهم إنا لا نستطيع إلا أن نفرح بما زينت لنا- اللهم إني أسألك أن تضعه في حقه- و أعوذ بك من شره- ثم ابتدأ فقسمه بين الناس- فجاءه ابن بنت له فقال يا أبتاه هب لي منه خاتما- فقال اذهب إلى أمك تسقك سويقا فلم يعطه شيئا- .

و روى الطبري في تاريخه- أن عمر خطب أم كلثوم بنت أبي بكر- فأرسل فيها إلى عائشة فقالت الأمر إليها- فقالت أم كلثوم لا حاجة لي فيه- قالت لها عائشة ويلك أ ترغبين عن أمير المؤمنين- قالت نعم إنه يغلق بابه و يمنع خيره- و يدخل عابسا و يخرج عابسا- فأرسلت عائشة إلى عمرو بن العاص فأخبرته- فقال أنا أكفيك فأتى عمر فقال- يا أمير المؤمنين بلغني خبر أعيذك بالله منه- قال ما هو قال خطبت أم كلثوم بنت أبي بكر قال نعم- أ فترغب بي عنها أم ترغب بها عني- قال لا واحدة و لكنها حدثة- نشأت تحت كنف أم المؤمنين في لين و رفق- و فيك غلظة و نحن نهابك- و لا نستطيع أن نردك عن خلق من أخلاقك- فكيف بها إن خالفتك في شي ء فسطوت بها- كنت قد خلفت أبا بكر في ولده بغير ما يحق عليك- قال فكيف لي بعائشة و قد كلمتها فيها- قال أنا لك بها و أدلك على خير منها- أم كلثوم بنت علي بن أبي طالب- تعلق منها بسبب من رسول الله- فصرفه عنها إلى أم كلثوم بنت فاطمة- . و روى عاصم بن عمر- قال بعث إلى عمر عند الهاجرة- أو قال عند صلاة الصبح فأتيته- فوجدته جالسا في المسجد- فقال يا بني إني لم أكن أرى شيئا من هذا المال يحل لي- قبل أن ألي إلا بحقه- و ما كان أحرم علي منه حين وليته فعاد أمانتي- و إني كنت أنفقت عليك من مال الله شهرا- و لست بزائدك عليه و قد أعطيتك تمري بالعالية- فبعه و خذ ثمنه- ثم ائت رجلا من تجار قومك فكن إلى جانبه- فإذا ابتاع شيئا فاستشركه- و أنفق ما تربحه عليك و على أهلك- قال فذهبت ففعلت- .

و روى الحسن البصري- أن عمر كان يمشي يوما في سكة من سكك المدينة- إذ صبية تطيش على وجه الأرض- تقعد مرة و تقوم أخرى من الضعف و الجهد- فقال عمر ما بال هذه- قال عبد الله ابنه أ ما تعرف هذه قال لا- قال إنها إحدى بناتك فأنكر عمر ذلك- فقال هذه ابنتي من فلانة- قال ويحك و ما صيرها إلى ما أرى- قال منعك ما عندك قال أنا منعتك ما عندي- فما الذي منعك أن تطلب لبناتك ما يكسب الأقوام لبناتهم- أنه و الله ما لك عندي غير سهمك في المسلمين- وسعك أو عجز عنك و كتاب الله بيني و بينك- . و روى سعيد بن المسيب- قال كتب عمر لما قسم العطاء و فضل من فضل للمهاجرين- الذين شهدوا بدرا خمسة آلاف- و كتب لمن لم يشهد بدرا أربعة آلاف- فكان منهم عمر بن أبي سلمة المخزومي- و أسامة بن زيد بن حارثة- و محمد بن عبد الله بن جحش- و عبد الله بن عمر بن الخطاب- فقال عبد الرحمن بن عوف و هو الذي كان يكتب- يا أمير المؤمنين أن عبد الله بن عمر ليس من هؤلاء- أنه و أنه يطريه و يثني عليه- فقال له عمر ليس له عندي إلا مثل واحد منهم- فتكلم عبد الله و طلب الزيادة و عمر ساكت- فلما قضى كلامه قال عمر لعبد الرحمن- اكتبه على خمسة آلاف و اكتبني على أربعة آلاف- فقال عبد الله لا أريد هذا- فقال عمر و الله لا أجتمع أنا و أنت على خمسة آلاف- قم إلى منزلك فقام عبد الله كئيبا و قال أبو وائل- استعملني ابن زياد على بيت المال بالكوفة- فأتاني رجل بصك يقول فيه- أعط صاحب المطبخ ثمانمائة درهم- فقلت له مكانك و دخلت على ابن زياد- فقلت له إن عمر استعمل عبد الله بن مسعود بالكوفة- على القضاء و بيت المال- و استعمل عثمان بن حنيف على سقي الفرات- و استعمل عمار بن ياسر على الصلاة و الجند- فرزقهم كل يوم شاة واحدة- فجعل نصفها و سقطها و أكارعها لعمار- لأنه كان على الصلاة و الجند- و جعل لابن مسعود ربعها و لابن حنيف ربعها- ثم قال إن مالا يؤخذ منه كل يوم شاة- أن ذلك فيه لسريع- فقال ابن زياد ضع المفتاح فاذهب حيث شئت- .

و روى أبو جعفر الطبري في التاريخ- أن عمر بعث سلمة بن قيس الأشجعي إلى طائفة من الأكراد- كانوا على الشرك- فخرج إليهم في جيش سرحه معه من المدينة- فلما انتهى إليهم دعاهم إلى الإسلام أو إلى أداء الجزية- فأبوا فقاتلهم فنصره الله عليهم- فقتل المقاتلة و سبي الذرية و جمع الرثة- و وجد حلية و فصوصا و جواهر- فقال لأصحابه أ تطيب أنفسكم أن نبعث بهذا إلى أمير المؤمنين- فإنه غير صالح لكم- و إن على أمير المؤمنين لمئونة و أثقالا- قالوا نعم قد طابت أنفسنا- فجعل تلك الجواهر في سفط- و بعث به مع واحد من أصحابه- و قال له سر فإذا أتيت البصرة فاشتر راحلتين- فأوقرهما زادا لك و لغلامك و سر إلى أمير المؤمنين- قال ففعلت فأتيت عمر و هو يغدي الناس- قائما متكئا على عصا كما يصنع الراعي- و هو يدور على القصاع فيقول يا يرفأ زد هؤلاء لحما- زد هؤلاء خبزا زد هؤلاء مرقة- فجلست في أدنى الناس فإذا طعام فيه خشونة- طعامي الذي معي أطيب منه- فلما فرغ أدبر فاتبعته- فدخل دارا فاستأذنت و لم أعلم حاجبه من أنا- فأذن لي فوجدته في صفة جالسا على مسح- متكئا على وسادتين من أدم محشوتين ليفا- و في الصفة عليه ستر من صوف- فنبذ إلي إحدى الوسادتين فجلست عليها- فقال يا أم كلثوم أ لا تغدوننا- فأخرج إليه خبزة بزيت في عرضها ملح لم يدق- فقال يا أم كلثوم أ لا تخرجين إلينا تأكلين معنا- فقالت إني أسمع عندك حس رجل قال نعم- و لا أراه من أهل هذا البلد- قال فذاك حين عرفت أنه لم يعرفني- فقالت لو أردت أن أخرج إلى الرجال- لكسوتني كما كسا الزبير امرأته- و كما كسا طلحة امرأته- قال أ و ما يكفيك أنك أم كلثوم ابنة علي بن أبي طالب- و زوجة أمير المؤمنين عمر بن الخطاب- قالت إن ذاك عني لقليل الغناء- قال كل فلو كانت راضية لأطعمتك أطيب من هذا- فأكلت قليلا و طعامي الذي معي أطيب منه-

و أكل فما رأيت أحدا أحسن أكلا منه- ما يتلبس طعامه بيده و لا فمه- ثم قال اسقونا فجاءوا بعس من سلت- فقال أعط الرجل فشربت قليلا- و إن سويقي الذي معي لأطيب منه- ثم أخذه فشربه حتى قرع القدح جبهته- ثم قال الحمد لله الذي أطعمنا فأشبعنا- و سقانا فأروانا- إنك يا هذا لضعيف الأكل ضعيف الشرب- فقلت يا أمير المؤمنين إن لي حاجة- قال ما حاجتك قلت أنا رسول سلمة بن قيس- فقال مرحبا بسلمة و رسوله فكأنما خرجت من صلبه- حدثني عن المهاجرين كيف هم- قلت كما تحب يا أمير المؤمنين- من السلامة و الظفر و النصر على عدوهم- قال كيف أسعارهم قلت أرخص أسعار- قال كيف اللحم فيهم فإنه شجرة العرب- و لا تصلح العرب إلا على شجرتها- قلت البقرة فيهم بكذا و الشاة فيهم بكذا- ثم سرنا يا أمير المؤمنين حتى لقينا عدونا من المشركين- فدعوناهم إلى الذي أمرت به من الإسلام فأبوا- فدعوناهم إلى الخراج فأبوا- فقاتلناهم فنصرنا الله عليهم- فقتلنا المقاتلة و سبينا الذرية و جمعنا الرثة- فرأى سلمة في الرثة حلية- فقال للناس إن هذا لا يبلغ فيكم شيئا- أ فتطيب أنفسكم أن أبعث به إلى أمير المؤمنين- قالوا نعم ثم استخرجت سفطي ففتحته- فلما نظر إلى تلك الفصوص من بين أحمر و أخضر و أصفر- وثب و جعل يده في خاصرته يصيح صياحا عاليا- و يقول لا أشبع الله إذن بطن عمر يكررها- فظن النساء أني جئت لأغتاله- فجئن إلى الستر فكشفنه- فسمعنه يقول لف ما جئت به يا يرفأ جأ عنقه- قال فأنا أصلح سفطي و يرفأ يجأ عنقي- ثم قال النجاء النجاء- قلت يا أمير المؤمنين انزع بي فاحلمني- فقال يا يرفأ أعطه راحلتين من إبل الصدقة-

فإذا لقيت أفقر إليهما منك فادفعهما إليه- و قال أظنك ستبطئ- أما و الله لئن تفرق المسلمون في مشاتيهم- قبل أن يقسم هذا فيهم- لأفعلن بك و بصاحبك الفاقرة- . قال فارتحلت حتى أتيت إلى سلمة بن قيس- فقلت ما بارك الله فيما اختصصتني به- اقسم هذا في الناس قبل أن تصيبني و إياك فاقرة- فقسمه فيهم فإن الفص ليباع بخمسة دراهم و بستة- و هو خير من عشرين ألفا- . و جملة الأمر أن عمر لا يجوز أن يطعن فيه بمثل هذا- و لا ينسب إلى شره و حب للمال- فإن طريقته في التعفف و التقشف- و خشونة العيش و الزهد أظهر من كل ظاهر- و أوضح من كل واضح و حاله في ذلك معلومة- و على كل تقدير سواء كان يفعل ذلك دينا أو ورعا- كما هو الظاهر من حاله- أو كان يفعل ذلك ناموسا و صناعة و رياء و حيلة- كما تزعم الشيعة فإنه عظيم- لأنه إما أن يكون على غاية الدين و التقى- أو يكون أقوى الناس نفسا و أشدهم عزما- و كلا الأمرين فضيلة- . و الذي ذكره المحدثون و أرباب السير- أن عمر لما طعن و احتمل في دمه إلى بيته- و أوصى بما أوصى- قال لابنه عبد الله انظروا ما علي من دين- فحسبوه فوجدوه ستمائة و ثمانين ألف درهم- هكذا ورد في الأخبار أنها كانت ديونا للمسلمين- و لم تكن من بيت المال- فقال عمر انظر يا عبد الله فإن وفى به مال آل عمر- فأده من أموالهم- و إلا فسل في بني عدي بن كعب- فإن لم تف به أموالهم فسل في قريش- و لا تعدهم إلى غيرهم- فهكذا وردت الرواية- فلذلك قال قاضي القضاة- فإن صح فالعذر كذا و كذا- لأنه لم يثبت عنده صحة اقتراضه هذا المقدار من بيت المال- .

و قد روي أن عمر كان له نخل بالحجاز- غلته كل سنة أربعون ألفا- يخرجها في النوائب و الحقوق- و يصرفها إلى بني عدي بن كعب- إلى فقرائهم و أراملهم و أيتامهم- روى ذلك ابن جرير الطبري في التاريخ- . فأما قول المرتضى- أي حاجة بخشن العيش و جشب المأكل إلى اقتراض الأموال- فجوابه أن المتزهد المتقشف- قد يضيق على نفسه و يوسع على غيره- إما من باب التكرم و الإحسان- أو من باب الصدقة و ابتغاء الثواب- و قد يصل رحمه و إن قتر على نفسه- . و قد روى الطبري- أن عمر دفع إلى أم كلثوم بنت أمير المؤمنين ع صداقها- يوم تزوجها أربعين ألف درهم- فلعل هذا الاقتراض من الناس كان لهذا الوجه- و لغيره من الوجوه التي قل أن يخلو أحد منها

الطعن السادس

أنه عطل حد الله في المغيرة بن شعبة- لما شهد عليه بالزناء- و لقن الشاهد الرابع الامتناع عن الشهادة- اتباعا لهواه- فلما فعل ذلك عاد إلى الشهود فحدهم و ضربهم- فتجنب أن يفضح المغيرة و هو واحد- و فضح الثلاثة مع تعطيله لحكم الله- و وضعه في غير موضعه- . أجاب قاضي القضاة فقال- إنه لم يعطل الحد إلا من حيث لم تكمل الشهادة- و بإرادة الرابع لئلا يشهد لا تكمل البينة- و إنما تكمل بالشهادة- . و قال إن قوله- أرى وجه رجل لا يفضح الله به رجلا من المسلمين- يجري في أنه سائغ صحيح مجرى ما روي عن النبي ص- من أنه أتي بسارق فقال لا تقر- .

و قال ع لصفوان بن أمية- لما أتاه بالسارق و أمر بقطعه- فقال هو له يعني ما سرق هلا قبل أن تأتيني به- فلا يمتنع من عمر ألا يحب- أن تكمل الشهادة و ينبه الشاهد على ألا يشهد- و قال إنه جلد الثلاثة من حيث صاروا قذفه- و إنه ليس حالهم و قد شهدوا- كحال من لم تتكامل الشهادة عليه- لأن الحيلة في إزالة الحد عنه- و لما تتكامل الشهادة عليه- ممكنة بتلقين و تنبيه غيره- و لا حيلة فيما قد وقع من الشهادة فلذلك حدهم- . قال و ليس في إقامة الحد عليهم من الفضيحة- ما في تكامل الشهادة على المغيرة- لأنه يتصور بأنه زان و يحكم بذلك- و ليس كذلك حال الشهود- لأنهم لا يتصورون بذلك- و إن وجب في الحكم أن يجعلوا في حكم القذفة- . و حكي عن أبي علي أن الثلاثة- كان القذف قد تقدم منهم للمغيرة بالبصرة- لأنهم صاحوا به من نواحي المسجد- بأنا نشهد أنك زان- فلو لم يعيدوا الشهادة لكان يحدهم لا محالة- فلم يمكن في إزالة الحد عنهم ما أمكن في المغيرة- .

و حكي عن أبي علي في جواب اعتراضه عن نفسه- بما روي عن عمر أنه كان إذا رآه يقول- لقد خفت أن يرميني الله عز و جل بحجارة من السماء- أن هذا الخبر غير صحيح- و لو كان حقا لكان تأويله التخويف- و إظهار قوة الظن- لصدق القوم الذين شهدوا عليه ليكون ردعا له- و ذكر أنه غير ممتنع أن يحب- ألا يفتضح لما كان متوليا للبصرة من قبله- . ثم أجاب عن سؤال من سأله عن امتناع زياد من الشهادة- و هل يقتضي الفسق أم لا- فإن قال لا نعلم أنه كان يتمم الشهادة- و لو علمنا ذلك لكان حيث ثبت في الشرع أن له

السكوت- لا يكون طعنا و لو كان ذلك طعنا- و قد ظهر أمره لأمير المؤمنين ع لما ولاه فارس- و لما ائتمنه على أموال الناس و دمائهم- . اعترض المرتضى فقال- إنما نسب إلى تعطيل الحد من حيث كان في حكم الثابت- و إنما بتلقينه لم تكمل الشهادة- لأن زيادا ما حضر إلا ليشهد بما شهد به أصحابه- و قد صرح بذلك كما صرحوا قبل حضورهم- و لو لم يكن هذا لما شهد القوم قبله و هم لا يعلمون- هل حاله في ذلك الحكم كحالهم- لكنه أحجم في الشهادة- لما رأى كراهية متولي الأمر لكمالها- و تصريحه بأنه لا يريد أن يعمل بموجبها- . و من العجائب أن يطلب الحيلة في دفع الحد عن واحد- و هو لا يندفع إلا بانصرافه إلى ثلاثة- فإن كان درء الحد و الاحتيال في دفعه من السنن المتبعة- فدرؤه عن ثلاثة أولى من درئه عن واحد- . و قوله إن دفع الحد عن المغيرة ممكن- و دفعه عن ثلاثة و قد شهدوا غير ممكن طريف- لأنه لو لم يلقن الشاهد الرابع الامتناع عن الشهادة- لاندفع الحد عن الثلاثة- و كيف لا تكون الحيلة ممكنة فيما ذكره- .

و قوله- إن المغيرة يتصور بصورة زان لو تكاملت الشهادة- و في هذا من الفضيحة ما ليس في حد الثلاثة غير صحيح- لأن الحكم في الأمرين واحد- لأن الثلاثة إذا حدوا يظن بهم الكذب- و إن جوز أن يكونوا صادقين- و المغيرة لو تكاملت الشهادة عليه بالزناء لظن به ذلك مع التجويز- لأن يكون الشهود كذبه- و ليس في أحد إلا ما في الآخر- . و ما روي عنه ع- من أنه أتي بسارق فقال له لا تقر- إن كان صحيحا لا يشبه ما نحن فيه- لأنه ليس في دفع الحد عن السارق إيقاع غيره في المكروه- . و قصة المغيرة تخالف هذا لما ذكرناه- .

فأما قوله ع هلا قبل أن تأتيني به- فلا يشبه كل ما نحن فيه- لأنه بين أن ذلك القول يسقط الحد لو تقدم- و ليس فيه تلقين يوجب إسقاط الحد- . فأما ما حكاه عن أبي علي- من أن القذف من الثلاثة كان قد تقدم- و أنهم لو لم يعيدوا الشهادة- لكان يحدهم لا محالة فغير معروف- و الظاهر المروي خلافه- و هو أنه حدهم عند نكول زياد عن الشهادة- و أن ذلك كان السبب في إيقاع الحد بهم- و تأوله عليه- لقد خفت أن يرميني الله بحجارة من السماء- لا يليق بظاهر الكلام- لأنه يقتضي التندم و التأسف على تفريط وقع- و لم يخاف أن يرمى بالحجارة- و هو لم يدرأ الحد عن مستحق له- و لو أراد الردع و التخويف للمغيرة- لأتي بكلام يليق بذلك- و لا يقتضي إضافة التفريط إلى نفسه- و كونه واليا من قبله لا يقتضي أن يدرأ عنه الحد- و يعدل به إلى غيره- .

و أما قوله- إنا ما كنا نعلم أن زيادا كان يتمم الشهادة- فقد بينا أن ذلك كان معلوما بالظاهر- و من قرأ ما روي في هذه القصة- علم بلا شك أن حال زياد كحال الثلاثة- في أنه إنما حضر للشهادة- و إنما عدل عنها لكلام عمر- . و قوله إن الشرع يبيح السكوت ليس بصحيح- لأن الشرع قد حظر كتمان الشهادة- . فأما استدلاله على أن زيادا لم يفسق- بالإمساك عن الشهادة بتوليه أمير المؤمنين ع له فارس- فليس بشي ء يعتمد- لأنه لا يمتنع أن يكون قد تاب بعد ذلك- و أظهر توبته لأمير المؤمنين ع فجاز أن يوليه- و قد كان بعض أصحابنا يقول في قصة المغيرة شيئا طيبا- و إن كان معتملا في باب الحجة كان يقول- إن زيادا إنما امتنع من التصريح بالشهادة المطلوبة في الزناء- و قد شهد بأنه شاهده بين شعبها الأربع- و سمع نفسا عاليا فقد صح على المغيرة بشهادة الأربع- جلوسه منها مجلس الفاحشة- إلى غير ذلك

من مقدمات الزناء و أسبابه- فهلا ضم عمر إلى جلد الثلاثة تعزير هذا الذي قد صح عنده- بشهادة الأربعة ما صح من الفاحشة- مثل تعريك أذنه أو ما يجري مجراه من خفيف التعزير و يسيره- و هل في العدول عن ذلك- حتى عن لومه و توبيخه و الاستخفاف- به إلا ما ذكروه من السبب الذي يشهد الحال به قلت- أما المغيرة فلا شك عندي أنه زنى بالمرأة- و لكني لست أخطئ عمر في درء الحد عنه- و إنما أذكر أولا قصته- من كتابي أبي جعفر محمد بن جرير الطبري- و أبي الفرج علي بن الحسن الأصفهاني- ليعلم أن الرجل زنى بها لا محالة- ثم أعتذر لعمر في درء الحد عنه- .

قال الطبري في تاريخه- و في هذه السنة يعني سنة سبع عشرة- ولى عمر أبا موسى البصرة- و أمره أن يشخص إليه المغيرة بن شعبة- و ذلك لأمر بلغه عنه- قال الطبري حدثني محمد بن يعقوب بن عتبة- قال حدثني أبي قال- كان المغيرة يخالف إلى أم جميل امرأة من بني هلال بن عامر- و كان لها زوج من ثقيف هلك قبل ذلك- يقال له الحجاج بن عبيد- و كان المغيرة و كان أمير البصرة يختلف إليها سرا- فبلغ ذلك أهل البصرة فأعظموه- فخرج المغيرة يوما من الأيام إلى المرأة- فدخل عليها و قد وضعوا عليهما الرصد- فانطلق القوم الذين شهدوا عند عمر فكشفوا الستر- فرأوه قد واقعها- فكتبوا بذلك إلى عمر و أوفدوا إليه بالكتاب أبا بكرة- فانتهى أبو بكرة إلى المدينة- و جاء إلى باب عمر فسمع صوته و بينه و بينه حجاب- فقال أبو بكرة فقال نعم- قال لقد جئت لشر- قال إنما جاء به المغيرة- ثم قص عليه القصة- و عرض عليه الكتاب- فبعث أبا موسى عاملا- و أمره أن يبعث إليه المغيرة- فلما دخل أبو موسى البصرة و قعد في الإمارة- أهدى إليه المغيرة عقيلة- و قال إنني قد رضيتها لك- فبعث أبو موسى بالمغيرة إلى عمر- . و قال الطبري و روى الواقدي قال- حدثني عبد الرحمن بن محمد- بن أبي بكر بن عمرو بن حزم الأنصاري- عن أبيه عن مالك بن أوس بن الحدثان- قال قدم المغيرة على عمر- فتزوج في طريقه امرأة من بني مرة- فقال له عمر إنك لفارغ القلب- شديد الشبق طويل الغرمول- ثم سأل عن المرأة فقيل له يقال لها الرقطاء- كان زوجها من ثقيف و هي من بني هلال- .

قال الطبري و كتب إلي السري- عن شعيب عن سيف- أن المغيرة كان يبغض أبا بكرة- و كان أبو بكرة يبغضه- و يناغي كل واحد منهما صاحبه- و ينافره عند كل ما يكون منه- و كانا متجاورين بالبصرة بينهما طريق- و هما في مشربتين متقابلتين- فهما في داريهما في كل واحدة منهما كوة مقابلة الأخرى- فاجتمع إلى أبي بكرة نفر يتحدثون في مشربته- فهبت ريح ففتحت باب الكوة- فقام أبو بكرة ليصفقه فبصر بالمغيرة- و قد فتحت الريح باب الكوة التي في مشربته- و هو بين رجلي امرأة فقال للنفر- قوموا فانظروا فقاموا فنظروا- ثم قال اشهدوا قالوا و من هذه- قال أم جميل إحدى نساء بني عامر بن صعصعة- فقالوا إنما رأينا أعجازا و لا ندري الوجوه- فلما قامت صمموا و خرج المغيرة إلى الصلاة- فحال أبو بكرة بينه و بين الصلاة- و قال لا تصل بنا و كتبوا إلى عمر بذلك- و كتب المغيرة إليه أيضا- فأرسل عمر إلى أبي موسى- فقال يا أبا موسى إني مستعملك- و إني باعثك إلى الأرض- التي قد باض بها الشيطان و فرخ فالزم ما تعرف- و لا تستبدل فيستبدل الله بك- فقال يا أمير المؤمنين- أعني بعدة من

أصحاب رسول الله ص- من المهاجرين و الأنصار- فإني وجدتهم في هذه الأمة و هذه الأعمال- كالملح لا يصلح الطعام إلا به- قال عمر فاستعن بمن أحببت- فاستعان بتسعة و عشرين رجلا- منهم أنس بن مالك- و عمران بن حصين و هشام بن عامر- و خرج أبو موسى بهم- حتى أناخ بالبصرة في المربد- و بلغ المغيرة أن أبا موسى قد أناخ بالمربد- فقال و الله ما جاء أبو موسى زائرا و لا تاجرا- و لكنه جاء أميرا- فإنهم لفي ذلك إذ جاء أبو موسى حتى دخل عليهم- فدفع إلى المغيرة كتابا من عمر- إنه لأوجز كتاب كتب به أحد من الناس أربع كلم- عزل فيها و عاتب و استحث و أمر- أما بعد فإنه بلغني نبأ عظيم- فبعثت أبا موسى فسلم ما في يديك إليه و العجل- .

كتب إلى أهل البصرة أما بعد فإني قد بعثت أبا موسى أميرا عليكم- ليأخذ لضعيفكم من قويكم- و ليقاتل بكم عدوكم و ليدفع عن ذمتكم- و ليجبي لكم فيئكم و ليقسم فيكم- و ليحمي لكم طرقكم- . فأهدى إليه المغيرة وليدة من مولدات الطائف- تدعى عقيلة- و قال إني قد رضيتها لك و كانت فارهة- و ارتحل المغيرة و أبو بكرة- و نافع بن كلدة و زياد و شبل بن معبد البجلي- حتى قدموا على عمر- فجمع بينهم و بين المغيرة- فقال المغيرة يا أمير المؤمنين سل هؤلاء الأعبد- كيف رأوني مستقبلهم أم مستدبرهم- و كيف رأوا المرأة و عرفوها- فإن كانوا مستقبلي فكيف لم أستتر- و إن كانوا مستدبري- فبأي شي ء استحلوا النظر إلي في منزلي على امرأتي- و الله ما أتيت إلا امرأتي- فبدأ بأبي بكرة- فشهد عليه أنه رآه بين رجلي أم جميل- و هو يدخله و يخرجه- قال عمر كيف رأيتهما- قال مستدبرهما- قال كيف استثبت رأسها- قال تجافيت فدعا بشبل بن معبد- فشهد مثل ذلك- و قال استقبلتهما و استدبرتهما- و شهد نافع بمثل شهادة أبي بكرة- و لم يشهد زياد بمثل شهادتهم- قال رأيته جالسا بين رجلي امرأة- و رأيت قدمين مرفوعتين تخفقان- و استين مكشوفتين- و سمعت حفزا شديدا- قال عمر فهل رأيته فيها كالميل في المكحلة- قال لا قال فهل تعرف المرأة قال لا و لكن أشبهها- فأمر عمر بالثلاثة فجلدوا الحد و قرأ- فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَداءِ- فَأُولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبُونَ- فقال المغيرة الحمد لله الذي أخزاكم- فصاح به عمر اسكت أسكت الله نأمتك- أما و الله لو تمت الشهادة لرجمتك بأحجارك- فهذا ما ذكره الطبري- .

و أما أبو الفرج علي بن الحسين الأصفهاني- فإنه ذكر في كتاب الأغاني- أن أحمد بن عبد العزيز الجوهري- حدثه عن عمر بن شبة عن علي بن محمد عن قتادة- قال كان المغيرة بن شعبة و هو أمير البصرة- يختلف سرا إلى امرأة من ثقيف- يقال لها الرقطاء فلقيه أبو بكرة يوما- فقال له أين تريد- قال أزور آل فلان فأخذ بتلابيبه- و قال إن الأمير يزار و لا يزور- . قال أبو الفرج و حدثني بحديثه جماعة- ذكر أسماءهم بأسانيد مختلفة- لا نرى الإطالة بذكرها- أن المغيرة كان يخرج من دار الإمارة وسط النهار- فكان أبو بكرة يلقاه- فيقول له أين يذهب الأمير- فيقول له إلى حاجة فيقول حاجة ما ذا- إن الأمير يزار و لا يزور- . قالوا و كانت المرأة التي يأتيها جارة لأبي بكرة- فقال فبينا أبو بكرة في غرفة له مع أخويه- نافع و زياد و رجل آخر يقال له شبل بن معبد- و كانت غرفة جارته تلك محاذية غرفة أبي بكرة- فضربت الريح باب غرفة المرأة ففتحته- فنظر القوم فإذا هم بالمغيرة ينكحها- فقال أبو بكرة هذه بلية قد ابتليتم بها- فانظروا فنظروا حتى أثبتوا فنزل أبو بكرة- فجلس حتى خرج عليه المغيرة من بيت المرأة- فقال له أبو بكرة- إنه قد كان من أمرك ما قد علمت فاعتزلنا- فذهب المغيرة و جاء ليصلي بالناس الظهر- فمنعه أبو بكرة و قال لا و الله لا تصلي بنا- و قد فعلت ما فعلت- فقال الناس دعوه فليصل إنه الأمير- و اكتبوا إلى عمر فكتبوا إليه- فورد كتابه أن يقدموا عليه جميعا المغيرة و الشهود- . قال أبو الفرج و قال المدائني في حديثه- فبعث عمر بأبي موسى- و عزم عليه ألا يضع كتابه من يده حتى يرحل المغيرة- .

قال أبو الفرج و قال علي بن هاشم في حديثه- إن أبا موسى قال لعمر- لما أمره أن يرحل المغيرة من وقته- أ و خير من ذلك يا أمير المؤمنين- نتركه فيتجهز ثلاثا ثم يخرج- . قالوا فخرج أبو موسى- حتى صلى صلاة الغداة بظهر المربد- و أقبل إنسان فدخل على المغيرة- فقال إني رأيت أبا موسى قد دخل المسجد الغداة- و عليه برنس و ها هو في جانب المسجد- فقال المغيرة إنه لم يأت زائرا و لا تاجرا قالوا و جاء أبو موسى- حتى دخل على المغيرة و معه صحيفة مل ء يده- فلما رآه قال أمير فأعطاه أبو موسى الكتاب- فلما ذهب يتحرك عن سريره- قال له مكانك تجهز ثلاثا- . قال أبو الفرج و قال آخرون- إن أبا موسى أمره أن يرحل من وقته- فقال المغيرة قد علمت ما وجهت له- فألا تقدمت و صليت- فقال ما أنا و أنت في هذا الأمر إلا سواء- فقال المغيرة إني أحب أن أقيم ثلاثا لأتجهز- فقال أبو موسى قد عزم علي أمير المؤمنين- ألا أضع عهدي من يدي- إذا قرأته حتى أرحلك إليه- قال إن شئت شفعتني و أبررت قسم أمير المؤمنين- بأن تؤجلني إلى الظهر- و تمسك الكتاب في يدك- . قالوا فلقد رئي أبو موسى مقبلا و مدبرا- و أن الكتاب في يده معلق بخيط فتجهز المغيرة- و بعث إلى أبي موسى بعقيلة- جارية عربية من سبي اليمامة من بني حنيفة- و يقال إنها مولدة الطائف و معها خادم- و سار المغيرة حين صلى الظهر حتى قدم على عمر- . قال أبو الفرج- فقال محمد بن عبد الله بن حزم في حديثه- إن عمر قال له لما قدم عليه- لقد شهد عليك بأمر- إن كان حقا لأن تكون مت قبل ذلك كان خيرا لك- .

قال أبو الفرج- قال أبو زيد عمر بن شبة- فجلس له عمر و دعا به و بالشهود- فتقدم أبو بكرة فقال أ رأيته بين فخذيها- قال نعم و الله- لكأني أنظر إلى تشريم جدري بفخذيها- قال المغيرة لقد ألطفت النظر- قال أبو بكرة لم آل أن أثبت ما يخزيك الله به- فقال عمر لا و الله حتى تشهد- لقد رأيته يلج فيها كما يلج المرود في المكحلة- قال نعم أشهد على ذلك- فقال عمر اذهب عنك مغيرة ذهب ربعك- . قال أبو الفرج- و يقال إن عليا ع هو قائل هذا القول- ثم دعا نافعا فقال علام تشهد- قال على مثل شهادة أبي بكرة- فقال عمر لا حتى تشهد أنك رأيته- يلج فيها ولوج المرود في المكحلة- قال نعم حتى بلغ قذذه- فقال اذهب عنك مغيرة ذهب نصفك- ثم دعا الثالث و هو شبل بن معبد- فقال علام تشهد قال على مثل شهادة صاحبي- فقال اذهب عنك مغيرة ذهب ثلاثة أرباعك- قال فجعل المغيرة يبكي إلى المهاجرين- و بكى إلى أمهات المؤمنين حتى بكين معه- قال و لم يكن زياد حضر ذلك المجلس- فأمر عمر أن ينحى الشهود الثلاثة- و ألا يجالسهم أحد من أهل المدينة- و انتظر قدوم زياد- فلما قدم جلس في المسجد- و اجتمع رءوس المهاجرين و الأنصار- قال المغيرة و كنت قد أعددت كلمة أقولها- فلما رأى عمر زيادا مقبلا- قال إني لأرى رجلا- لن يخزي الله على لسانه رجلا من المهاجرين- .

قال أبو الفرج- و في حديث أبي زيد بن عمر بن شبة- عن السري عن عبد الكريم بن رشيد- عن أبي عثمان النهدي- أنه لما شهد الشاهد الأول عند عمر- تغير الثالث لذلك لون عمر- ثم جاء الثاني فشهد- فانكسر لذلك انكسارا شديدا- ثم جاء فشهد فكان الرماد نثر على وجه عمر- فلما جاء زياد جاء شاب يخطر بيديه- فرفع عمر رأسه إليه- و قال ما عندك أنت يا سلح العقاب- و صاح أبو عثمان النهدي صيحة تحكي صيحة عمر- قال عبد الكريم بن رشيد- لقد كدت أن يغشى علي لصيحته- .

قال أبو الفرج- فكان المغيرة يحدث- قال فقمت إلى زياد- فقلت لا مخبأ لعطر بعد عروس يا زياد- أذكرك الله و أذكرك موقف القيامة و كتابه و رسوله- أن تتجاوز إلى ما لم تر ثم صحت- يا أمير المؤمنين- أن هؤلاء قد احتقروا دمي فالله الله في دمي- قال فترنقت عينا زياد و احمر وجهه- و قال يا أمير المؤمنين- أما إن أحق ما حق القوم- فليس عندي و لكني رأيت مجلسا قبيحا- و سمعت نفسا حثيثا و انتهارا و رأيته متبطنها- فقال عمر أ رأيته يدخل و يخرج كالميل في المكحلة- قال لا- . قال أبو الفرج- و روى كثير من الرواة أنه قال رأيته رافعا برجليها- و رأيت خصيتيه مترددتين بين فخذيها- و سمعت حفزا شديدا و سمعت نفسا عاليا- فقال عمر أ رأيته يدخله و يخرجه كالميل في المكحلة- قال لا فقال عمر الله أكبر- قم يا مغيرة إليهم فاضربهم- فجاء المغيرة إلى أبي بكرة- فضربه ثمانين و ضرب الباقين- . و روى قوم أن الضارب لهم الحد لم يكن المغيرة- و أعجب عمر قول زياد و درأ الحد عن المغيرة- فقال أبو بكرة بعد أن ضرب- أشهد أن المغيرة فعل كذا و كذا- فهم عمر بضربه- فقال له علي ع- إن ضربته رجمت صاحبك و نهاه عن ذلك- .

قال أبو الفرج- يعني إن ضربه تصير شهادته شهادتين- فيوجب بذلك الرجم على المغيرة- . قال فاستتاب عمر أبا بكرة- فقال إنما تستتيبني لتقبل شهادتي قال أجل- قال فإني لا أشهد بين اثنين ما بقيت في الدنيا- قال فلما ضربوا الحد قال المغيرة- الله أكبر الحمد لله الذي أخزاكم- فقال عمر اسكت أخزى الله مكانا رأوك فيه- . قال و أقام أبو بكرة على قوله و كان يقول- و الله ما أنسي قط فخذيها و تاب الاثنان- فقبل شهادتهما- و كان أبو بكرة بعد ذلك إذا طلب إلى شهادة- قال اطلبوا غيري فإن زيادا أفسد علي شهادتي- . و قال أبو الفرج- و روى إبراهيم بن سعيد- عن أبيه عن جده- قال لما ضرب أبو بكرة أمرت أمه بشاة- فذبحت و جعل جلدها على ظهره- قال إبراهيم فكان أبي يقول- ما ذاك إلا من ضرب شديد- . قال أبو الفرج- فحدثنا الجوهري عن عمر بن شبة- عن علي بن محمد عن يحيى بن زكريا- عن مجالد عن الشعبي- قال كانت الرقطاء التي رمي بها المغيرة- تختلف إليه في أيام إمارته الكوفة- في خلافة معاوية في حوائجها فيقضيها لها- . قال أبو الفرج و حج عمر بعد ذلك مرة- فوافق الرقطاء بالموسم فرآها- و كان المغيرة يومئذ هناك- فقال عمر للمغيرة ويحك أ تتجاهل علي- و الله ما أظن أبا بكرة كذب عليك- و ما رأيتك إلا خفت أن أرمي بحجارة من السماء- . قال و كان علي ع بعد ذلك يقول- إن ظفرت بالمغيرة لأتبعته الحجارة- . قال أبو الفرج فقال حسان بن ثابت يهجو المغيرة- و يذكر هذه القصة-

  • لو أن اللؤم ينسب كان عبداقبيح الوجه أعور من ثقيف
  • تركت الدين و الإسلام لمابدت لك غدوة ذات النصيف
  • و راجعت الصبا و ذكرت لهوامع القينات في العمر اللطيف

- . قال أبو الفرج و روى المدائني- أن المغيرة لما شخص إلى عمر في هذه الوقعة- رأى في طريقه جارية فأعجبته- فخطبها إلى أبيها- فقال له و أنت على هذه الحال- قال و ما عليك إن أبق فهو الذي تريد- و إن أقتل ترثني فزوجه- . و قال أبو الفرج قال الواقدي- كانت امرأة من بني مرة تزوجها بالرقم- فلما قدم بها على عمر- قال إنك لفارغ القلب طويل الشبق- . فهذه الأخبار كما تراها تدل متأملها- على أن الرجل زنى بالمرأة لا محالة- و كل كتب التواريخ و السير تشهد بذلك- و إنما اقتصرنا نحن منها على ما في هذين الكتابين- . و قد روى المدائني- أن المغيرة كان أزنى الناس في الجاهلية- فلما دخل في الإسلام قيده الإسلام- و بقيت عنده منه بقية ظهرت في أيام ولايته البصرة- . و روى أبو الفرج في كتاب الأغاني- عن الجاحظ أبي عثمان عمرو بن بحر- قال كان المغيرة بن شعبة و الأشعث بن قيس- و جرير بن عبد الله البجلي- يوما متوافقين بالكناسة في نفر- و طلع عليهم أعرابي- فقال لهم المغيرة دعوني أحركه قالوا لا تفعل- فإن للأعراب جوابا يؤثر قال لا بد- قالوا فأنت أعلم- فقال له يا أعرابي أ تعرف المغيرة بن شعبة- قال نعم أعرفه أعور زانيا- فوجم ثم تجلد- فقال أ تعرف الأشعث بن قيس- قال نعم ذاك رجل لا يعرى قومه- قال و كيف ذاك قال لأنهم حاكة- . قال فهل تعرف جرير بن عبد الله- قال كيف لا أعرف رجلا لولاه ما عرفت عشيرته- فقالوا قبحك الله فإنك شر جليس- هل تحب أن يوقر لك بعيرك هذا مالا- و تموت أكرم العرب موتة- قال فمن يبلغه إذن أهلي- فانصرفوا عنه فتركوه قال أبو الفرج- و روى علي بن سليمان الأخفس- قال خرج المغيرة بن شعبة و هو يومئذ على الكوفة- و معه الهيثم بن التيهان النخعي غب مطر يسير- في ظهر الكوفة و النجف- فلقي ابن لسان الحمرة أحد بني تيم الله بن ثعلبة- و هو لا يعرف المغيرة و لا يعرفه المغيرة- فقال له من أين أقبلت يا أعرابي- قال من السماوة- قال كيف تركت الأرض خلفك- قال عريضة أريضة- قال فكيف كان المطر- قال عفى الأثر و ملأ الحفر- قال فمن أنت قال من بكر بن وائل- قال كيف علمك بهم- قال إن جهلتهم لم أعرف غيرهم- قال فما تقول في بني شيبان- قال سادتنا و سادة غيرنا- قال فما تقول في بني ذهل- قال سادة نوكى قال فقيس بن ثعلبة- قال إن جاورتهم سرقوك- و إن ائتمنتهم خانوك- قال فبنو تيم الله بن ثعلبة- قال رعاء النقد و عراقيب الكلاب- قال فبني يشكر- قال صريح تحسبه مولى- . قال هشام بن الكلبي لأن في ألوانهم حمرة- قال فعجل قال أحلاس الخيل قال فعبد القيس- قال يطعمون الطعام و يضربون الهام- قال فعنزة قال لا تلتقي بهم الشفتان لؤما- قال فضبيعة أضجم قال جدعا و عقرا- قال فأخبرني عن النساء- قال النساء أربع ربيع مربع- و جميع مجمع و شيطان سمعمع و غل لا يخلع- قال فسر قال أما الربيع المربع- فالتي إذا نظرت إليها سرتك- و إذا أقسمت عليها برتك- و أما التي هي جميع مجمع- فالمرأة تتزوجها و لها نسب فيجتمع نسبها إلى نسبك- و أما الشيطان السمعمع- فالكالحة في وجهك إذا دخلت- المولولة في أثرك إذا خرجت- و أما الغل الذي لا يخلع- فبنت عمك السوداء القصيرة- الفوهاء الدميمة التي قد نثرت لك بطنها- إن طلقتها ضاع ولدك- و إن أمسكتها فعلى جدع أنفك- قال المغيرة بل أنفك- قال فما تقول في أميرك المغيرة بن شعبة- قال أعور زان- فقال الهيثم بن الأسود فض الله فاك- ويلك إنه الأمير المغيرة- قال إنها كلمة تقال فانطلق به المغيرة إلى منزله- و عنده يومئذ أربع نسوة و ستون أو سبعون أمه- و قال ويحك هل يزني الحر و عنده مثل هؤلاء- ثم قال لهن ارمين إليه بحليكن- ففعلن فخرج بمل ء كسائه ذهبا و فضة- . و إنما أوردنا هذين الخبرين- ليعلم السامع أن الخبر بزناه- كان شائعا مشهورا مستفيضا بين الناس- و لأنهما يتضمنان أدبا- و كتابنا هذا موضوع خطبه 228 نهج البلاغه للأدب- . و إنما قلنا إن عمر لم يخطئ في درء الحد عنه- لأن الإمام يستحب له ذلك- و إن غلب على ظنه أنه قد وجب الحد عليه-

روى المدائني أن أمير المؤمنين عليا ع أتي برجل قد وجب عليه الحد- فقال أ هاهنا شهود قالوا نعم- قال فأتوني بهم إذا أمسيتم- و لا تأتوني إلا معتمين- فلما أعتموا جاءوه- فقال لهم نشدت الله رجلا- ما لي عنده مثل هذا الحد إلا انصرف- قال فما بقي منهم أحد فدرأ عنه الحد: ذكر هذا الخبر أبو حيان في كتاب البصائر في الجزء السادس منه:

و الخبر المشهور الذي كاد يكون متواترا-

أن رسول الله ص قال ادرءوا الحدود بالشبهات

- و من تأمل المسائل الفقهية في باب الحدود- علم أنها بنيت على الإسقاط عند أدنى سبب و أضعفه- أ لا ترى أنه لو أقر بالزناء- ثم رجع عن إقراره قبل إقامة الحد- أو في وسطه قبل رجوعه و خلي سبيله- .

و قال أبو حنيفة و أصحابه- يستحب للإمام أن يلقن المقر الرجوع- و يقول له تأمل ما تقول- لعلك مسستها أو قبلتها- و يجب على الإمام أن يسأل الشهود ما الزناء- و كيف هو و أين زنى و بمن زنى و متى زنى- و هل رأوه وطئها في فرجها كالميل في المكحلة- فإذا ثبت كل ذلك سأل عنهم- فلا يقيم الحد حتى يعدلهم القاضي في السر و العلانية- و لا يقام الحد بإقرار الإنسان على نفسه- حتى يقر أربع مرات في أربعة مجالس- كلما أقر رده القاضي- و إذا تم إقراره سأله القاضي عن الزناء- ما هو و كيف هو و أين زنى- و بمن زنى و متى زنى- . قال الفقهاء- و يجب أن يبتدئ الشهود برجمه إذا تكاملت الشهادة- فإن امتنعوا من الابتداء برجمه سقط الحد- . قالوا- و لا حد على من وطئ جارية ولده أو ولد ولده- و إن قال علمت أنها على حرام- و إن وطئ جارية أبيه أو أمه أو أخته- و قال ظننت أنها تحل لي فلا حد عليه- و من أقر أربع مرات في مجالس مختلفة بالزناء بفلانة- فقالت هي بل تزوجني فلا حد عليه- و كذلك إن أقرت المرأة بأنه زنى بها فلان- فقال الرجل بل تزوجتها فلا حد عليها- قالوا و إذا شهد الشهود بحد متقادم من الزناء- لم يمنعهم عن إقامته بعدهم عن الإمام- لم تقبل شهادتهم إذا كان حد الزناء- و إن شهدوا أنه زنى بامرأة و لا يعرفونها لم يحد- لم تقبل شهادتهم إذا كان حد الزناء- و إن شهدوا أنه زنى بامرأة و لا يعرفونها لم يحد- و إن شهد اثنان أنه زنى بامرأة بالكوفة- و آخران أنه زنى بالبصرة درئ الحد عنهما جميعا- و إن شهد أربعة على رجل أنه زنى بامرأة بالنخيلة- عند طلوع الشمس من يوم كذا و كذا- و أربعة شهدوا بهذه المرأة عند طلوع الشمس ذلك اليوم- بدير هند درئ الحد عنه و عنها و عنهم جميعا- و إن شهد أربعة على شهادة أربعة بالزناء- لم يحد المشهود عليه- .

و هذه المسائل كلها مذهب أبي حنيفة- و يوافقه الشافعي في كثير منها- و من تأملها علم أن مبني الحدود على الإسقاط بالشبهات- و إن ضعفت- . فإن قلت كل هذا لا يلزم المرتضى- لأن مذهبه في فروع الفقه مخالف لمذهب الفقهاء- قلت ذكر محمد بن النعمان و هو شيخ المرتضى- الذي قرأ عليه فقه الإمامية في كتاب المقنعة- أن الشهود الأربعة إن تفرقوا في الشهادة بالزناء- و لم يأتوا بها مجتمعين في وقت في مكان واحد- سقط الحد عن المشهود عليه- و وجب عليهم حد القذف- . قال و إذا أقر الإنسان على نفسه بالزناء- أربع مرات على اختيار منه للإقرار وجب عليه الحد- و إن أقر مرة أو مرتين أو ثلاثا- لم يجب عليه الحد بهذا الإقرار- و للإمام أن يؤدبه بإقراره على نفسه حسب ما يراه- فإن كان أقر على امرأة بعينها جلد حد القذف- . قال و إن جعل في الحفرة ليرجم- و هو مقر على نفسه بالزناء ففر منها ترك و لم يرد- لأن فراره رجوع عن الإقرار و هو أعلم بنفسه- . قال- و لا يجب الرجم على المحصن الذي يعده الفقهاء محصنا- و هو من وطئ امرأة في نكاح صحيح- و إنما الإحصان عندنا من له زوجة- أو ملك يمين يستغني بها عن غيرها و يتمكن من وطئها- فإن كانت مريضة لا يصل إليها بنكاح- أو صغيرة لا يوطأ مثلها- أو غائبة عنه أو محبوسة لم يكن محصنا بها- و لا يجب عليه الرجم- . قال و نكاح المتعة لا يحصن عندنا- و إذا كان هذا مذهب الإمامية- فقد اتفق قولهم و أقوال الفقهاء- في سقوط الرجم بأدنى سبب- و الذي رواه أبو الفرج الأصفهاني- أن زيادا لم يحضر في المجلس الأول- و أنه حضر في مجلس ثان- فلعل إسقاط الحد كان لهذا- .

ثم نعود إلى تصفح ما اعترض به المرتضى كلام قاضي القضاة- .

أما قوله كان الحد في حكم الثابت- فإن الله تعالى لم يوجب الحد إلا إذا كان ثابتا- و لم يوجبه إذا كان في حكم الثابت- و يسأل عن معنى قوله في حكم الثابت- هل المراد بذلك أنه قريب من الثبوت و إن لم يثبت حقيقة- أم المراد أنه قد ثبت و تحقق- فإن أراد الثاني قيل له لا نسلم أنه ثبت- لأن الشهادة لم تتم- و قد اعترف المرتضى بذلك- و أقر بأن الشهادة لم تكمل- و لكنه نسب ذلك إلى تلقين عمر- و إن أراد الأول قيل له- ليس يكفي في وحوب الحد أن يكون قريبا إلى الثبوت- لأنه لو كفى ذلك لحد الإنسان بشهادة ثلاثة من الشهود- . و أما قوله إن عمر لقنه و كره أن يشهد- فلا ريب أن الأمر وقع كذلك- و قد قلنا إن هذا جائز بل مندوب إليه- و روينا عن أمير المؤمنين ما رويناه- و ذكرنا قول الفقهاء في ذلك- و إنهم استحبوا أن يقول القاضي للمقر بالزناء- تأمل ما تقوله لعلك مسستها أو قبلتها- . فأما قول المرتضى إنه درأ الحد عن واحد- و كان درؤه عن ثلاثة أولى- فقد أجاب قاضي القضاة عنه بأنه ما كان يمكن دفعه عنهم فأما قول المرتضى بل قد كان يمكن دفعه عنهم- بألا يلقن الرابع الامتناع من الشهادة- فقد أجاب قاضي القضاة عنه- بأن الزناء و وسم الإنسان به أعظم و أشنع و أفحش- من أن يوسم بالكذب و الافتراء- و عقوبة الزاني أعظم من عقوبة الكاذب القاذف- عند الله تعالى في دار التكليف- يبين ذلك أن الله تعالى أوجب جلد ثلاثة من المسلمين- لتخليص واحد شهد الثلاثة عليه بالزناء- فلو لم يكن هذا المعنى ملحوظا في نظر الشارع لما أوجبه- فكيف يقول المرتضى- ليس لأحد الأمرين إلا ما في الآخر- .

و أما خبر السارق الذي رواه قاضي القضاة- و قول المرتضى في الاعتراض عليه- ليس في دفع الحد عن السارق إيقاع غيره في المكروه- و قصة المغيرة تخالف هذا فليس بجيد- لأن في دفع الحد عن السارق إضاعة مال المسلم- الذي سرق السارق في زمانه- و فيه أيضا إغراء أهل الفساد بالسرقة- لأنهم إذا لم يقم الحد عليهم- لمكان الجحود أقدموا على سرقة الأموال- فلو لم يكن عناية الشارع بالدماء أكثر- من عنايته بغيره من الأموال و الأبشار- لما قال للمكلف لا تقر بالسرقة و لا بالزناء- و لما رجح واحدا على ثلاثة- و هان في نظره أن تضرب أبشارهم بالسياط- و هم ثلاثة حفظا لدم واحد- . و أما حديث صفوان و قول المرتضى فلا يشبه كل ما نحن فيه- لأن الرسول ص بين- أن ذلك القول يسقط الحد لو تقدم- و ليس فيه تلقين يوجب إسقاط الحد- . فجوابه أن قاضي القضاة لم يقصد- بإيراد هذا الخبر إلا تشييد قول عمر- أرى وجه رجل لا يفضح الله به رجلا من المسلمين- لأن عمر كره فضيحة المغيرة- كما كره رسول الله ص فضيحة السارق- الذي قال صفوان هو له- و قال ع هلا قبل أن تأتيني به- أي هلا قلت ذلك قبل أن تحضره- فلم يفتضح بين الناس- فإن قولك هو له و إن درأ الحد- إلا أنه لا يدرأ الفضيحة- . فأما ما حكاه قاضي القضاة عن أبي علي- من أن القذف قد كان تقدم منهم و هم بالبصرة- فقد ذكرنا في الخبر ما يدل على ذلك- فبطل قول المرتضى أن ذلك غير معروف- و أن الظاهر المروي خلافه- . و أما قول عمر للمغيرة- ما رأيتك إلا خفت أن يرميني الله بحجارة من السماء- فالظاهر أن مراده ما ذكره قاضي القضاة من التخويف- و إظهار قوة الظن بصدق الشهود ليكون ردعا له- و لذلك ورد في الخبر- ما أظن أبا بكرة كذب عليك- تقديره أظنه لم يكذب- و لو كان كما قال المرتضى ندما و تأسفا على تفريط وقع- لأقام الحد عليه و لو بعد حين- و من الذي كان يمنعه من ذلك لو أراده- .

و قوله لم يخاف أن يرمى بالحجارة- و هو لم يدرأ الحد عن مستحق له- جوابه- أن هذا القول يجري مجرى التهويل و التخويف للمغيرة- كيلا يقدم على أن يعرض نفسه لشبهه فيما بعد- . فأما قول قاضي القضاة أنه غير ممتنع أن يحب- ألا يفتضح لما كان متوليا للبصرة من قبله- و قول المرتضى معترضا عليه- إن كونه واليا من قبله- لا يقتضي أن يدرأ عنه الحد فغير لازم- لأن قاضي القضاة ما جعل كونه واليا من قبله- مقتضيا أن يدرأ عنه الحد- و إنما قاله في جواب من أنكر على عمر محبته- لدرء الحد عنه- فقال إنه غير قبيح- و لا يحرم محبة درء الحد عنه لأنه وال من قبله- فجعل الولاية للبصرة مسوغة لمحبة عمر لدفع الحد عنه- لا مسوغة لدفع الحد عنه- و بين الأمرين فرق واضح- . و أما قول المرتضى- إن الشرع حظر كتمان الشهادة فصحيح فيما عدا الحدود- فأما في الحدود فلا و قد ورد

في الخبر الصحيح من رأى على أخيه شيئا من هذه القاذورات و ستر- ستره الله يوم يفتضح المجرمون

- . فأما قول المرتضى هب أن الحد سقط- أ ما اقتضت الحال تأديب المغيرة- بنوع من أنواع التعزير و إن خف- فكلام لازم لا جواب عنه- و لو فعله عمر لبرئ من التهمة براءة الذئب من دم يوسف- و ما أدري كيف فاته ذلك- مع تشدده في الدين و صلابته في السياسة- و لعله كان له مانع عن اعتماد ذلك لا نعلمه

الطعن السابع

أنه كان يتلون في الأحكام- حتى روي أنه قضى في الجد بسبعين قضية- و روي مائة قضية- و أنه كان يفضل في القسمة و العطاء- و قد سوى الله تعالى بين الجميع- و أنه قال في الأحكام من جهة الرأي و الحدس و الظن- . أجاب قاضي القضاة عن ذلك- فقال مسائل الاجتهاد يسوغ فيها الاختلاف- و الرجوع عن رأي إلى رأي- بحسب الأمارات و غالب الظن- و قد ذكر أن ذلك طريقة أمير المؤمنين ع في أمهات الأولاد- و مقاسمة الجد مع الإخوة و مسألة الحرام- . قال و إنما الكلام في أصل القياس و الاجتهاد- فإذا ثبت ذلك خرج من أن يكون طعنا- و قد ثبت أن أمير المؤمنين ع كان يولي من يرى خلاف رأيه- كابن عباس و شريح- و لا يمنع زيدا و ابن مسعود من الفتيا- مع الاختلاف بينه و بينهما- . فأما ما روي من السبعين قضية- فالمراد به في مسائل من الجد- لأن مسألة واحدة لا يوجد فيها سبعون قضية مختلفة- و ليس في ذلك عيب بل يدل على سعة علمه- . و قال- قد صح في زمان الرسول ص مثل ذلك- لأنه لما شاور في أمر الأسرى أبا بكر أشار ألا يقتلهم- و أشار عمر بقتلهم فمدحهما جميعا- فما الذي يمنع من كون القولين صوابا من المجتهدين- و من الواحد في حالين- . و بعد فقد ثبت أن اجتهاد الحسن ع في طلب الإمامة- كان بخلاف اجتهاد الحسين ع- لأنه سلم الأمر و تمكنه أكثر من تمكن الحسين ع- و لم يمنع ذلك من كونهما ع مصيبين- .

اعترض المرتضى هذا الجواب فقال- لا شك أن التلون في الأحكام و الرجوع من قضاء إلى قضاء- إنما يكون عيبا و طعنا- إذا أبطل الاجتهاد الذي يذهبون إليه- فأما لو ثبت لم يكن ذلك عيبا- فأما الدعوى على أمير المؤمنين ع أنه تنقل في الأحكام- و رجع من مذهب إلى آخر- فإنها غير صحيحة و لا نسلمه و نحن ننازعه فيها- و هو لا ينازعنا في تلون صاحبه و تنقله- فلم يشتبه الأمران- .

و أظهر ما روي في ذلك خبر أمهات الأولاد- و قد بينا فيما سلف من الكتاب ما فيه- و قلنا إن مذهبه في بيعهن كان واحدا غير مختلف- و إن كان قد وافق عمر في بعض الأحوال لضرب من الرأي- فأما توليته لمن يرى خلاف رأيه- فليس ذلك لتسويغه الاجتهاد الذي يذهبون إليه- بل لما بيناه من قبل- أنه ع كان غير متمكن من اختياره- و أنه يجري أكثر الأمور- مجراها المتقدم للسياسة و التدبير- و هذا السبب في أنه لم يمنع من خالفه في الفتيا- . فأما قوله- إن السبعين قضية لم تكن في مسألة واحدة- و إنما كانت في مسائل من الجد- فكلا الأمرين واحد فيما قصدناه- لأن حكم الله تعالى لا يختلف في المسألة الواحدة و المسائل- فأما أمر الأسارى فإن صح- فإنه لا يشبه أحكام الدين المبنية على العلم و اليقين- لأنه لا سبيل لأبي بكر و عمر إلى المشورة- في أمر الأسارى إلا من طريق الظن و الحسبان- و أحكام الدين معلومة و إلى العلم بها سبيل- . و ما ادعاه من اجتهاد الحسن- بخلاف اجتهاد الحسين ليس على ما ظنه- لأن ذلك لم يكن عن اجتهاد و ظن- بل كان عن علم و يقين- فمن أين له أنهما عملا على الظن- فما نراه اعتمد على حجة- و من أين له أن تمكن الحسن- كان أكثر من تمكن الحسين-

على أن هذا لو كان على ما قاله- لم يحسن من هذا التسليم و من ذاك القتال- لأن المقاتل قد يكون مغررا ملقيا بيديه إلى التهلكة- و المسالم مضيعا للأمر مفرطا- و إذا كان عند صاحب الكتاب التسليم و القتال- إنما كانا عن ظن و أمارات- فليس يجوز أن يغلب على الظن- بأن الرأي في القتال مع ارتفاع أمارات التمكن- و لا أن يغلب في الظن المسالمة- مع قوة أمارات التمكن- .

قلت أما القول في صحة الاجتهاد و بطلانه- فله مواضع غير هذا الموضع- و كذلك القول في تقية الإمام و استصلاحه و فعله- ما لا يسوغ لضرب من السياسة و التدبير- . و أما مسائل الجد- فلم يعترض المرتضى قول قاضي القضاة فيها- و أما قاضي القضاة فقد استبعد- بل أحال أن تكون مسألة واحدة بعينها- تحتمل سبعين حكما مختلفة- فحمل الحديث على أن عمر أفتى- في باب ميراث الأجداد و الجدات- بسبعين فتيا في سبعين مسألة مختلفة الصور- و ذلك دليل على علمه و فقهه- و تمكنه من البحث في تفاريع المسائل الشرعية هذا هو جواب قاضي القضاة- فكيف يعترض بقوله- كلا الأمرين واحد فيما قصدناه- لأن حكم الله لا يختلف- في المسألة الواحدة و المسائل المتعددة- أ ليس هذا اعتراض من ظن- أن قاضي القضاة قد اعترض بتناقض أحكامه- و لكن لا في مسألة بعينها- بل في مسائل من باب ميراث الجد- و لم يقصد قاضي القضاة ما ظنه- و الوجه أن يعترض قاضي القضاة فيقال- إن الرواة كلهم اتفقوا على أن عمر تلون تلونا شديدا- في الجد مع الإخوة كيف يقاسمهم و هي مسألة واحدة- فقضى فيها بسبعين قضية- فأخرجوا الرواية مخرج التعجب من تناقض فتاويه- و لم يخرج أحد من المحدثين الرواية- مخرج المدح له بسعة تفريعه في الفقه و المسائل- فلا يجوز صرف الرواية عن الوضع الذي وردت عليه- .

و قول قاضي القضاة- كيف تحتمل مسألة واحدة سبعين وجها- جوابه أنه لم يقع الأمر بموجب ما توهمه- بل المراد أن قوما تحاكموا إليه في هذه المسألة مثلا اليوم- فأفتى فيها بفتيا نحو أن يقول في جد و بنت و أخت- للبنت النصف و الباقي بين الجد و الأخت- للذكر مثل حظ الأنثيين- و هو قول زيد بن ثابت- ثم يتحاكم إليه بعد أيام في هذه المسألة بعينها- قد وضعت لقوم آخرين- فيقول للبنت النصف و للجد السدس و الباقي للأخت- و هو المذهب المحكي عن علي ع- و ذلك بأن يتغلب على ظنه ترجيح هذه الفتيا- على ما كان أفتى به من قبل- ثم تقع هذه المسألة بعينها بعد شهر آخر- فيفتي فيها بفتيا أخرى- فيقول للبنت النصف- و الباقي بين الجد و الأخت نصفين- و هو مذهب ابن مسعود- ثم تقع المسألة بعينها بعد شهر آخر- فيقضي فيها بالفتيا الأولى- و هي مذهب زيد- بأن يعود ظنه مترجحا متغلبا لمذهب زيد- ثم تقع المسألة بعينها بعد وقت آخر- فيفتي فيها بقول علي ع- و هكذا لا تزال المسألة بعينها تقع- و أقواله فيها تختلف و هي ثلاثة لا مزيد عليها- إلا أنه لا يزال يفتي فيها فتاوى مختلفة- إلى أن توفي فأحصيت فكانت سبعين فتيا- .

فأما احتجاج قاضي القضاة بقصة أسرى بدر فجيد- و أما ما اعترض به المرتضى فليس بجيد- لأن المسألة من باب الشرع- و هو قتل الأسرى أو تخليتهم بالفداء- و القتل و إراقة الدم من أهم المسائل الشرعية- و قد علم من الشارع شدة العناية بأمر الدنيا- فإن كانت أحكام الشرع لا يجوز أن تتلقى- و أن يفتي فيها إلا بطريق معلومة- و أن الظن و الاجتهاد لا مدخل له في الشرع- كما يذهب إليه المرتضى- فكيف جاز من رسول الله ص أن يشاور في أحكام شرعية- من لا طريق له إلى العلم- و إنما قصارى أمره الظن و الاجتهاد و الحسبان- و كيف مدحهما جميعا و قد اختلفا- و لا بد أن يكون أحدهما مخطئا- .

و أما قول المرتضى- من أين لقاضي القضاة أن ما اعتمده الحسن و الحسين- من الكف و الإقدام كان عن الاجتهاد فجيد- و جواب صحيح على أصول الإمامية- لأنه ليس بمستحيل أن يعتمدا ذلك- بوصية سابقة من أبيهما ع- . و أما قوله لقاضي القضاة كلامك مضطرب- لأنك أسندت ما اعتمداه إلى الاجتهاد- ثم قلت و قد كان تمكن الحسن أكثر من تمكن الحسين ع- و هذا يؤدي إلى أن أحدهما غرر بنفسه- و الآخر فرط في تسليم حقه- فليس بجيد- و الذي أراده قاضي القضاة الدلالة على جواز الاجتهاد- و أنه طريقة المسلمين كلهم و أهل البيت ع- و أومأ إلى ما اعتمده الحسن من تسليم الأمر إلى معاوية- و ما اعتمده الحسين من منازعة يزيد الخلافة- فعملا فيها بموجب اجتهادهما- و ما غلب على ظنونهما من المصلحة- و قد كان تمكن الحسن ع في الحال الحاضرة- أكثر من تمكن الحسين ع في حاله الحاضرة- لأن جند الحسن كان حوله و مطيفا به- و هم كما روي مائة ألف سيف- و لم يكن مع الحسين ع ممن يحيط به- و يسير بمسيره إلى العراق إلا دون مائة فارس- و لكن ظنهما في عاقبة الأمر و مستقبل الحال كان مختلفا- فكان الحسن يظن خذلان أصحابه عند اللقاء و الحرب- و كان الحسين ع يظن نصرة أصحابه عند اللقاء و الحرب- فلذلك أحجم أحدهما و أقدم الآخر- فقد بان أن قول قاضي القضاة غير مضطرب و لا متناقض

الطعن الثامن

ما روي عن عمر من قوله- متعتان كانتا على عهد رسول الله ص- أنا أنهى عنهما و أعاقب عليهما- و هذا اللفظ قبيح لو صح المعنى فكيف إذ فسد- لأنه ليس ممن يشرع فيقول هذا القول- و لأنه يوهم مساواة الرسول ص في الأمر و النهي- و أن اتباعه أولى من اتباع رسول الله ص- . أجاب قاضي القضاة- فقال أنه إنما عنى بقوله و أنا أنهى عنهما و أعاقب عليهما- كراهته لذلك و تشدده فيه- من حيث نهى رسول الله ص عنهما بعد أن كانتا في أيامه- منبها بذلك على حصول النسخ فيهما و تغير الحكم- لأنا نعلم أنه كان متبعا للرسول متدينا بالإسلام- فلا يجوز أن نحمل قوله على خلاف ما تواتر من حاله- و حكي عن أبي علي أن ذلك بمنزلة أن يقول- إني أعاقب من صلى إلى بيت المقدس- و إن كان صلي إلى بيت المقدس في حياة رسول الله ص- و اعتمد في تصويبه على كف الصحابة عن النكير عنه- و ادعى أن أمير المؤمنين ع- أنكر على ابن عباس إحلال المتعة- و روى عن النبي ص تحريمهما- فأما متعة الحج- فإنما أراد ما كانوا يفعلون من فسخ الحج- لأنه كان يحصل لهم عنده التمتع- و لم يرد بذلك التمتع الذي يجري مجرى تقدم العمرة- و إضافة الحج إليها بعد ذلك- لأنه جائز لم يقع فيه قبح- . اعترض المرتضى هذا الكلام فقال- ظاهر الخبر المروي عن عمر في المتعتين يبطل هذا التأويل- لأنه قال متعتان كانتا على عهد رسول الله ص- أنا أنهى عنهما و أعاقب عليهما- فأضاف النهي إلى نفسه- و لو كان الرسول نهى عنهما لأضاف النهي إليه- فكان آكد و أولى- فكان يقول فنهى عنهما أو نسخهما- و أنا من بعده أنهى عنهما و أعاقب عليهما- و ليس يشبه ما ذكره من الصلاة إلى بيت المقدس- أن نسخ الصلاة إلى بيت المقدس معلوم ضرورة من دينه ص- و ليس كذلك المتعة- على أنه لو قال- إن الصلاة إلى بيت المقدس كانت في أيام النبي ص جائزة- و أنا الآن أنهى عنها لكان قبيحا شنيعا- مثل ما استقبحنا من القول الأول- و ليس هذا القول منه ردا على الرسول ص- لأنه لا يمتنع أن يكون استحسن حظرها- في أيامه لوجه لم يكن فيما تقدم- و اعتقد أن الإباحة في أيام رسول الله ص كان لها شرط- لم يوجد في أيامه- و قد روي عنه أنه صرح بهذا المعنى- فقال إنما أحل الله المتعة للناس على عهد رسول الله ص- و النساء يومئذ قليلة- و لذلك روي عنه في متعة الحج أنه قال- قد علمت أن رسول الله ص فعلها و أصحابه- و لكن كرهت أن يظلوا بها معرسين تحت الأراك- ثم يرجعوا بالحج تقطر رءوسهم- . و أما اعتماده على الكف عن النكير- فقد تقدم أنه ليس بحجة إلا على شرائط شرحناها- على أنه قد روي أن عمر قال بعد نهيه عن المتعة- لا أوتي بأحد تزوج متعة إلا عذبته بالحجارة- و لو كنت تقدمت فيها لرجمت- و ما وجدنا أحدا أنكر عليه هذا القول- لأن المتمتع عندهم لا يستحق الرجم- و لم يدل ترك النكير على صوابه- . فأما ادعاؤه على أمير المؤمنين ع- أنه أنكر على ابن عباس إحلالها- فالأمر بخلافه و عكسه- فقد روي عنه ع من طرق كثيرة- أنه كان يفتي بها و ينكر على محرمها و الناهي عنها- و

روى عمر بن سعد الهمداني عن حبيش بن المعتمر قال سمعت عليا ع يقول لو لا ما سبق من ابن الخطاب في المتعة ما زنى إلا شقي

و

روى أبو بصير قال سمعت أبا جعفر محمد بن علي الباقر ع يروي عن جده أمير المؤمنين ع لو لا ما سبقني به ابن الخطاب ما زنى إلا شقي

- و قد أفتى بالمتعةجماعة من الصحابة و التابعين- كعبد الله بن عباس- و عبد الله بن مسعود- و جابر بن عبد الله الأنصاري- و سلمة بن الأكوع و أبي سعيد الخدري- و سعيد بن جبير و مجاهد- و غير ما ذكرناه ممن يطول ذكره- فأما سادة أهل البيت ع و علماؤهم- فأمرهم واضح في الفتيا بها- كعلي بن الحسين زين العابدين و أبي جعفر الباقر ع- و أبي عبد الله الصادق ع و أبي الحسن موسى الكاظم- و علي بن موسى الرضا ع- و ما ذكرنا من فتيا من أشرنا إليه من الصحابة بها- يدل على أوضح بطلان ما ذكره صاحب الكتاب- من ارتفاع النكير لتحريمها- لأن مقامهم على الفتيا بها نكير فأما متعة الحج فقد فعلها النبي ص- و الناس أجمع من بعده- و الفقهاء في أعصارنا هذه لا يرونها خطأ بل صوابا- . فأما قول صاحب الكتاب- إن عمر إنما أنكر فسخ الحج فباطل- لأن ذلك أولا لا يسمى متعة- و لأن ذلك ما فعل في أيام النبي ص- و لا فعله أحد من المسلمين بعده- و إنما هو من سنن الجاهلية- فكيف يقول عمر متعتان كانتا على عهد رسول الله ص- و كيف يغلظ و يشدد فيما لم يفعل و لا فعل- . قلت لا شبهة أن الظاهر من كلام عمر- إضافة النهي إلى نفسه- لكنا يجب علينا أن نترك ظاهر اللفظ- إذا علمنا من قائله ما يوجب صرف اللفظ عن الظاهر- كما يعتمده كل أحد في القرائن المقترنة بالألفاظ- و المعلوم من حال عمر- أنه لم يكن يدعي أنه ناسخ لشريعةالرسول ص- و أنه كان متدينا بالإسلام و تابعا للرسول الذي جاء به- فوجب أن يحمل كلامه- على أنه أراد أنهما كانتا ثم حرمتا- ثم أنا الآن أعاقب من فعلهما- لأنه قد كان بلغه عن قوم من المسلمين- بعد علمهم بالتحريم- و قول المرتضى- لعله كان اعتقد أن الإباحة أيام رسول الله ص- كانت مشروطة بشرط لم يوجد في أيامه- قول يبطل طعنه في عمر- و يمهد له عذرا و يصير المسألة اجتهادية- . و أما طعنه في الاحتجاج على تصويب عمر- بترك الإنكار عليه و قوله فهلا أنكروا عليه قوله- لا أرى أحدا يستمتع إلا رجمته- فليس بطعن مستقيم- و إنما يكون طعنا صحيحا لو كان أتى بمتمتع فأمر برجمه- فأما أن ينكروا عليه وعيده و تهديده- لا لإنسان معين بل كلاما مطلقا- و قولا كليا يقصد به حسم المادة في المتعة- و تخويف فاعلها- فإنه ليس بمحل للإنكار عليه- و ما زالت الأئمة و الصالحون يتوعدون بأمر- ليس في نفوسهم فعله- على طريق التأديب و التهذيب- على أن قوما من الفقهاء- قد أوجبوا إقامة الحد على المتمتع- فلا يمتنع أن يكون عمر ذاهبا إلى هذا المذهب- . فأما ما رواه عن أمير المؤمنين ع- و عن الطاهرين من أولاده من تحليل المتعة- فلسنا في هذا المقام نناكره في ذلك و ننازعه فيها- و المسألة فقهية من فروع الشريعة- و ليس كتابنا موضوع خطبه 228 نهج البلاغها لذكره- و لا الموضع الذي نحن فيه يقتضي الحجاج فيها- و البحث في تحليلها و تحريمها- و إنما الموضع موضع الكلام في حال عمر- و ما نقل عنه من الكلمة- هل يقتضي ذلك الطعن في دينه أم لا- . فأما متعة الحج فقد اعتذر لنفسه- و قال ما قدمنا ذكره من أن الحج بهاء من بهاء الله- و أن التمتع يكسفه و يذهب نوره و رونقه- و أنهم يظلون معرسين تحت الأراك- ثم

يهلون بالحج و رءوسهم تقطر- و إذا كان قد اعتذر لنفسه فقد كفانا مئونة الاعتذار

الطعن التاسع

ما روي عنه من قصة الشورى- و كونه خرج بها عن الاختيار و النص جميعا- و أنه ذم كل واحد- بأن ذكر فيه طعنا ثم أهله للخلافة بعد أن طعن فيه- و أنه جعل الأمر إلى ستة ثم إلى أربعة- ثم إلى واحد قد وصفه بالضعف و القصور- و قال إن اجتمع علي و عثمان فالقول ما قالاه- و إن صاروا ثلاثة و ثلاثة فالقول للذين فيهم عبد الرحمن- و ذلك لعلمه بأن عليا و عثمان لا يجتمعان- و أن عبد الرحمن لا يكاد يعدل بالأمر عن ختنه و ابن عمه- و أنه أمر بضرب أعناقهم- إن تأخروا عن البيعة فوق ثلاثة أيام- و أنه أمر بقتل من يخالف الأربعة منهم- أو الذين فيهم عبد الرحمن- . أجاب قاضي القضاة عن ذلك- فقال الأمور الظاهرة لا يجوز أن يعترض عليها بأخبار غير صحيحة- و الأمر في الشورى ظاهر- و أن الجماعة دخلت فيها بالرضا- و لا فرق بين من قال في أحدهم- أنه دخل فيها لا بالرضا و بين من قال ذلك في جميعهم- و لذلك جعلنا دخول أمير المؤمنين ع في الشورى- أحد ما يعتمد عليه في أن لا نص يدل عليه- أنه المختص بالإمامة- لأنه قد كان يجب عليه أن يصرح بالنص على نفسه- بل يحتاج إلى ذكر فضائله و مناقبه- لأن الحال حال مناظرة- و لم يكن الأمر مستقرا لواحد- فلا يمكن أن يتعلق بالتقية- و المتعالم من حاله- أنه لو امتنع من هذا الأمر في الشورى أصلا- لم يلحقه الخوف فضلا عن غيره- و معلوم أن دلالة الفعل أحسن من دلالة القول- من حيث كان الاحتمال فيه أقل- و المروي أن عبد الرحمن أخذ الميثاق على الجماعة بالرضا بمن يختاره- و لا يجب القدح في الأفعال بالظنون- بل يجب حملها على ظاهر الصحة دون الاحتمال- كما يجب مثله في غيرها- و يجب إذا تقدمت للفاعل حالة تقتضي حسن الظن به- أن يحمل فعله على ما يطابقها- و قد علمنا أن حال عمر و ما كان عليه من النصيحة للمسلمين- منع من صرف أمره في الشورى- إلى الأغراض التي يظنها أعداؤه- فلا يصح لهم أن يقولوا- كان مراده في الشورى بأن يجعل الأمر إلى الفرقة- التي فيها عبد الرحمن عند الخلاف أن يتم الأمر لعثمان- لأنه لو كان هذا مراده- لم يكن هناك ما يمنعه من النص على عثمان- كما لم يمنع ذلك أبا بكر- لأن أمره إن لم يكن أقوى من أمر أبي بكر لم ينقص عنه- و ليس ذلك بدعة- لأنه إذا جاز في غير الإمام إذا اختار أن يفعل ذلك- بأن ينظر في أماثل القوم فيعلم أنهم عشرة- ثم ينظر في العشرة فيعلم أن أمثلهم خمسة- ثم ينظر في واحد من الخمسة- فما الذي يمنع من مثله في الإمام- و هو في هذا الباب أقوى اختيارا- لأن له أن يختار واحدا بعينه- . ثم ذكر أنه إنما حصره في الجماعة- الذين انتهى إليهم الفضل- و جعله شورى بينهم- ثم بين أن الانتقال من الستة إلى الأربعة- و من الأربعة إلى الثلاثة لا يكون متناقضا- لأن الأقوال مختلفة و ليست واحدة- و لو كانت أيضا واحدة لكان كالرجوع- و للإمام أن يرجع في مثل ذلك لأنه في حكم الوصية- . قال و قولهم أنه كان يعلم أن عثمان و عليا لا يجتمعان- و أن عبد الرحمن يميل إلى عثمان قلة دين- لأن الأمور المستقبلة لا تعلم و إنما يحصل فيها أمارة- قال و الأمارات توجب- أنه لم يكن فيهم حرص شديد على الإمامة- بل الغالب من حالهم طلب الاتفاق- و الائتلاف و الاسترواح إلى قيام الغير بذلك- و إنما جعل عمر الأمر إلى عبد الرحمن عند الاختلاف- لعلمه بزهده في الأمر- و أنه لأجل ذلك أقرب أن يتثبت- لأن الراغب عن الشي ء- يحصل له من التثبت ما لا يحصل للراغب فيه- و من كانت هذه حاله كان القوم إلى الرضا به أقرب- . و حكي عن أبي علي- أن المخادعة إنما تظن بمن قصده في الأمور طريق الفساد- و عمر بري ء من ذلك- . قال و الضعف الذي وصف به عبد الرحمن- إنما أراد به الضعف عن القيام بالإمامة لا ضعف الرأي- و لذلك رد الاختيار و الرأي إليه- و حكي عن أبي علي ضعف ما روي من أمره- بضرب أعناق القوم إذا تأخروا عن البيعة- و أن ذلك لو صح لأنكره القوم- و لم يدخلوا في الشورى بهذا الشرط- ثم تأوله إذ سلم صحته- على أنهم إن تأخروا عن البيعة على سبيل شق العصا- و طلب الأمر من غير وجهه- و قال و لا يمتنع أن يقول ذلك على طريق التهديد- و إن بعد عنده أن يقدموا عليه- كما قال تعالى لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ- . اعترض المرتضى هذا الكلام- فقال إن الذي رتبه عمر في قصة الشورى- من ترتيب العدد و اتفاقه و اختلافه- يدل أولا على بطلان مذهب أصحاب الاختيار- في عدد العاقدين للإمامة- و أنه يتم بعقد واحد لغيره برضا أربعة- و أنه لا يتم بدون ذلك- فإن قصة الشورى تصرح بخلاف هذا الاعتبار- فهذا أحد وجوه المطاعن فيها- . و من جملتها أنه وصف كل واحد منهم بوصف- زعم أنه يمنع من الإمامة- ثم جعل الأمر فيمن له تلك الأوصاف- و قد روى محمد بن سعد عن الواقدي- عن محمد بن عبد الله الزهري- عن عبيد الله بن عبد الله بن عتبة عن ابن عباس- قال قال عمر لا أدري ما أصنع بأمة محمد ص- و ذلك قبل أن يطعن- فقلت و لم تهتم و أنت تجد من تستخلفه عليهم- قال أ صاحبكم يعني عليا قلت نعم- هو لها أهل في قرابته من رسول الله ص- و صهره و سابقته و بلائه- قال إن فيه بطالة و فكاهة فقلت فأين أنت من طلحة- قال فأين الزهو و النخوة- قلت عبد الرحمن قال هو رجل صالح على ضعف فيه- قلت فسعد قال ذاك صاحب مقنب و قتال- لا يقوم بقرية لو حمل أمرها- قلت فالزبير قال وعقة لقس- مؤمن الرضا كافر الغضب شحيح- و إن هذا الأمر لا يصلح إلا لقوي في غير عنف- رفيق في غير ضعف و جواد في غير سرف- قلت فأين أنت من عثمان- قال لو وليها لحمل بني أبي معيط على رقاب الناس- و لو فعلها لقتلوه- . و قد يروى من غير هذا الطريق- أن عمر قال لأصحاب الشورى روحوا إلي- فلما نظر إليهم- قال قد جاءني كل واحد منهم يهز عفريته- يرجو أن يكون خليفة- أما أنت يا طلحة- أ فلست القائل إن قبض النبي ص أنكح أزواجه من بعده- فما جعل الله محمدا أحق ببنات أعمامنا منا- فأنزل الله تعالى فيك- وَ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ- وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً- و أما أنت يا زبير فو الله ما لان قلبك يوما و لا ليلة- و ما زلت جلفا جافيا- و أما أنت يا عثمان فو الله لروثة خير منك- و أما أنت يا عبد الرحمن- فإنك رجل عاجز تحب قومك جميعا- و أما أنت يا سعد فصاحب عصبية و فتنة- و أما أنت يا علي فو الله لو وزن إيمانك بإيمان أهل الأرض لرجحهم- فقام علي موليا يخرج- فقال عمر و الله إني لأعلم مكان رجل لو وليتموه-

أمركم لحملكم على المحجة البيضاء- قالوا من هو قال هذا المولي من بينكم- قالوا فما يمنعك من ذلك قال ليس إلى ذلك سبيل- . و في خبر آخر رواه البلاذري في تاريخه- أن عمر لما خرج أهل الشورى من عنده- قال إن ولوها الأجلح سلك بهم الطريق- فقال عبد الله بن عمر فما يمنعك منه يا أمير المؤمنين- قال أكره أن أتحملها حيا و ميتا- . فوصف كما ترى كل واحد من القوم- بوصف قبيح يمنع من الإمامة- ثم جعلها في جملتهم- حتى كان تلك الأوصاف تزول في حال الاجتماع- و نحن نعلم أن الذي ذكره- إن كان مانعا من الإمامة في كل واحد على الانفراد- فهو مانع من الاجتماع- مع أنه وصف عليا ع بوصف لا يليق به- و لا ادعاه عدو قط- بل هو معروف بضده- من الركانة و البعد عن المزاح و الدعابة- و هذا معلوم ضرورة لمن سمع أخباره ع- و كيف يظن به ذلك- و قد روي عن ابن عباس أنه قال- كان أمير المؤمنين علي ع- إذا أتى هبنا أن نبتدئه بالكلام- و هذا لا يكون إلا من شدة التزمت و التوقر- و ما يخالف الدعابة و الفكاهة- . و مما تضمنته قصة الشورى من المطاعن- أنه قال لا أتحملها حيا و ميتا- و هذا إن كان علة عدوله عن النص إلى واحد بعينه- فهو قول متلمس متخلص لا يفتات على الناس في آرائهم- ثم نقض هذا بأن نص على ستة من بين العالم كله- ثم رتب العدد ترتيبا مخصوصا- يؤول إلى أن اختيار عبد الرحمن هو المقدم- و أي شي ء يكون من التحمل أكثر من هذا- و أي فرق بين أن يتحملها- بأن ينص على واحد بعينه- و بين أن يفعل ما فعله من الحصر و الترتيب- .

و من جملة المطاعن أنه أمر بضرب الأعناق- إن تأخروا عن البيعة أكثر من ثلاثة أيام- و معلوم أنهم بذلك لا يستحقون القتل- لأنهم إذا كانوا إنما كلفوا أن يجتهدوا آراءهم- في اختيار الإمام- فربما طال زمان الاجتهاد- و ربما قصر بحسب ما يعرض فيه من العوارض- فأي معنى للأمر بالقتل إذا تجاوزوا الأيام الثلاثة- ثم أنه أمر بقتل من يخالف الأربعة- و من يخالف العدد الذي فيه عبد الرحمن- و كل ذلك مما لا يستحق به القتل- . فأما تضعيف أبي علي لذكر القتل فليس بحجة- مع أن جميع من روى قصة الشورى روى ذلك- و قد روى الطبري ذلك في تاريخه و غيره- . فأما تأوله الأمر بالقتل- على أن المراد به إذا تأخروا على طريق شق العصا- و طلب الأمر من غير وجهه فبعيد من الصواب- لأنه ليس في ظاهر الخبر ذلك- و لأنهم إذا شقوا العصا- و طلبوا الأمر من غير وجهه من أول يوم- وجب أن يمنعوا و يقاتلوا- فأي معنى لضرب الأيام الثلاثة أجلا- . فأما تعلقه بالتهديد- فكيف يجوز أن يتهدد الإنسان على فعل بما لا يستحقه- و إن علم أنه لا يعزم عليه- . فأما قوله تعالى لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ- فيخالف ما ذكر- لأن الشرك يستحق به إحباط الأعمال- و ليس يستحق بالتأخير عن البيعة القتل- . فأما ادعاء صاحب الكتاب- أن الجماعة دخلوا في الشورى على سبيل الرضا- و أن عبد الرحمن أخذ عليهم العهد أن يرضوا بما يفعله- فمن قرأ قصة الشورى على وجهها- و عدل عما تسوله النفس من بناء الأخبار على المذاهب- علم أن الأمر بخلاف ما ذكر- و قد روى الطبري في تاريخه عن أشياخه من طرق مختلفة- أن أمير المؤمنين ع قال حين خرج من عند عمر بعد خطابه للجماعة- بما تقدم ذكره لقوم كانوا معه من بني هاشم- إن طمع فيكم قومكم لم تؤمروا أبدا- و تلقاه العباس بن عبد المطلب فقال يا عم عدلت عنا- قال و ما علمك قال قرن بي عثمان- و قال كونوا مع الأكثر- و إن رضي رجلان رجلا و رجلان رجلا- فكونوا مع الذين فيهم عبد الرحمن- فسعد لا يخالف ابن عمه عبد الرحمن- و عبد الرحمن صهر عثمان لا يختلفان- فيوليها عبد الرحمن عثمان أو يوليها عثمان عبد الرحمن- فلو كان الآخران معي لم ينفعاني- بله أني لا أرجو إلا أحدهما- فقال له العباس لم أدفعك عن شي ء إلا رجعت إلى مستأخرا- أشرت عليك عند وفاة رسول الله ص- أن تسأله فيمن هذا الأمر فأبيت- و أشرت عليك عند وفاته أن تعاجل الأمر فأبيت- و أشرت عليك حين سماك عمر في الشورى- ألا تدخل معهم فأبيت- فاحفظ علي واحدة- كلما عرض عليك القوم فقل لا إلا أن يولوك- و احذر هؤلاء الرهط- فإنهم لا يبرحون يدفعوننا عن هذا الأمر- حتى يقوم لنا به غيرنا و غيرهم- و ايم الله لا تناله إلا بشر لا ينفع معه خير

فقال علي ع أما و الله لئن بقي عمر لأذكرنه ما أتى إلينا- و لئن مات ليتداولنها بينهم- و لئن فعلوا ليجدنني حيث يكرهون- ثم تمثل-

  • حلفت برب الراقصات عشيةغدون خفافا فابتدرن المحصبا
  • ليحتلبن رهط ابن يعمر مارئانجيعا بنو الشداخ وردا مصلبا

- . فالتفت فرأى أبا طلحة الأنصاري فكره مكانه- فقال أبو طلحة لا ترع أبا حسن- . قال المرتضى- فإن قال قائل أي معنى لقول العباس- إني دعوتك إلى أن تسأل رسول الله ص- فيمن هذا الأمر من قبل وفاته- أ ليس هذا مبطلا لما تدعونه من النص- . قلنا- غير ممتنع أن يريد العباس سؤاله عمن يصير الأمر إليه- و ينتقل إلى يديه- لأنه قد يستحقه من لا يصل إليه- و قد يصل إلى من لا يستحقه- و ليس يمتنع أن يريد- إنما كنا نسأله ص إعادة النص قبل الموت- ليتجدد و يتأكد- و يكون لقرب العهد إليه بعيدا من أن يطرح- . فإن قيل- أ ليس قد أنكرتم على صاحب الكتاب من التأويل بعينه- فيما استعمله من الرواية عن أبي بكر- من قوله ليتني كنت سألت رسول الله ص- هل للأنصار في هذا الأمر حق- . قلنا إنما أنكرناه في ذلك الخبر- لأنه لا يليق به من حيث قال- فكنا لا ننازعه أهله- و هذا قول من لا علم له بأنه ليس للأنصار حق في الإمامة- و من كان يرجع في أن لهم حقا في الأمر أو لا حق لهم فيه- إلى ما يسمعه مستأنفا- و ليس هذا في الخبر الذي ذكرناه- . و

روى العباس بن هشام الكلبي عن أبيه عن جده في إسناده أن أمير المؤمنين ع- شكا إلى العباس ما سمع من قول عمر- كونوا مع الثلاثة الذين فيهم عبد الرحمن بن عوف- و قال و الله لقد ذهب الأمر منا- قال و كيف قلت ذلك يا ابن أخي- قال إن سعدا لا يخالف ابن عمه عبد الرحمن- و عبد الرحمن نظير عثمان و صهره- فأحدهما يختار لصاحبه لا محالة- و إن كان الزبير و طلحة معي- فلن أنتفع بذلك إذا كان ابن عوف في الثلاثة الآخرين

- . قال ابن الكلبي- عبد الرحمن زوج أم كلثوم بنت عقبة بن أبي معيط- و أمها أروى بنت كريز و أروى أم عثمان- فلذلك قال صهره- . و في رواية الطبري- أن عبد الرحمن دعا عليا ع- فقال عليك عهد الله و ميثاقه- لتعملن بكتاب الله و سنة رسوله و سيرة الخليفتين- فقال أرجو أن أفعل و أعمل بمبلغ علمي و طاقتي- . و

في خبر آخر عن أبي الطفيل أن عبد الرحمن قال لعلي ع- هلم يدك خذها بما فيها- على أن تسير فينا بسيرة أبي بكر و عمر- فقال آخذها بما فيها- على أن أسير فيكم بكتاب الله و سنة نبيه جهدي فترك يده- و قال هلم يدك يا عثمان- أ تأخذها بما فيها على أن تسير فينا بسيرة أبي بكر و عمر- قال نعم قال هي لك يا عثمان

و

في رواية الطبري أنه قال لعثمان مثل قوله لعلي فقال نعم فبايعه- فقال علي ع ختونة حنت دهرا

و

في خبر آخر نفعت الختونة يا ابن عوف- ليس هذا أول يوم تظاهرتم فيه علينا- فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ- و الله ما وليت عثمان إلا ليرد الأمر إليك- و الله كل يوم هو في شأن

و

في غير رواية الطبري أن عبد الرحمن قال له- لقد قلت ذلك لعمر- فقال ع أ و لم يكن ذلك كما قلت

و

روى الطبري أن عبد الرحمن قال- لا تجعلن يا علي على نفسك سبيلا- فإني نظرت و شاورت الناس- فإذا هم لا يعدلون بعثمان- فقام علي ع و هو يقول سيبلغ الكتاب أجله

و

في رواية الطبري أن الناس لما بايعوا عثمان تلكأ علي ع- فقال عثمان فمن نكث فإنما ينكث على نفسه- و من أوفى بما عاهد عليه الله فسيؤتيه أجرا

عظيما- فرجع علي ع حتى بايعه- و هو يقول خدعة و أي خدعة

- . و روى البلاذري في كتابه- عن ابن الكلبي عن أبيه- عن أبي مخنف في إسناد له- أن عليا ع لما بايع عبد الرحمن عثمان كان قائما- فقال له عبد الرحمن بايع و إلا ضربت عنقك- و لم يكن يومئذ مع أحد سيف غيره- فخرج علي مغضبا فلحقه أصحاب الشورى- فقالوا له بايع و إلا جاهدناك- فأقبل معهم يمشي حتى بايع عثمان- . قال المرتضى فأي رضا هاهنا و أي إجماع- و كيف يكون مختارا من تهدد بالقتل و بالجهاد- و هذا المعنى و هو حديث ضرب العنق- لو روته الشيعة لتضاحك المخالفون منه و تغامزوا- و قالوا هذا من جملة ما تدعونه من المحال- و تروونه من الأحاديث و قد أنطق الله به رواتهم- و أجراه على أفواه ثقاتهم- و لقد تكلم المقداد في ذلك اليوم بكلام طويل- يفند فيه ما فعلوه من بيعة عثمان- و عدولهم بالأمر عن أمير المؤمنين- إلى أن قال له عبد الرحمن يا مقداد اتق الله- فإني خائف عليك الفتنة- ثم إن المقداد قام فأتى عليا- فقال أ تقاتل فنقاتل معك- فقال علي فبمن أقاتل- و تكلم أيضا عمار فيما رواه أبو مخنف فقال يا معشر قريش- أين تصرفون هذا الأمر عن بيت نبيكم- تحولونه هاهنا مرة و هاهنا مرة- أما و الله ما أنا بآمن أن ينزعه الله منكم- فيضعه في غيركم كما انتزعتموه من أهله- و وضعتموه في غير أهله- فقال له هشام بن الوليد يا ابن سمية- لقد عدوت طورك و ما عرفت قدرك- و ما أنت و ما رأته قريش لأنفسها- إنك لست في شي ء من أمرها و إمارتها فتنح عنها- و تكلمت قريش بأجمعها- و صاحت بعمار و انتهرته- فقال الحمد لله ما زال أعوان الحق قليلا- .

روى أبو مخنف أيضا أن عمارا قال هذا البيت ذلك اليوم-

  • يا ناعي الإسلام قم فانعهقد مات عرف و أتى منكر

- أما و الله لو أن لي أعوانا لقاتلتهم- و قال أمير المؤمنين ع- لئن قاتلتهم بواحد لأكونن ثانيا- فقال و الله ما أجد عليهم أعوانا- و لا أحب أن أعرضكم لما لا تطيقون

و

روى أبو مخنف عن عبد الرحمن بن جندب عن أبيه قال دخلت على علي ع- و كنت حاضرا بالمدينة يوم بويع عثمان- فإذا هو واجم كئيب- فقلت ما أصاب قوم صرفوا هذا الأمر عنكم- فقال صبر جميل- فقلت سبحان الله إنك لصبور قال فاصنع ما ذا- قلت تقوم في الناس خطيبا فتدعوهم إلى نفسك- و تخبرهم أنك أولى بالنبي ص بالعمل و السابقة- و تسألهم النصر على هؤلاء المتظاهرين عليك- فإن أجابك عشرة من مائة شددت بالعشرة على المائة- فإن دانوا لك كان ما أحببت و إن أبوا قاتلتهم- فإن ظهرت عليهم فهو سلطان الله آتاه نبيه ص- و كنت أولى به منهم إذ ذهبوا بذلك فرده الله إليك- و إن قتلت في طلبه فقتلت شهيدا- و كنت أولى بالعذر عند الله تعالى في الدنيا و الآخرة- فقال ع أ و تراه كان تابعي من كل مائة عشرة- قلت لأرجو ذلك- قال لكني لا أرجو و لا و الله من المائة اثنين- و سأخبرك من أين ذلك- إن الناس إنما ينظرون إلى قريش- فيقولون هم قوم محمد ص و قبيلته- و إن قريشا تنظر إلينا- فتقول إن لهم بالنبوة فضلا على سائر قريش- و إنهم أولياء هذا الأمر دون قريش و الناس- و إنهم إن ولوه لم يخرج هذا السلطان منهم إلى أحد أبدا- و متى كان في غيرهم تداولتموه بينكم- فلا و الله لا تدفع قريش إلينا هذا السلطان طائعة أبدا- قلت أ فلا أرجع إلى المصر فأخبر الناس بمقالتك هذه- و أدعو الناس إليك- فقال يا جندب ليس هذا زمان ذلك- فرجعت فكلما ذكرت للناس شيئا من فضل علي- زبروني

و نهروني- حتى رفع ذلك من أمري للوليد بن عقبة- فبعث إلي فحبسني

- . قال و هذه الجملة التي أوردناها قليل من كثير- في أن الخلاف كان واقما و الرضا كان مرتفعا- و الأمر إنما تم بالحيلة و المكر و الخداع- و أول شي ء مكر به عبد الرحمن- أنه ابتدأ فأخرج نفسه من الأمر- ليتمكن من صرفه إلى من يريد- و ليقال أنه لو لا إيثاره الحق- و زهده في الولاية لما أخرج نفسه منها- ثم عرض على أمير المؤمنين ع ما يعلم أنه لا يجيب إليه- و لا تلزمه الإجابة إليه- من السير فيهم بسيرة الرجلين- و علم أنه ع لا يتمكن من أن يقول- إن سيرتهما لا تلزمني- لئلا ينسب إلى الطعن عليهما- و كيف يلزم سيرتهما- و كل واحد منهما لم يسر بسيرة الآخر- بل اختلفا و تباينا في كثير من الأحكام- هذا بعد أن قال لأهل الشورى- وثقوا إلي من أنفسكم- بأنكم ترضون باختياري إذا أخرجت نفسي- فأجابوه على ما رواه أبو مخنف بإسناده- إلى ما عرض عليهم إلا أمير المؤمنين ع- فإنه قال انظر لعلمه بما يجر هذا المكر- حتى أتاهم أبو طلحة- فأخبره عبد الرحمن بما عرض- و ما جاء به القوم إياه إلا عليا- فأقبل أبو طلحة على علي ع- فقال يا أبا الحسن- إن أبا محمد ثقة لك و للمسلمين- فما بالك تخافه و قد عدل بالأمر عن نفسه- فلن يتحمل المأثم لغيره- فأحلف علي ع عبد الرحمن- بما عرض ألا يميل إلى الهوى- و أن يؤثر الحق و يجتهد للأمة- و لا يحابي ذا قرابة فحلف له- و هذا غاية ما يتمكن منه أمير المؤمنين ع في الحال- لأن عبد الرحمن لما أخرج نفسه من الأمر- و ظنت به الجماعة الخير و فوضت إليه الاختيار- لم يقدر أمير المؤمنين ع على أن يخالفهم- و ينقض ما اجتمعوا عليه- فكان أكثر ما تمكن منه أن أحلفه- و صرح بما يخافه من جهته- من الميل إلى الهوى و إيثار القرابة- غير أن ذلك كله لم يغن شيئا- .

قال و أما قول صاحب الكتاب- أن دخوله في الشورى دلالة على أنه لا نص عليه بالإمامة- و لو كان عليه نص لصرح به في تلك الحال- و كان ذكره أولى من ذكر الفضائل و المناقب- فإن المانع من ذكر النص- كونه يقتضي تضليل من تقدم عليه و تفسيقهم- و ليس كذلك تعديد المناقب و الفضائل- . و أما دخوله ع في الشورى- فلو لم يدخل فيها إلا ليحتج- بما احتج به من مقاماته و فضائله و درايته- و وسائله إلى الإمامة و بالأخبار الدالة عندنا عليها على النص- و الإشارة بالإمامة إليه- لكان غرضا صحيحا و داعيا قويا- و كيف لا يدخل في الشورى- و عندهم أن واضعها قد أحسن النظر للمسلمين- و فعل ما لم يسبق إليه من التحرز للدين- . فأول ما كان يقال له لو امتنع منها- إنك مصرح بالطعن على واضعها- و على جماعة المسلمين بالرضا بها- و ليس طعنك إلا لأنك ترى أن الأمر لك- و أنك أحق به فيعود الأمر إلى ما كان ع يخافه- من تفرق الكلمة و وقوع الفتنة- . قال و في أصحابنا القائلين بالنص من يقول- إنه ع إنما دخل في الشورى لتجويزه أن ينال الأمر منها- و عليه أن يتوصل إلى ما يلزمه القيام به- من كل وجه يظن أن يوصله إليه- . قال و قول صاحب الكتاب إن التقية لا يمكن أن يتعلق بها- لأن الأمر لم يكن استقر لواحد طريف- لأن الأمر و إن لم يكن في تلك الحال مستقرا لأحد- فمعلوم أن الإظهار بما يطعن في المتقدمين- من ولاة الأمر لا يمكن منه و لا يرضى به- و كذلك الخروج مما يتفق أكثرهم عليه- و يرضى جمهورهم به و لا يقرون أحدا عليه- بل يعدونه شذوذا عن الجماعة و خلافا على الأمة- . فأما قوله إن الأفعال لا يقدح فيها بالظنون- بل يجب أن تحمل على ظاهر الصحة- و إن الفاعل إذا تقدمت له حالة تقتضي حسن الظن به- يجب أن تحمل أفعاله على ما يطابقها- فإنا متى سلمنا له بهذه المقدمة لم يتم قصده فيها- لأن الفعل إذا كان له ظاهر- وجب أن يحمل على ظاهره- إلا بدليل يعدل بنا عن ظاهره- كما يجب مثله في الألفاظ- و قد بينا أن ظاهر الشورى و ما جرى فيها- يقتضي ما ذكرناه للأمارات اللائحة و الوجوه الظاهرة- فما عدلنا عن ظاهر إلى محتمل- بل المخالف هو الذي يسومنا أن نعدل عن الظاهر- فأما الفاعل و ما تقدم له من الأحوال- فمتى تقدم للفاعل حالة تقتضي- أن يظن به الخير من غير علم و لا يقين- فلا بد أن يؤثر فيها- و يقدح أن يرى له حالة أخرى تقتضي ظن القبيح به- لدلالة ظاهرها على ذلك- و ليس لنا أن نقضي بالأولى على الثانية- و هما جميعا مظنونتان- لأن ذلك بمنزلة أن يقول قائل- اقضوا بالثانية على الأولى- و ليس كذلك إذا تقدمت للفاعل حالة تقتضي بالخير منه- ثم تليها حالة تقتضي ظن القبيح به- لأنا حينئذ نقتضي بالعلم على الظن- و نبطل حكمه لمكان العلم- و إذا صحت هذه الجملة- فما تقدمت لمن ذكر حالة تقتضي العلم بالخير- و إنما تقدم ما يقتضي حسن الظن- فليس لنا إلا نسي ء الظن به- عند ظهور أمارات سوء الظن- لأن كل ذلك مظنون غير معلوم- .

و قوله- لو أراد ذلك ما منعه من أن ينص على عثمان مانع- كما لم يمنع ذلك أبا بكر من النص عليه فليس بشي ء- لأنه قد فعل ما يقوم مقام النص على من أراد إيصاله إليه- و صرفه عمن أراد أن يصرفه عنه- من غير شناعة التصريح- و حتى لا يقال فيه ما قيل في أبي بكر- و يراجع في قصته كما روجع أبو بكر- و لم يتعسف أبعد الطريقين و غرضه يتم من أقربهما- .

قال فأما بيان صاحب الكتاب- أن الانتقال من الستة إلى الأربعة في الشورى- و من الأربعة إلى الثلاثة لا يكون تناقضا- فهو رد على من زعم أن ذلك تناقض- و ليس من هذا الوجه طعنا- بل قد بينا وجوه المطاعن و فصلناها- . و أما قوله إن الأمور المستقبلة لا تعلم- و إنما يحصل فيها أمارة ردا على من قال- إن عمر كان يعلم أن عليا ع و عثمان لا يجتمعان- و أن عبد الرحمن يميل إلى عثمان فكلام في غير موضعه- لأن المراد بذلك الظن لا العلم- و إن عبر عن الظن بالعلم على طريقه في الاستعمال معروفة- لا يتناكرها المتكلمون- و لعل صاحب الكتاب قد استعمل العلم في موضع الظن- فيما لا يحصى كثرة من كتابه هذا و غيره- و قد بينا فيما ذكرناه من رواية الكلبي عن أبي مخنف- أن أمير المؤمنين ع أول من سبق إلى هذا المعنى- في قوله للعباس شاكيا إليه- ذهب و الله الأمر منا- لأن سعدا لا يخالف ابن عمه عبد الرحمن- و عبد الرحمن صهر عثمان- فأحدهما مختار لصاحبه لا محالة- و إن كان الزبير و طلحة معي- فلن أنتفع بذلك إذا كان ابن عوف في الثلاثة الآخرين فأما قوله- إن عبد الرحمن كان زاهدا في الأمر- و الزاهد أقرب إلى التثبت- فقد بينا وجه إظهاره الزهد فيه- و أنه جعله الذريعة إلى مراده- .

فأما قول صاحب الكتاب- إن الضعف الذي وصفه به- إنما أراد به الضعف عن القيام بالإمامة لا ضعف الرأي- فهب أن الأمر كذلك- أ ليس قد جعله أحد من يجوز أن يختار للإمامة- و يفوض إليه مع ضعفه عنها- و هذا بمنزلة أن يصفه بالفسق- ثم يدخله في جملة القوم- لأن الضعف عن الإمامة مانع منها- كما أن الفسق كذلك- .

قلت الكلام في الشورى و المطاعن فيها طويل جدا- و قد ذكرت من ذلك في كتبي الكلامية و تعليقاتي- ما قاله الناس و ما لم أسبق إليه- و لا يحتمل هذا الكتاب الإطالة باستقصاء ذلك- لأنه ليس بكتاب حجاج و نظر- و لكني أذكر منه نكتا يسيرة فأقول- إن كانت أفعال عمر و أقواله قد تناقضت- في واقعة الشورى كما زعم المرتضى رحمه الله- فكذلك أفعال أمير المؤمنين- إن كان منصوصا عليه كما تقوله الإمامية- قد تناقضت أيضا- أما أولا فإن كان منصوصا عليه- فكيف أدخل نفسه في الشورى المبنية على صحة الاختيار- و عدم النص أ ليس هذا إيهاما ظاهرا لأكثر المسلمين- خصوصا الضعفة منهم- و من لا نظر له في دقائق الأمور عنده أنه غير منصوص عليه- فكيف يجوز له إضلال المكلفين- و أن يوقع في نفوسهم عدم النص- مع كون النص كان حاصلا- . و أما عذر المرتضى عن هذا- بأنه دخل في الشورى- ليتمكن من الاحتجاج على أهل الشورى بمقاماته و فضائله- فيقال له قد كان الدهر الأطول مخالطا- لأهل الشورى و غيرهم- مجتمعا معهم في المسجد و غيره- من مواطن كل يوم بل كل ساعة- فلا يجوز أن يقال دخل ليضمه و إياهم أو يظلهم سقف- فيتمكن بذلك من ذكر مقاماته و فضائله بينهم- لأن العاقل لا يجوز أن يرتكب أمرا يوهم القبيح- ليفعل فعلا قد كان من قبله بثلاث عشرة سنة- متمكنا من أن يفعله- من غير أن يرتكب ذلك الأمر الموهم للقبيح- و ليت شعري من الذي كان يمنعه أيام أبي بكر و عمر- من أن يذكر مقاماته و فضائله و يفتخر بها- و لم أنفك ع من ذكر فضائله- و الفخر بمناقبه في تلك المدة الطويلة- و قد كان عمر و هو المعروف المشهور بالغلظة و الفظاظة- يذكر فضائله و يعترف بها- فلست أرى لعذر المرتضى أصلا بهذا الوجه أو معنى- .

فأما عذره الثاني عن دخوله في الشورى بقوله- لو لم يدخل فيها لقيل له- إنك قد طعنت على واضع الشورى- و ليس ذلك إلا لأنك ترى الأمر لك فليس بعذر جيد- لأنه لو امتنع من الدخول فيها على وجه الزهد- و قلة الالتفات إلى الولاية و الإعراض عن السلطان و الإمرة- لما نسبه أحد إلى ما ذكره المرتضى أصلا- و لقال الناس رجل زاهد لا يريد الدنيا و لا يرغب في الرئاسة- ثم ما المانع من أن يقول لعمر و هو حي- نشدتك الله لا تدخلني فيها- فإني لا أريدها و لا أوثرها- أ تراه كان في جواب هذا الكلام يأمر بقتله- و يقول له إنما امتناعك- لأنك تدعي أن رسول الله ص نص عليك- فلا ترى أخذ الأمر من جهتي و توليه من طريقي- و إنما تريده بمحض النص الأول لا غير- ما أظن أن عاقلا يخطر له أن ذلك كان يكون- فهذا العذر بارد لا معنى له كالعذر الأول- . فأما عذره الثالث و هو قوله- إنه كان يجب عليه- أن يتوصل إلى القيام بالأمر بكل طريق- لأنه يلزمه القيام به فعذر جيد لا بأس به- . و أما ثانيا فيقال للمرتضى- هب إنا نزلنا عن الدخول في الشورى- هلا عرض للجماعة و هم مجتمعون- و هو يعد لهم مناقبه و فضائله بذكر النص- و ذلك بأن يكنى عنه كناية لطيفة فيقول لهم- قد كان من رسول الله ص بالأمس في حقي ما تعلمون- أ تراهم كانوا في جواب هذه الكلمة يقتلونه- ما أظن أنهم كانوا يجتمعون على ذلك- و لا بد لو عرض بشي ء من ذلك- كان من كلام يدور بينهم في المعنى نحو أن يقولوا- إن ذلك النص رجع عنه رسول الله ص- أو يقولوا رأى المسلمون تركه للمصلحة- أو يجري بينه و بينهم جدال و نزاع- و لم يكن هناك خليفة يخاف جانبه- و إنما كان مجلس مناظرة و بحث و لم يستقر الأمر لأحد- .

و قول المرتضى إنه و إن كان كذلك- إلا أنهم كانوا لا يرضون أن يطعن في المتقدمين منهم- و يكرهون منه ذلك و لا يقرونه عليه- و يعدونه شذوذا له عن الجماعة و خلافا للأمة قول صحيح- إذا كان القائل يقوله على وجه شق العصا و المنابذة- و كشف القناع و إذا قاله على وجه الاستعطاف لهم- و الإذكار بما عساهم نسوة- و حسن التلطف و الرفق بهم و الاستمالة لهم- و تذكيرهم حقوق رسول الله ص- و ميثاقه الذي واثقهم به- فإنه لا يقع منهم في مقابلة ذلك قتله- و لا قطع عضو من أعضائه و لا إقامة الحد عليه- و أقصى ما في الباب- أنهم كانوا يردون ذلك عليه بكلام مثل كلامه- و يجيبونه بجواب يناسب جوابه- و يدفعونه عما يرومه بوجه من وجوه الدفع- إن كانوا مقيمين على الإصرار على غصب الحق منه- . و أما ثالثا فإن كان ع كما تقوله الإمامية منصوصا عليه- فما الذي منعه لما قال له عبد الرحمن- أبايعك على أن تسير فينا بسيرة الشيخين- أن يقول نعم فإنه لو قال نعم- لبايعه عبد الرحمن- و وصل إلى الأمر الذي يلزمه القيام به- و إلى الحال التي كان يتوصل- بكل طريق إلى الوصول إليها- . و قول المرتضى إن سيرتهما كانت مختلفة- لأن أحدهما حكم بكثير مما حكم الآخر بضده ليس بجيد- لأن السيرة التي كان عبد الرحمن يطلبها ذلك اليوم- هو الأمر الكلي في إيالة الرعية و سياستهم و جباية الفي ء- و ظلف الوالي نفسه و أهله عنه و صرفه إلى المسلمين- و رم الأمور و جمع العمال- و قهر الظلمة و إنصاف المظلومين- و حماية البيضة و تسريب الجيوش إلى بلاد الشرك- هذه هي السيرة التي كان عبد الرحمن يشترطها- و هي التي طلبها الناس بعد ذلك- فقالوا لمعاوية في آخر أيامه و لعبد الملك و لغيرهما- و صاحوا بهم تحت المنابر نطلب سيرة العمرين- و لم يريدوا في الأحكام و الفتاوي الشرعية- نحو القول في الجد مع الإخوة- و القول في الكلالة و القول في أمهات الأولاد- فما أعلم الذي منع أمير المؤمنين ع- من أن يقول لعبد الرحمن نعم فيأخذها- ثم كان إذا أخذها أقدر الناس على هذه السيرة و أقواهم عليها- فوا عجبا بينا هو يطلب الخلافة أشد الطلب- فإذا هو ناكص عنها- و قد عرضت عليه على أمر هو قيم به- و لهذا كان الرأي عندي أن يدخل فيها حينئذ- و من الذي كان يناظره بعد ذلك و يجادله- فيقول قد أخللت بشي ء من سيرة أبي بكر و عمر- كلا إن السيف لضاربه و الأمر لمالكه- و الرعية أتباع و الحكم لصاحب السلطان منهم- . و من العجب أن يقول المرتضى- إنه لأجل التقية وافق على الرضا بالشورى- فهلا اتقى القوم- و قد ذكروا له سيرة الشيخين فأباها و كرهها- و من كان يخاف على نفسه- أن لو أظهر الزهد في الخلافة و الرغبة- عن الدخول في أمر الشورى- كيف لم يخف على نفسه- و قد ذكرت له سيرة الشيخين فتركها- و لم يوافق عليها- و قال لا بل على أن أجتهد رأيي- . و أما قول المرتضى- إنه وصف القوم بصفات تمنع من الإمامة- ثم عينهم للإمامة فنقول في جوابه- أن تلك الصفات لا تمنع من الإمامة بالكلية- بل هي صفات تنقص في الجملة- أي لو لم تكن هذه الصفات فيهم لكانوا أكمل- أ لا ترى أنه قال في عبد الرحمن- رجل صالح على ضعف فيه- فذكر أن فيه ضعفا يسيرا- لأنه لو كان يرى ضعفه مانعا من الإمامة- لقال ضعيف عنها جدا أو لا يصلح لها لضعفه- و كذلك قوله في أمير المؤمنين فيه فكاهة- لأن ذلك لا يمنع من الإمامة- و لا زهو طلحة و نخوته- و لا ما وصف به الزبير من أنه شديد السخط وقت غضبه- و أنه بخيل و لا توليه الأقارب على رقاب الناس- إذا لم يكونوا فساقا- و أقوى عيب ذكره ما عاب به سعدا في قوله- صاحب

مقنب و قتال- لا يقوم بقرية لو حمل أمرها- و يجوز أن يكون قال ذلك على سبيل المبالغة في استصلاحه- لأن يكون صاحب جيش يقاتل به بين يدي الإمام- و أنه ليس له دربة و نظر- في تدبير البلاد و الأطراف و جباية أموالها- أ لا تراه كيف قال لا يقوم بقرية- و يجوز أن يلي الخلافة من هذه حاله- و يستعين في أمر العباد و البلاد- و جباية الأموال بالكفاة الأمناء فأما الرواية الأخرى التي قال فيها لعثمان- لروثة خير منك فهي من روايات الشيعة- و لسنا نعرفها من كتب غيرهم- . فأما قوله كيف قال لا أتحملها حيا و ميتا- فحصر الخلافة في العدد المخصوص- ثم رتبها ذلك الترتيب- إلى أن آلت إلى اختيار عبد الرحمن وحده- فنقول في جوابه- أنه كان يحب إلا يستقل وحده بأمر الخلافة- و أن يشاركه في ذلك غيره من صلحاء المهاجرين- ليكون أعذر عند الله تعالى و عند الناس- و إذا كان قد وضع الشورى على ذلك الوضع المخصوص- فلم يتحملها استقلالا بل شركه فيها غيره- فهو أقل لتحمله أمرها لو كان عين على واحد بعينه- . و أما حديث القتل- فليس مراده إلا شق العصا و مخالفة الجماعة- و التوثب على الأمر مغالبة- . و قول المرتضى- لو كان ذلك من أول يوم لوجب أن يمنع فاعله و يقاتل- فأي معنى لضرب الأيام الثلاثة أجلا- فإنه يقال له- إن الأجل المذكور لم يضرب لقتل من يشق العصا- و إنما ضرب لإبرامهم الأمر و فصله- قبل أن تتطاول الأيام بهم- و يتسامع من بعد عن دار الهجرة أن الخليفة قد قتل- و أنهم مضطربون إلى الآن- لم يقيموا لأنفسهم خليفة بعده- فيطمع أهل الفساد و الدعارة- و لا يؤمن وقوع الفتن- و لا يؤمن أيضا أن يسترد الروم و فارس بلادا- قد كان الإسلام استولى عليها- لأن عدم الرئيس مطمع للعدو في ملكه و رعيته- . فأما الأخبار و الآثار التي ذكرها المرتضى- في مبايعة علي ع لعثمان- و أنه كان مكرها عليها أو كالمكره- و أن الرضا كان مرتفعا- و الخلاف كان واقعا فكلام في غير موضعه- لأن قاضي القضاة لم ينح بكلامه هذا النحو- و لا قصد هذا القصد- ليناقضه بما رواه و أسنده من الأخبار و الآثار- و لا هذا الموضع من كتاب المغني موضع الكلام- في بيعة عثمان و صحتها و وقوع الرضا بها- فيطعن المرتضى في ذلك- بما رواه من الأخبار و الآثار الدالة على تهضم القوم- لأمير المؤمنين ع و أصحابه و شيعته و تهددهم- و إنما الرضا الذي أشار إليه قاضي القضاة- فهو رضا أمير المؤمنين ع بأن يكون في جملة أهل الشورى- لأن هذا الباب من كتاب المغني- هو باب نفي المطاعن عن عمر- و قد تقدم ذكر كثير منها- . ثم انتهى إلى هذا الطعن و هو حديث الشورى- فذكر قاضي القضاة أن الشورى مما طعن بها عليه- و ادعى أنها كانت خطأ من أفعاله- لأنها لا نص و لا اختيار- أ لا تراه كيف قال في أول الطعن- فخرج بها عن النص و الاختيار- فنقول في الجواب- لو كانت خطأ لما دخل علي ع فيها- و لا رضي بها- فدخوله فيها و رضاه بها دليل على أنها لم تكن خطأ- و أين هذا من بيعة عثمان- حتى يخلط أحد البابين بالآخر- . فأما دعواه أن عمر عمل هذا الفعل حيلة- ليصرف الأمر عن علي ع- من حيث علم أن عبد الرحمن صهر عثمان- و أن سعدا ابن عم عبد الرحمن فلا يخالفه- فجعل الصواب في الثلاثة الذين يكون فيهم عبد الرحمن- فنقول في جوابه- إن عمر لو فعل ذلك و قصده- لكان أحمق الناس و أجهلهم- لأنه من الجائز ألا يوافق سعد ابن عمه- لعداوة تكون بينهما خصوصا من بني العم- و يمكن أن يستميل علي ع سعدا إلى نفسه- بطريق آمنة بنت وهب- و بطريق حمزة بن عبد المطلب- و بطريق الدين و الإسلام- و عهد الرسول ص- و من الجائز أن يعطف عبد الرحمن على علي ع لوجه من الوجوه- و يعرض عن عثمان- أو يبدو من عثمان في الأيام الثلاثة- أمر يكرهه عبد الرحمن- فيتركه و يميل إلى علي ع- و من الجائز أن يموت عبد الرحمن في تلك الأيام- أو يموت سعد أو يموت عثمان- أو يقتل واحد منهم فيخلص الأمر لعلي ع- و من الجائز أن يخالف أبو طلحة أمره له- أن يعتمد على الفرقة التي فيها عبد الرحمن- و لا يعمل بقوله و يميل إلى جهة علي ع- فتبطل حيلته و تدبيره- . ثم هب أن هذا كله قد أسقطناه- من الذي أجبر عمر و أكرهه- و قسره على إدخال علي ع في أهل الشورى- و إن كان مراده كما زعم المرتضى صرف الأمر بالحيلة- فقد كان يمكنه أن يجعل الشورى في خمسة- و لا يذكر عليا ع فيهم- أ تراه كان يخاف أحدا لو فعل ذلك- و من الذي كان يجسر أن يراجعه في هذا أو غيره- و حيث أدخله من الذي أجبره على أن يقول- إن وليها ذلك لحملهم على المحجة البيضاء- و حملهم على الصراط المستقيم و نحو ذلك من المدح- قد كان قادرا ألا يقول ذلك- و الكلام الغث البارد لا أحبه- .

فأما قوله إن عبد الرحمن فعل ما فعل- من إخراج نفسه من الإمامة حيلة ليسلم الأمر إلى عثمان- و يصرفه عن علي ع- فكلام بعضه صحيح و بعضه غير صحيح- أما الصحيح منه فميل عبد الرحمن إلى جهة عثمان- و انحرافه عن علي ع قليلا- و ليس هذا بمخصوص بعبد الرحمن- بل قريش قاطبة كانت منحرفة عنه- . و أما الذي هو غير صحيح- فقوله أنه أخرج نفسه منها لذلك- فإن هذا عندي غير صحيح- لأنه قد كان يمكنه ألا يخرج نفسه منها و يبلغ غرضه- بأن يتجاوز هو و ابن عمه إلى عثمان- و يدع عليا و طلحة و الزبير طائفة أخرى- فيولي المسلمون الأمر الطائفة التي فيها عبد الرحمن- بمقتضى نص عمر على ذلك- ثم يعتمد عبد الرحمن بعد ذلك ما يشاء- إن شاء وليها هو أو أحد الرجلين- فأي حاجة كانت به إلى أن يخرج نفسه منها- ليبلغ غرضا قد كان يمكنه الوصول إليه بدون ذلك- . و أيضا فإن كان غرضه ذلك- فإنه من رجال الدنيا قد كان لا محالة- و لم يكن من رجال الآخرة- و من هو من رجال الدنيا و محبيها- كيف تسمح نفسه بترك الخلافة ليعطيها غيره- و هلا واطأ سعدا ابن عمه و طلحة صديقه- على أن يولياه الخلافة- و قد قال عمر كونوا مع الثلاثة الذين فيهم عبد الرحمن- لا سيما و طلحة منحرف عن علي ع و عثمان- لأنهما ابنا عبد مناف- و كذلك سعد و عبد الرحمن منحرفان عنهما لذلك أيضا- و لما اختصا به من صهر رسول الله ص- و الصحيح أن عبد الرحمن أخرج نفسه منها- لأنه استضعف نفسه عن تحمل أثقالها و كلفها- و كره أن يدخل فيها فيقصر عن عمر- و يراه الناس بعين النقص- و لا يستطيع أن يقوم بما كان عمر يقوم به- و كان عبد الرحمن غنيا موسرا كثير المال- و شيخا قد ذهب عنه ترف الشباب- فنفض عنها يده استغناء عنها- و كراهية لخلل يدخل عليه إن وليها- .

و أما ميله عن علي ع- فقد كان منه بعض ذلك و الطباع لا تملك- و الحسد مستقر في نفوس البشر- لا سيما إذا انضاف إليه ما يقتضي الازدياد في الأمور- . فأما تنزيه المرتضى لعلي ع عن الفكاهة و الدعابة فحق- و لقد كان

ع على قدم عظيمة- من الوقار و الجد و السمت العظيم و الهدى الرصين- و لكنه كان طلق الوجه سمح الأخلاق- و عمر كان يريد مثله من ذوي الفظاظة و الخشونة- لأن كل واحد يستحسن طبع نفسه- و لا يستحسن طبع من يباينه في الخلق و الطبع- و أنا أعجب من لفظة عمر- إن كان قالها إن فيه بطالة- و حاش لله أن يوصف علي ع بذلك- و إنما يوصف به أهل الدعابة و اللهو- و ما أظن عمر إن شاء الله قالها- و أظنها زيدت في كلامه- و إن الكلمة هاهنا لدالة على انحراف شديد- . فأما قول أمير المؤمنين ع للعباس و لغيره- ذهب الأمر منا- إن عبد الرحمن لا يخالف ابن عمه- فليس معناه أن عمر قصد ذلك- و إنما معناه أن من سوء الاتفاق أن وقع الأمر هكذا- و يوشك ألا يصل إلينا حيث قد اتفق فيه هذه النكتة- . فأما قول قاضي القضاة- إذا تقدمت للفاعل حالة تقتضي حسن الظن- وجب أن يحمل فعله على ما يطابقها- و اعتراض المرتضى عليه بقوله- إن ذلك إنما يجب إذا كان الخير معلوما منه- فيما تقدم لا مظنونا- و متى كان مظنونا ثم وجدنا له فعلا يظن به القبيح- لم يكن لنا أن نقضي بالسابق على اللاحق- فنقول في جوابه- أن الإنسان إذا كان مشهورا بالصلاح و الخير- و تكرر منه فعل ذلك مدة طويلة- ثم رأيناه قد وقعت منه حركة تنافي ذلك فيما بعد- فإنه يجب علينا أن نحملها على ما يطابق أحواله الأولى- ما وجدنا لها محملا لأن أحواله الأولى كثيرة- و هذه حالة مفردة شاذة- و إلحاق القليل بالكثير- و حمله عليه أولى من نقض الكثير بالقليل و قد كانت أحوال عمر مدة عشرين سنة- منتظمة في إصلاح الرعية و مناصحة الدين- و هذا معلوم منه ضرورة أعني ظاهر أحواله- فإذا وقعت عنه حالة واحدة- و هي قصة الشورى فيها شبهة ما- وجب أن نتأولها ما وجدنا لها في الخير محملا- و نلحقها بتلك الأحوال الكثيرة- التي تكررت منه في الأزمان الطويلة- و لا يجوز أن نضع اليد عليها- و نقول هذه لا غيرها و نقبحها و نهجنها- و نسد أبواب هذه التأويلات عنها- ثم نحمل أفعاله الكثيرة المتقدمة كلها عليها- في التقبيح و التهجين- فهذا خلاف الواجب- فقد بان صحة ما ذكره قاضي القضاة- لأنه لا حاجة بنا في القضاء بالسابق على اللاحق- إلا أن يكون خيره معلوما و علم علما يقينا- فإن الظن الغالب كاف في هذا المقام على الوجه الذي ذكرناه- . و أما قوله عن عمر- أنه بلغ ما في نفسه من إيصال الأمر إلى من أراد- و صرفه عمن أراد من غير شناعة بالتصريح- و حتى لا يقال فيه ما قيل في أبي بكر- أو يراجع في نصه كما روجع أبو بكر- و لأي حال يتعسف أبعد الطريقين و غرضه يتم من أقربهما- فقد قلنا في جوابه ما كفى- و بينا أن عمر لو أراد ما ذكر- لصرف الأمر عمن يريد صرفه عنه- و نص على من يريد إيصال الأمر إليه و لم يبال بأحد- فقد عرف الناس كلهم- كيف كانت هيبته و سطوته و طاعة الرعية له- حتى أن المسلمين أطاعوه- أعظم من طاعتهم رسول الله ص في حياته- و نفوذ أمره فيهم أعظم من نفوذ أمره ع- فمن الذي كان يجسر أو يقدر أن يراجعه في نصه- أو يراده أو يلفظ عنده أو غائبا عنه بكلمة تنافي مراده- و أي شي ء ضر أبا بكر من مراجعة طلحة له حيث نص- ليقول المرتضى خاف عمر من أن يراجع كما روجع أبو بكر- و قد سمع الناس ما قال أبو بكر لطلحة لما راجعه- فإنه أخزاه و جبهه حتى دخل في الأرض- و قام من عنده و هو لا يهتدي إلى الطريق- و أين كانت هيبة الناس لأبي بكر من هيبتهم لعمر- فلقد كان أبو بكر و هو خليفة يهابه- و هو رعية و سوقة بين يديه- و كل أفاضل الصحابة كان يهابه و هو بعد لم يل الخلافة- حتى أن الشيعة تقول إن النبي ص يهابه- فمن كانت هذه حاله و هو رعية و سوقة- فكيف يكون و هو خليفة- قد ملك مشارق الأرض و مغاربها- و خطب له على مائة ألف منبر- و لو أراد عمر أن يخطب بالخلافة لأبي هريرة- لما خالفه أحد من الناس أبدا- فكيف يقول المرتضى لما ذا يتعسف عمر أبعد الطريقين- و غرضه يتم من أقربهما- . و العجب منه كيف يقول- خاف شناعة التصريح- فمن لم يخف عندهم شناعة المخالفة لرسول الله ص- و هو يعلم أن المسلمين يعلمون- أنه مخالف لله تعالى و لرسوله- قائم في مقام لم يجعله الله تعالى له- كيف يخاف شناعة التصريح باسم عثمان- لو كان يريد استخلافه إن هذا لأعجب من العجب

الطعن العاشر

قولهم إنه أبدع في الدين ما لا يجوز- كالتراويح و ما عمله في الخراج الذي وضعه على السواد- و في ترتيب الجزية- و كل ذلك مخالف للقرآن و السنة- لأنه تعالى جعل الغنيمة للغانمين- و الخمس منها لأهل الخمس- فخالف القرآن- و كذلك السنة تنطق في الجزية أن على كل حالم دينارا- فخالف في ذلك السنة- و أن الجماعة لا تكون إلا في المكتوبات فخالف السنة- . أجاب قاضي القضاة عن ذلك- بأن قيام شهر رمضان- قد روي عن النبي ص أنه عمله ثم تركه- و إذا علم أن الترك ليس بنسخ- صار سنة يجوز أن يعمل بها- و إذا كان ما لأجله تركه من التنبيه بذلك- على أنه ليس بفرض- و من تخفيف التعبد

ليس بقائم في فعل عمر- لم يمتنع أن يدوم عليه- و إذا كان فيه الدعاء إلى الصلاة و التشدد في حفظ القرآن- فما الذي يمنع أن يعمل به- . فأما أمر الخراج فأصله السنة- لأن النبي ص بين- أن لمن يتولى الأمر ضربا من الاختيار في الغنيمة- و لذلك فصل بين الرجال و الأموال- فجعل الاختيار في الرجال إلى الإمام في القتل و الاسترقاق و المفاداة- و فصل بينه و بين المال و إن كان الجميع غنيمة- . ثم ذكر أن الغنيمة لم تضف إلى الغانمين إضافة الملك- و إنما المراد أن لهم في ذلك من الاختصاص و الحق- ما ليس لغيرهم- فإذا عرض ما يقتضي تقديم أمر آخر- جاز للإمام أن يفعله- و رأى عمر في أمر السواد الاحتياط للإسلام- بأن يقر في أيديهم على الخراج الذي وضعه- و إن كان في الناس من يقول- فعل ذلك برضا الغانمين و بأن عوض- و يدل على صحة فعله إجماع الأمة و رضاهم به- و لما أفضى الأمر إلى أمير المؤمنين ع تركه على جملته- و لم يغيره- . ثم ذكر في الجزية أن طريقها الاجتهاد- فإن الخبر المروي في هذا الباب ليس بمقطوع به- و لا معناه معلوم- . اعترض المرتضى هذا الجواب- فقال أما التراويح فلا شبهة أنها بدعة- و

قد روي عن النبي ص أنه قال أيها الناس- إن الصلاة بالليل في شهر رمضان من النافلة جماعة بدعة- و صلاة الضحى بدعة- ألا فلا تجتمعوا ليلا في شهر رمضان في النافلة- و لا تصلوا صلاة الضحى- فإن قليلا في سنة خير من كثير في بدعة- ألا و إن كل بدعة ضلالة- و كل ضلالة سبيلها في النار

و قد روي أن عمر خرج في شهر رمضان ليلا- فرأى المصابيح في المسجد- فقال ما هذا فقيل له- إن الناس قد اجتمعوا لصلاة التطوع- فقال بدعة فنعمت البدعة- فاعترف كما ترى بأنها بدعة- و

قد شهد الرسول ص أن كل بدعة ضلالة

- . و قد روي- أن أمير المؤمنين ع لما اجتمعوا إليه بالكوفة- فسألوه أن ينصب لهم إماما يصلي بهم نافلة شهر رمضان- زجرهم و عرفهم أن ذلك خلاف السنة- فتركوه و اجتمعوا لأنفسهم و قدموا بعضهم- فبعث إليهم ابنه الحسن ع- فدخل عليهم المسجد و معه الدرة- فلما رأوه تبادروا الأبواب و صاحوا وا عمراه- . قال فأما ادعاؤه أن قيام شهر رمضان- كان في أيام الرسول ص ثم تركه فمغالطة منه- لأنا لا ننكر قيام شهر رمضان بالنوافل على سبيل الانفراد- و إنما أنكرنا الاجتماع على ذلك- فإن ادعى أن الرسول ص صلاها جماعة في أيامه- فإنها مكابرة ما أقدم عليها أحد- و لو كان كذلك ما قال عمر إنها بدعة- و إن أراد غير ذلك فهو مما لا ينفعه- لأن الذي أنكرناه غيره- . قال و الذي ذكره من أن فيه التشدد في حفظ القرآن- و المحافظة على الصلاة ليس بشي ء- لأن الله تعالى و رسوله بذلك أعلم- و لو كان كما قاله لكانا يسنان هذه الصلاة و يأمران بها- و ليس لنا أن نبدع في الدين- بما نظن أن فيه مصلحة- لأنه لا خلاف في أن ذلك لا يسوغ و لا يحل- . و أما أمر الخراج فهو خلاف لنص القرآن- لأن الله تعالى جعل الغنيمة في وجوه مخصوصة- فمن خالفها فقد أبدع- و ليس للإمام و لا لغيره أن يجتهد- فيخالف النص فبطل قوله- أنه رأى من الاحتياط للإسلام- أن يقر في أيديهم على الخراج- لأن خلاف النص لا يكون من الاحتياط- و رسوله أعلم بالاحتياط منه- و لو كان لرضا الغانمين عن ذلك أو عوضهم منه- على ما ادعاه صاحب الكتاب- لوجب أن يظهر ذلك و يعلم- و ما عرفنا في ذلك شيئا و لا نقله الناقلون- .

و أما ما ادعاه من الإجماع- فمعوله فيه على ترك النكير- و قد تقدم الكلام عليه و تكرر- و كذلك قد تقدم الكلام في وجه إقرار أمير المؤمنين ع- ما أقره من أحكام القوم- و ما ادعاه أن خبر الجزية غير معلوم و لا مقطوع به- فهب أن ذلك مسلم على ما فيه- أ ليس من مذهبه- أن أخبار الآحاد في الشريعة يعمل بها- و إن لم تكن معلومة- فهلا عمل عمر بالخبر المروي في هذا الباب- و عدل عن اجتهاده الذي أداه إلى مخالفة الله تعالى- . أما كون صلاة التراويح بدعة- و إطلاق عمر عليها هذا اللفظ- فإن لفظ البدعة يطلق على مفهومين- أحدهما ما خولف به الكتاب و السنة- مثل صوم يوم النحر و أيام التشريق- فإنه و إن كان صوما إلا أنه منهي عنه- . و الثاني ما لم يرد فيه نص بل سكت عنه- ففعله المسلمون بعد وفاة رسول الله ص- فإن أريد بكون صلاة التراويح بدعة المفهوم الأول- فلا نسلم أنها بدعة بهذا التفسير- و الخبر الذي رواه المرتضى غير معروف- و لا يمكنه أن يسنده إلى كتاب من كتب المحدثين- و لو قدر على ذلك لأسنده- و لعله من أخبار أصحابه من محدثي الإمامية و الأخباريين منهم و الألفاظ التي في آخر الحديث- و هي

كل بدعة ضلالة و كل ضلالةفي النار

مروية مشهورة- و لكن على تفسير البدعة بالمفهوم الأول- و قول عمر إنها لبدعة خبر مروي مشهور- و لكن أراد به البدعة بالتفسير الثاني- و الخبر الذي رواه أمير المؤمنين ع- ينفرد هو و طائفته بنقله- و المحدثون لا يعرفون ذلك و لا يثبتونه- . فأما إنكاره أن تكون نافلة شهر رمضان- صلاها رسول الله ص في جماعة- فإنكار لست أرتضيه لمثله- فإن كتب المحدثين مشحونة برواية ذلك- و قد ذكره أحمد بن حنبل في مسنده غير مرة بعدة طرق- و رواه الفقهاء- ذكره الطحاوي في كتاب إختلاف الفقهاء- و ذكره أبو الطيب الطبري الشافعي في شرحه كتاب المزني- و قد ذكره المتأخرون أيضا- ذكره الغزالي في كتاب إحياء علوم الدين- و قال إن رسول الله ص صلى التراويح- في شهر رمضان في جماعة ليلتين أو ثلاثا ثم ترك- و قال أخاف أن يوجب عليكم- و أجاز لي الشيخ أبو الفرج عبد الرحمن بن علي بن الجوزي- بروايته عن شيخه محمد بن ناصر عن شيوخه و رجاله- أن رسول الله ص صلى نافلة شهر رمضان- في جماعة يأتمون به ليالي ثم لم يخرج و قام في بيته- و صلى الناس فرادى بقية أيامه- و أيام أبي بكر و صدرا من خلافة عمر- فخرج عمر ليلة- فرأى الناس أوزاعا يصلون في المسجد- فقال لو جمعتهم على إمام- فأمر أبي بن كعب أن يصلي بهم- فصلى بهم تلك الليلة ثم خرج- فرآهم مجتمعين إلى أبي بن كعب يصلي بهم- فقال بدعة و نعمة البدعة- أما إنها لفضل و التي ينامون عنها أفضل- . قال يعني قيام آخر الليل فإنه أفضل من قيام أوله- . و أما قول قاضي القضاة أن في التراويح فائدة- و هي التشدد في حفظ القرآن و الدعاء إلى الصلاة- و اعتراض المرتضى إياه بقوله- الله أعلم بالمصلحة- و ليس لنا أن نسن ما لم يسنه الله و رسوله- فإنه يقال له أ ليس يجوز للإنسان- أن يخترع من النوافل صلوات مخصوصة- بكيفيات مخصوصة و أعداد ركعات مخصوصة- و لا يكون ذلك مكروها و لا حراما- نحو أن يصلي ثلاثين ركعة بتسليمة واحدة- و يقرأ في كل ركعة منها سورة من قصار المفصل- أ فيقول أحد إن هذا بدعة- لأنه لم يرد فيه نص- و لا سبق إليه المسلمون من قبل- فإن قال هذا يسوغ- فإنه داخل تحت عموم ما ورد في فضل صلاة النافلة- قيل له و التراويح جائزة و مسنونة- لأنها داخلة تحت عموم ما ورد في فضل صلاة الجماعة- . فإن قال كيف تكون نافلة و هي جماعة- قيل له قد رأينا كثيرا من النوافل تصلى جماعة- نحو صلاة العيد و صلاة الكسوف- و صلاة الاستسقاء و صلاة الجنازة- إذا لم يتعين للمصلي بأن يقوم غيره مقامه فيها- . فأما ما أشار إليه قاضي القضاة- من التشدد في حفظ القرآن- فهو أنه روي أن عمر أتي بسارق فأمر بقطعه- فقال لم أعلم أن الله أوجب القطع في السرقة- و لو علمت لم أسرق فأحلفه على ذلك- و سن التراويح جماعة ليتكرر سماع القرآن على أسماع المسلمين- . و قد اختلف الفقهاء أيما أفضل في نافلة شهر رمضان- الاجتماع عليها أم صلاتها فرادى- فقال قوم الجماعة أفضل- لأن الاجتماع بركة و له فضيلة- و لو لا فضيلته لم يسن في المكتوبة- و لأنه ربما يكسل في الانفراد- و ينشط عند مشاهدة الجمع- . و قال قوم الانفراد أفضل- لأنها سنة ليست من الشعائر كالعيدين- فإلحاقها بتحية المسجد أولى- و قد جرت العادة بأن يدخل المسجد جمع معا- ثم لم يصلوا التحية بالجماعة- . و روى القائلون بهذا القول

عن النبي ص أنه قال فضل صلاة المتطوع في بيته على صلاة المتطوع في المسجد- كفضل صلاة المكتوبة في المسجد على صلاته في البيت

و

قد روي عنه ع أن أفضل النوافل ركعتان- يصليهما المسلم في زاوية بيته لا يعلمهما إلا الله وحده

- . قالوا و لأنها إذا صليت فرادى- كانت الصلاة أبعد من الرياء و التصنع- و بالجملة الاختلاف في أيهما أفضل- فأما تحريم الصلاة و لزوم الإثم بفعلها- فمما لم يذهب إليه إلا الإمامية- و قد روى الرواة أن عليا ع خرج ليلا- في شهر رمضان في خلافة عثمان بن عفان- فرأى المصابيح في المساجد- و المسلمون يصلون التراويح- فقال نور الله قبر عمر كما نور مساجدنا- و الشيعة يروون هذا الخبر- و لكن بحمل اللفظ على معنى آخر- . فأما حديث الخراج- فقد ذكره أرباب علم الخراج و الكتاب- و ذكره الفقهاء أيضا في كتبهم- و ذكره أرباب السيرة و أصحاب التاريخ- قال قدامة بن جعفر في كتاب الخراج- اختلف الفقهاء في أرض العنوة- فقال بعضهم تخمس- ثم تقسم أربعة أخماس على الذين افتتحوها- و قال بعضهم ذلك إلى الإمام- إن رأى أن يجعلها غنيمة ليخمسها- و يقسم الباقي كما فعل رسول الله ص بخيبر فذلك إليه- و إن رأى أن يجعلها فيئا فلا يخمسها و لا يقسمها- بل تكون موقوفة على سائر المسلمين- كما فعل عمر بأرض السواد و أرض مصر و غيرهما- مما افتتحه عنوة فعلى الوجهين جميعا فيهما قدوة و متبع- لأن النبي ص قسم خيبر و صيرها غنيمة- و أشار الزبير بن العوام على عمر في مصر و بلاد الشام بمثل ذلك- و هو مذهب مالك بن أنس- و جعل عمر السواد و غيره فيئا موقوفا على المسلمين- من كان منهم حاضرا في وقته- و من أتى بعده و لم يقسمه- و هو رأي رآه علي بن أبي طالب ع و معاذ بن جبل- و أشارا عليه و به كان يأخذ سفيان بن سعيد- و ذلك رأي من جعل الخيار إلى الإمام- في تصيير أرض العنوة غنيمة- أو فيئا راجعا للمسلمين في كل سنة- .

قال قدامة رحمه الله- فأما ما فعله رسول الله ص من تصييره خيبر غنيمة- فإنه ع اتبع فيه آية محكمة و هي قوله تعالى- وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ- فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى - وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ- فهذه آية الغنيمة و هي لأهلها دون الناس- و بها عمل رسول الله ص- و أما الآية التي عمل بها عمر- و ذهب إليها علي ع و معاذ بن جبل فيما أشارا عليه به- فهي قوله تعالى- ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى - فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى - وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ- إلى قوله لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ الَّذِينَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ- انتهت ألفاظ قدامة- . و روى محمد بن جرير الطبري في تاريخه- أن عمر هم أن يقسم أرض السواد بين الغانمين- كما يقسم الغنائم- ثم قال فكيف بالآجام و مناقع المياه- و الغياض و الهضب المرتفع و الغائط المنخفض- و كيف يصنع هؤلاء بالماء و قسمته بينهم- أخاف أن يضرب بعضهم وجوه بعض- ثم جمع الغانمين فقال لهم ذلك- فرضوا أن تقر الأرض حبيسا لهم يولونها من تراضوا عليه- ثم يقتسمون غلتها كل عام- فقال عمر اللهم إني قد اجتهدت- و قد قضيت ما علي- اللهم إني أشهدك عليهم فاشهد- . فأما قول قاضي القضاة- إن النبي ص جعل لمتولي أمر الأمة- ضربا من الاختيار في الغنيمة- و ما ذكره من الفرق بين الرجال و الأموال- و ما ذكره من أن الغانمين ليسوا مالكي الغنيمة ملكا صريحا- و إنما هو ضرب من الاختصاص- فكله جيد لا كلام عليه- و لم يعترضه المرتضى بشي ء و لا تعرض له- . و أما قول قاضي القضاة- إنه روي أن عمر فعل ما فعل برضا الغانمين- و بأن عوضهم عنه و إنكار المرتضى وقوع ذلك- و قوله أنه لم ينقل- فقد بينا أن الطبري ذكر في تاريخه- أن عمر فعل ذلك برضا الغانمين- و بعد أن جمعهم و قال لهم ما استصلحه- و ما أدى إليه اجتهاده فرضوا به- و أشهدوا الله عليهم و الحاضرين- . و قد ذكر كثير من الفقهاء- أن عمر عوض الغانمين عن أرض السواد- و وقفه على مصالح المسلمين- و هذا ما رواه الشافعي- و ذكر حديث التعريض أبو الحسن علي بن حبيب الماوردي- في كتاب الحاوي في الفقه- و ذكره أيضا أبو الطيب طاهر بن عبد الله الطبري في شرح المزني- . و أما تعلق قاضي القضاة بإجماع المسلمين فتعلق صحيح- و طعن المرتضى فيه بالتقية- و موافقة الإمام المعصوم على الباطل- طعن يسمج التعلق به- و للبحث فيه سبح طويل- . و أما أمر الجزية فطريقه الاجتهاد- و للإمام أن يرى فيه رأيه بمشاورة الصلحاء و الفقهاء- و قد قال قاضي القضاة- إن الخبر الذي ذكره المرتضى و ذكر أنه مرفوع- و هو

على كل حالم دينار

خبر مظنون غير معلوم- و اعتراض المرتضى عليه بقوله هب أن الأمر كذلك- أ لستم تزعمون أن خبر الواحد معمول عليه في الفروع- فهلا عمل عمر بهذا الخبر- و إن كان خبر واحد اعتراض ليس بلازم- لأنه إذا كان خبر واحد عندنا- لم يلزم أن يكون أيضا خبر واحد عند عمر- بل من الجائز أن يكون مفتعلا بعد وفاة عمر- و لو كان قد ثبت أن عمر سمع هذا الخبر- من واحد أو اثنين من الصحابة- ثم لم يعمل به كان الاعتراض لازما- و لكن ذلك مما لم يثبت

شرح منظوم انصاري

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است (در وصف عمر بن الخطّاب كه ظاهرا او را ستوده، لكن باطنا وى را نكوهش فرموده اند، گر چه اهل سنّت معتقداند كه آن جناب مدح بموقعى از عمر كرده است ولى پاسخ اين گونه ايرادات را خود حضرت در خطبه شقشقيه و بعضى ديگر از خطب داده، و گله هائى كه

از او كرده اند، جائى براى اين گونه حرفها باقى نگذارده است).

خدا شهرهاى فلان (عمر) را بركت دهد كه (او براى پيشرفت مقاصد شوم خويش ظاهر را حفظ كرده، و بالنّسبة بعثمان) كژيها را راست گردانده بيماريها را وا كرد (شهرهائى را فتح كرده و مردم را لا اقلّ از كفر باسلام نزديك ساخت) و سنّت را برپاداشت، تبهكارى را پشت سر افكند (در اثر خوى درشت او فتنه ها تا اندازه كم شد، و با همه عيوبى كه داشت باز بالنّسبة بديگرى) پاك جامه و كم عيب از جهان برفت، بخوبى خلافت رسيده، از بديش پيش افتاده، (از فرط حرص بدنيا مسلك زهّاد و نيكان را پيش گرفته و بظاهر) طاعت خداى را بجاى آورده، حقّش را ادا، و از نافرمانى پرهيز كرد (لكن در باطن) از جهان كوچيد، در حالى كه مردم را در راههاى پر پيچ و خم انداخت (و سرگردان ساخت) بطورى كه گمراه در آنها راه نمى يابد (تا هدايت شود، زيرا گمان ميكند راهى كه در پيش گرفته حق است) و هدايت شده بر يقين نمى پايد، (راه خود را مشكوك تشخيص داده، و همواره متزلزل است).

نظم

  • مگر تو ديده باشى گاهى انسانگله دارد ز ديگر كس فراوان
  • از او ديده است چون بسيار آزاركند گهگاهى آن آزار تكرار
  • زند در سينه چون درياى خون جوشگه فرصت كشد از راز سرپوش
  • ولى باز از تقيّت رخ نتابدكه موقع را مناسب مى نيابد
  • چو آن ظالم براه آهنگ برداشتمقامش را بديگر شخص بگذاشت
  • كه اين از آن يكى افزون بدش شرز شخص اوّلين صد بار بدتر
  • چو آن مظلوم را جورش فشارداز آن شخص گذشته ياد آرد
  • كه آن يك گر كه قلبى كينه جو داشتو ليكن باز دستى پيش رو داشت
  • كنون اين آب شرم از رخ فشاندهحيا را بيحيا پرده درانده
  • از اين رو چون براه مرگ بشتافتعمر، عثمان خلافت را مكان يافت
  • حدود و سدّ دين را پاك بشكستبجور و كينه از وى باز شد دست
  • نكويان را از او گرديد دلخونهمه قانون قرآن گشت وارون
  • شه دين از عمر گر چه دلش خوشنبودى بل درون بودش پر آتش
  • اشارت كرده ز آن در شقشقيّهز لعل افشانده اخگر بى تقيّه
  • ولى در كار عثمان چون نظر كردز انده با زيادى از عمر كرد
  • چو سخت از كرده نعثل بر آشفتعمر را ياد كرد و اين چنين گفت
  • خدا از خير بسيارش دهد بهربهر كشور كه او بگشود و هر شهر
  • كه او نسبت بعثمان راست گرداندكژيها را و غمها را ز دل راند
  • بدورش برد شرع و دين بسى سودتبهكارى از او گرديد نابود
  • عيوب خويش را كم كرد ز ادراكبرون شد از جهان با جامه پاك
  • دغلبازى ز حرص و جاه اگر كردخرابى اين قدرها بار ناورد
  • بتن برد خلافت گر كه پوشيدبناحق ليك در حفظش بكوشيد
  • بكار ملك دامن بر كمر زدبديها را تمامى پشت سر زد
  • بباطن گر چه خصمى با خدا كردبظاهر حقّ طاعت را ادا كرد
  • چو از دنيا برون رفت آن دغلبازاز او پر پيچ و خم بس راه شد باز
  • نه گمره شد از آن سوى هدايتنه شخص مهترى را آن كفايت
  • شد او عامل بدستورات شيطانپس از خود مردمان را كرد حيران
  • يكى شور از حيلت داد تشكيلكه حق در آن بنا حق گشت تبديل
  • ره دين بر خلايق ماند مسدودخلافت را بدو نان كرد محدود

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

No image

خطبه 236 نهج البلاغه : ياد مشكلات هجرت

خطبه 236 نهج البلاغه موضوع "ياد مشكلات هجرت" را مطرح می کند.
No image

خطبه 237 نهج البلاغه : سفارش به نيكوكارى

خطبه 237 نهج البلاغه موضوع "سفارش به نيكوكارى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 : وصف شاميان

خطبه 238 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف شاميان" را مطرح می کند.
No image

خطبه 240 نهج البلاغه : نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان

خطبه 240 نهج البلاغه موضوع "نكوهش از موضع گيرى‏ هاى نارواى عثمان" را بررسی می کند.
No image

خطبه 241 نهج البلاغه : تشويق براى جهاد

خطبه 241 نهج البلاغه به موضوع "تشويق براى جهاد" می پردازد.

پر بازدیدترین ها

No image

حکمت 139 نهج البلاغه : علمى، اخلاقى، اعتقادى

موضوع حکمت 139 نهج البلاغه درباره "علمى، اخلاقى، اعتقادى" است.
No image

حکمت 445 نهج البلاغه : راه غرور زدایی

حکمت 445 نهج البلاغه به موضوع "راه غرور زدایی" می پردازد.
No image

حکمت 289 نهج البلاغه : ضرورت عبرت گرفتن

حکمت 289 نهج البلاغه به موضوع "ضرورت عبرت گرفتن" می پردازد.
No image

حکمت 423 نهج البلاغه : اقسام روزی

حکمت 423 نهج البلاغه به موضوع "اقسام روزی" اشاره دارد.
No image

حکمت 127 نهج البلاغه : ضرورت ياد مرگ

حکمت 127 نهج البلاغه موضوع "ضرورت ياد مرگ" را بیان می کند.
Powered by TayaCMS